حکایتی از روزگار رفته
*آمنه یوسفی
*دکترای ادبیات
تحلیل و بازخوانی آثار داستانی معاصر از منظر فرهنگی و جامعه شناختی میتواند در بازشناخت زوایای پیدا و پنهان فرهنگ ایرانی موثر باشد. با جستوجو و تحلیل عناصر فرهنگ و جامعه در متون داستانی معاصر میتوان به اجزای فرهنگی جامعه ایران پی برد و به شناختی جامع نسبت به آن دست یافت. تجلی آزادی فکری در داستانهای مدرن ما به دیدگاه انتقادی نسبت به فرهنگ و جامعه میانجامد و چنین رویکردی را در داستان «از روزگار رفته حکایت» میبینیم که روایت داستان، اندیشهها و تفکرات انتقادی نویسندهاش را متجلی میکند.
«از روزگار رفته حکایت» نخستین داستان از مجموعه مَد و مه است که در سال۱۳۴۸ توسط «ابراهیم گلستان» چاپ و منتشر شده است. این مجموعه شامل سه داستان با نامهای «از روزگار رفته حکایت»، «مَد و مِه» و «در بار یک فرودگاه» است. این داستانها بهویژه داستان نخست از گذشتهای دور حکایت دارند و ضمن تشریح دقیق وقایع آن سالها اتفاقات و رخدادهای سیاسی و اجتماعی را نیز در حاشیه قصهها به زیبایی بیان میکند. «حسن میرعابدینی» در کتاب صد سال داستان نویسی گلستان را شاعر تنهایی معرفی کرده و این مجموعه را حاوی زیباترین و ارزشمندترین داستانهای خاطرهای ادبیات فارسی میداند. ابراهیم گلستان از جمله نویسندگانی است با سابقه فعالیت در دو حوزه سینما و ادبیات که آثارش بر ادبیات داستانی و فیلمسازی در ایران تأثیر شگرفی گذاشته است؛ به گونهای که او را جز نخستین فیلمسازان مدرن و پیشگامان موج نو در سینمای ایران میدانند؛ همینطور او در زمره کسانیست که در ایران اولین داستانهای کوتاه مدرن را نوشت. گلستان در سال۱۳۰۱ در شیراز و در خانوادهای به تعبیر آن روزها منورالفکر زاده شد. در سال ۱۳۲۰ در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به دنیای درس و دانشگاه پانهاد، اما پس از مدتی تحصیل را نیمه کاره رها کرد و به حزب توده پیوست. گلستان در سال ۱۳۲۶ نخستین قصهاش را به نام به دزدی رفتهها در ماهنامه مردم و بعدها در سال ۱۳۲۷ در مجموعهای به نام «آذرماه آخر پاییز» منتشر میکند. در سال۱۳۳۴ مجموعه داستان «شکار سایه» و در۱۳۴۶ مجموعه «جوی و دیوار و تشنه» را مینویسد. از روزگار رفته حکایت داستان پیرمردی است به نام مشهدی اصغر که بابا خوانده میشود و در خانهای اشرافی نوکر و لله بچههاست. پیرمرد مدتها در برابر رفتار بد و تحقیرآمیز ارباب و خانوادهاش سکوت میکند تا آنکه یک بار میرنجد و میرود، اما از بیکاری و بیپولی کارش به گدایی میکشد؛ در دامان فلاکت میافتد و سرانجام در سکوت میمیرد. داستان در میانه سالهای ۱۳۰۰ تا حدود ۱۳۲۰ رخ میدهد. بنابراین با توجه به شرایط آن روزگار یک دوران مهم تاریخی را روایت میکند از زبان پسری بهنام پرویز که در حال پشت سر گذاشتن کودکی و ورود به نوجوانی است. محوریت داستان شخصیت «بابا» است، اما روایت قصه چنان پیش میرود که تمام جنبههای زندگی خود پرویز و آدمهای اطرافش را دربر میگیرد. بابا که «اصغر» نام دارد، خدمتکار خانه است و وظیفه مراقبت از بچهها را نیز به عهده دارد. در تمام داستان چه مستقیم و چه غیرمستقیم حضورش احساس میشود. پس از چندی در خیابان زمین میخورد و بعد ازآن، مدتی خانهنشین میشود. این نقطه آغاز انحطاط زندگی اوست. بهتدریج لنگیدن و از کارافتادگیاش و همینطور احساس مسئولیت نسبت به همسرِ خانهنشینی که دارد سبب طردشدن او از خانه ارباب میشود. پس از آن کمتر از او سراغ میگیرند و او بیشتر به دامان فلاکت میافتد تا اینکه خبر رفتنش به نوانخانه به ارباب و خانواده میرسد و بیرون آوردن او از نوانخانه حواله به بعد و بعدتر میشود و باوجود بحث بسیار، کسی کاری برایش نمیکند تا عاقبت در کنج خانه و در دامان سیاهروزی میمیرد.
این داستان یکی از مهمترین و بهترین نمونههای داستانی در ادبیات معاصر محسوب میشود که تکنیکهای داستاننویسی و شیوه بیان منحصربهفرد ابراهیم گلستان آنرا به اثری تحسین برانگیز تبدیل کرده است. زبانی که روایت و بیان میکند، فضایی که در وهله نخست ساختش از بافت جملههای او آغاز میشود، تبدیل آدمها در طول داستان به شخصیتهایی تأثیرگذار بر مخاطب، همگی چیزی است که از ساختار و فرم داستانهای گلستان نشأت میگیرد. گلستان خود درباره این داستان میگوید:
«گفتم که این قصه قصه یک آدم نیست. قصه فقط آدمهای قصه هم نیست. این قصه یک دوران است، قصه بیرون آمدن یک جامعه از یک دوره اقتصادی و آغاز دوره اقتصادی-اجتماعی بعدی قصه درهم ریختن حُرمتها و انضباطها و توقعهای دوره میرنده، وقصه غریب بودن ناآشنا بودن، به دشواری قابل تحمل بودن نظمها و انضباطها و میلهای تازه. قصه بیخبری و فدای بیخبری شدن بیخبرها از این تغییر و قصه بُرا و برنده بودن کسانی که همراه و آشنا با این تغییر هستند. خلاصه قصه جامعه خودم میان فرض کنید سالهای ۱۳۰۰ تا نرسیده به ۱۳۲۰ فرض کنید از دوره پایان قاجاریه تا مثلاً خودکشی داور از ترس دچارشدن به سرنوشت تیمورتاش».
شاید در تحلیلها و بررسیهای موجود درباره این داستان هیچ کدام به گویایی همین چندسطر از خود گلستان نباشد. داستانی که راوی در حین بیان خاطره گونه آن بهخوبی جامعه خود را تشریح میکند و اکسیونهای (وقایع) داستان بهگونهای پیش میرود که از خلال آن قصه جامعهای در حال گذار از سنت به مدرنیته را میبینیم. اصلیترین درونمایه داستان، تقابل میان جامعه تجددگریز و مدرنیسم پیشرونده ناگزیر و ترسیم نفوذ مدرنیسم و مظاهر آن در زندگی سنتی جامعه آن روز ایران باشد. سنتی که ریشه در حکومت فئودالیته قاجار داشت که بر اشرافیت ارزش مینهاد و با تمام قوا جامعه را منفعل و راکد نگاه میداشت و از حرکت و آگاهی بازمیداشت و در مقابل به خطر افتادن منافعش میایستاد. ابعاد هستی شناختی گذار این جامعه به سمت و سوی تجدد را در تصاویر خلق شده توسط گلستان خاصه در این داستان به وضوح میبینیم. در بخشی از داستان میخوانیم:
«آن روزها بهزور کلاه نقابدار باب میکردند و این نشانه لامذهبی قلم میرفت. در روز اولی که مدرسه میرفتم؛ از این کلاه تازه سرم بود. ظهر وقت برگشتن یک دسته های و هوی کنان توی کوچه میآمد. وقتی به ما رسید؛ کلاه از سرم کندند، جر دادند و زیر پا لگد کردند. هرکی کلاه پهلوی سرش بود مثل من میشد». (مد و مه ص۱۳)
داستان اشاره به دوران رضاشاه دارد که پوشش زنان و مردان به آنان تحمیل و تجدد و مدرنیسم به جامعه تزریق میشد و ظواهر آنرا میآراست. جامعهای که به شکل بنیادین هنوز گرایش به عقبگرد داشت نه آماده پذیرش این تجدد بود و نه اصولا آگاه به آن.
«ورزشهای تازه یاد میگرفتیم. درسهای تازه میخواندیم. سینمای شهر ناطق میشد و فیلم روشنی شهر را نشان دادند با چاپلین که سوت خورد و سکسکه میکرد. هر صبح و ظهر سوت کارخانه دائماً صدا میکرد.گفتند زنها حجاب بردارند و باز قصه زور و پلیس با کتککاری و سال بعد دوباره کلاه را عوض کردند». (همان ص۵۷)
«هی کلنگ بود که بر سقف بامها میخورد و خشت و خاک بود که هی میریخت. میرفتیم بابا برایم گفت میخواهند آنجا یک فلکه بزرگ بسازند و بعد یک خیابان هم از هر طرف بهش برسانند. پرسیدم فلکه یعنی چه؟ نمیدانست. گفتم برای چه؟ آن را هم نمیدانست». (همان ص۳۲)
به این ترتیب نویسنده در یک روایت رئالیستی با نگاهی جستوجوگر و انتقادی دست به نمایان کردن چهره جامعهای میزندکه سخت در چنبر باورهای پیشین خود گیر کرده است. داستان بسیاری از معضلات و مشکلات پیچیده اجتماعی و سیاسی و اخلاقی را به زبانی ساده باز میگوید با نمود فلاکت طبقه فرودست و فساد طبقه مرفه و فرادست و مناسبات این دو با هم و تقابل و رودرروییشان انحطاط اخلاقی و فکری مسلط بر جامعه و نیز فقر فرهنگی و رخنه خرافات در میان مردم.