خاطرات محمد فضایلی از همدان

0

*بخش نخست

*حسین زندی

کتاب دیده‌ها و شنیده‌ها؛ ناشنیده‌هایی از تاریخ معاصر در برگیرنده خاطرات «محمد فضایلی» است که به اهتمام فرزند او «سودابه فضایلی» و مقدمه «محمدرضا اصلانی» منتشر شده است. این کتاب در سال ۱۳۹۸ از سوی نشر نقره روانه بازار شده است. بخش کوچکی از این اثر دربرگیرنده خاطرات فضایلی از شهر همدان است.

محمد فضایلی زاده ۱۲۹۹ در بابل بوده و سال ۱۳۷۷ در تهران از دنیا می‌رود. او اگرچه در رشته ادبیات تحصیل کرده و متون مهمی مانند تاریخ ثعالبی را تصیحیح می‌کند، اما به یکی از سیاستمداران مهم دوران پهلوی بدل می‌شود. فضایلی سابقه حضور در مجلس و استانداری استان‌هایی چون کرمانشاه را در کارنامه خود داشته و یکی از شهرهایی که او مسئولیت داشته، شهر همدان بوده است. او از فروردین ۱۳۲۱ به مدت هفت ماه به سمت شهرداری همدان منصوب می‌شود و بخشی از دیده‌هایش از همدان که بسیار خواندنی است در این کتاب آورده است. بخش اول یادداشت‌هایش از همدان  را در این‌جا می‌خوانیم.

در شهرداری همدان

بعد از اخذ لیسانس در کنکور دکترای ادبیات نام نوشتم ولی هیچ شوقی را در من برنیانگیخت (دکترا را به پایان نرساندم. (در فروردین سال ۲۰ به استخدام وزارت فرهنگ درآمدم و بعد به وزارت کشور منتقل شدم و طولی نکشید بنابر احترام مرحوم اورنگ که نماینده همدان بود به سمت شهردار همدان منصوب شدم و به همدان رفتم. من از شهرداری چه می‌دانستم؟ تقریباً هیچ، اما دیگران هم مانند من بودند، منتها تجربیاتی داشتند، یعنی کم و بیش جریان عادی کار را می‌دانستند و غالباً اعضا جز کار جاری را انجام می‌دادند، و آن‌ها نیز بر آن‌ها ریاست می‌نمودند. من هم با مطالعه قانون تقسیمات کشور و قانون بلدیه وظایف شهردار را به خاطر سپردم و در واقع تشکیلاتی هم که شهرداری داشت از قبیل دایره ساختمان، دایره آب و برق، دایره رفت و روب، قسمت دارالایتام‌ها و خیریه‌ها، بازرسی نرخ‌ها، قسمت اداری و کارگزینی، خود توصیف شغلی بود برای شهردار، منتها قدری تحصیلات عمومی و اندکی جوانی و جوانسالی و میل به نوآوری، موجب می‌شد که کارهای تازه‌ای بکنم. اما مشکلات تازه‌ای برای شهرداری در پیش بود که بیشتر اوقات مصروف حل آن مشکلات می‌شد. من این مسائل را از آن رو بازگو می‌کنم که در واقع الگویی از کار ادارات به دست داده باشم. شروع کار من در شهرداری همدان اواخر فروردین ۱۳۲۱ بود قبل از من شخصی شهردار بود که فرماندار محل گردید و طبعاً با سابقه‌ای که داشت و مقام کنونی‌اش نتوانست راهنمای من باشد. این فرماندار جدید و شهردار قبلی امیر موید بود و اکنون مرحوم شده است. بدون شک مردی مودب و مهربان و نجیب و خلیق بود. مشکل بزرگی که برای شهرداری من پیش آمده بود این بود که بودجه‌اش دیگر تکافوی مخارج نمی‌کرد، قبلاً از وزارت کشور کمک‌هایی دریافت می‌داشت که به خاطر مشکلات جنگ از آن محروم شده بود. هزینه‌ها هم چندین و چند برابر شده بود و عایدات کاهش یافته بود. مشکل مهم دیگری پیش آمده بود که همه امور را تحت‌الشعاع قرار داده بود، و آن این بود که قشون انگلیس که در آن حدود مستقر بود تا توانست گندم و سیب زمینی منطقه و به طور کلی آذوقه را جهت مصارف جنگی خریداری کرده بود و یکباره قیمت گندم چندین برابر شد و تفاوت نرخ آرد که اداره غله که اختیار نانوایان می‌گذاشت و نرخ بازار به قدری زیاد بود که می‌بایست نانوایان تحت نظارت و کنترل قرار گیرند. و از طرف دیگر موجودی غله انبار کاهش فاحش یافته بود در نتیجه از سهمیه نانوایان کاسته بود و گاه و از چنان مشکل می‌شد که مجبور می‌شدیم از آرد مخصوص قنادی جهت پخت نان استفاده کنیم و به نوعی به گفته ماری آنتوانت عمل کنیم که به اجتماع مردمی که برای نایاب شدن نان دربار آمده بودند پیغام داد خوب اگر نان در پاریس نیست، شیرینی که فراوان است دو سه روز نان‌ها به قدری سفید و خوش رنگ شده بودند که از دیدنش به بیننده ابتهاج دست می‌داد، ولی البته با آرد شیرینی (آرد سه صفر یا چهار صفر) نان خوب و مطبوعی به دست نمی‌آید. به فکر این افتاده بودم که کوپن توزیع کنم سهمیه‌ای که به نانوا داده می‌شود متناسب با مشتریان باشد که باید نان خود را در مقابل کوپن از هر نانوا خریداری کنند و به این ترتیب نانوا به مشتری خود بگوید که نان تمام شد. اما از طرفی بی‌تجربگی من و نبودن کسی که در این کار تجربه داشته باشد، و مخالفت نانوایان متنفذ که تا حدودی مورد حمایت فرماندار محل بودند و چون دارای تعداد زیادی نانوایی به نام خود و فرزند و داماد و زن خود بودند و کارشکنی‌هایی که می‌کردند این نقشه را مواجه با شکست کرد. ناگزیر فکر کردم تنها راه کنترل نانوایی‌ها به این صورت است که آردهای تحویلی اداره غله را در حضور نمایندگان من بخصوص در صبحگاهان که مردم و کسی بالای سر آن‌ها نیست در آب بریزند و خمیر کنند. تعیین اینهمه نماینده مورد اعتماد بسیار کار مشکلی بود و لذا خود صبحگاهان سوار اسب‌های گاری و درشکه شهرداری می‌شدم و لااقل به ربع نانوایی‌ها سرکشی می‌کردم و در موقع مشاهده تخلف هم نسبت به نانوا و هم نسبت به نماینده که کارمند شهرداری بود سخت می‌گرفتم و تازه اطمینان نداشتم کاملا موفق باشم، به‌خصوص درمورد نانواهایی منتفذ که کارکشته بودند و به هر حال کنترل آنان آسان نبود. نانواهای ضعیف می‌ترسیدند و اطاعت می‌کردند ولی نصف نانوایی‌های همدان در اختیار همان منتفذین بود. در مقابل عده زیادی بودند که به بودن این همه نانوایی در اختیار یک نفر اعتراض داشتند و حاضر بودند که همکاری کنند. من از وجود آن‌ها استفاده می‌کردم؛ ولی با مشکل کمبود غله از یکسو و تقلب نانوایان متجاوز از سوی دیگر، مشکل نان شهر همچنان باقی بود. اتفاقاً آقای فرماندار که قبلاً شهردار بود و در نتیجه رو در بایستی هم با رئیس نانواها داشت از همدان منتقل شد و پیر مردی به نام حاج فخر الممالک برادر بزرگتر حاج عزالممالک اردلان فرماندار همدان شد و من در همان فاصله استفاده کردم و نانوایی‌های زائد بر یک دکان را بین داوطلبان دیگری که بودند، و یا از طرف اشخاصی که به صلاحیت معروف بودند، معرفی شده بودند، تقسیم کردم. هر چند این عمل من باعث گله‌مندی فرمانداری انتقال یافته که به واسطه نجابت و دوستی مورد علاقه من بود، گردید. ولی به هر حال در آن موقع موفق شدم با این کار هم از خشونت و اجحاف آنان و هم از کمیابی نان جلوگیری کنم. در موقع سرکشی به نانوایی‌ها، مشکل دیگری پیش آمد و آن این بود که یک سرگرد انگلیسی که در کنسولگری مستقر بود در ایام بعد سواره صبح زود می‌آمد و به من ملحق می‌شد و با من عملاً به نظارت و سرکشی می‌پرداخت البته حرفی نمی‌زد ولی طوری رفتار می‌کرد که گویی من او را همراه می‌آورم که مردم بترسند یا در مأموریت من شرکت دارد. وقتی این آمدن او تکرار شد و دانستم تصادفی نیست ناچار به او تذکر دادم که این کار او صحیح نیست اما نمی‌خواست قبول کند که آمدن او مورد ندارد. به هر حال شاید او یک نوع مسئولیت انتظامی داشت که به اصطلاح پشت جبهه آرام باشد، من هم به او می‌گفتم این همه در خرید غله با اداره غله مسابقه نگذارید و از لحاظ قیمت روی دستش نروید تا این مشکل پیش نیاید. به هر حال به قیمت رنجیدگی آنان از این همکاری اجباری جلوگیری کردم. مشکل نان تا حدود هفت ماه که شهردار بودم با من بود، بدیهی است که با نداشتن بودجه و اعتبار، کار عمرانی اساسی صورت نمی‌گرفت،  فقط به نگاهداری وضع موجود می‌پرداختم. شهرداری در یک گوشه شهر در ساختمانی که زمان شهردار سابق ساخته شده بود و نسبتاً وسیع ولی بی‌بنیاد بود هر روز شکایتی داشت که حدود دویست نفر از اطفال یتیم در آن نگاهداری می‌شدند، عده‌ای معلم و چند نفر نجار و کفش‌دوز و بافنده و دستگاه دستی کرباس‌باقی در آنجا بود که بچه‌ها هم درس می‌خواندند و هم یکی از این صنایع را می‌آموختند. من در ضمن بررسی متوجه شدم که با این ترتیب این‌ها هیچ صنعتی را یاد نمی‌گیرند، بعضی صنایع که منسوخه است و بازاری ندارد چون پارچه‌بافی، و باقی هم ترتیب آموزش بچه‌ها طوری است که پیشرفتی ندارند و درصدد شدم به وسیله سران اصناف که بعضی عضو انجمن شهر بودند، ترتیب جدیدی بدهم و اینکار تا بودم عملی شد. سران صاحب حرفه و پیشه‌ور را جمع کردم و از آن‌ها خواستم که هریک از این اطفال را به شاگردی به دکان خود ببرند و از صبح تا ظهر کار به آن‌ها یاد بدهند و اعانه‌ای هم به آن‌ها بدهند و در حساب پس‌انداز آن‌ها ریخته شود و ظهر برای ناهار به پرورشگاه بیایند و عصر هم درس بخوانند، که این‌کار هم ثواب دارد و هم اساسا بچه را با بازار کار آشنا می‌سازد. عده‌ای از مأموران پرورشگاه را هم برای بردن و بازگرداندن آن‌ها معلوم کردم. متأسفانه مأمور بعدی که آمد طبق معمول ماموران دولتی این‌کار را پی نگرفت و دوباره به صورت اول برگشت و بعد اطلاع یافتم که این پرورشگاه هم به سرنوشت پرورشگاه‌های دیگر شهرداری‌ها گرفتار آمد، یعنی محصول آن دختران بدبختی بودند که به فحشا افتادند و پسرانی که به دزدی و چاقوکشی پرداخته و یا دچار تریاک و غیره شدند.

نماز شب و دعای کمیل مؤمن

در همدان شخص معمر و محترمی در میان بازرگانان بود به نام حاج اعتماد رئیس اتاق بازرگانی، پس از یکی دوماه که از ورودم می‌گذشت به بازدید او رفتم. او جد دکتر اکبر اعتماد معاون اسبق نخست‌وزیر و رئیس سازمان اتمی کشور بود. بسیار هم لفظ قلم صحبت می‌کرد، هر چند سواد چندانی نداشت. همدانی‌ها غالباً به شهردار رئیس شهردار، خطاب می‌کردند. گفت آقای رئیس شهردار من شصت سال است که نماز شب می‌خوانم (خود وی ۸۰ ساله بود). شما نماز شب خوانده‌اید؟ گفتم نه! ولی می‌دانم نماز شب چیست؟ گفت اگر می‌دانید پس می‌دانید که در این نماز به چهل مومن دعا می‌کنند. من هم هر شب این دعا را می‌کنم. به پدر، مادر، معلم آن‌ها، معلم خودم، آن کسی که فلان پل را ساخت، آن‌که فلان خیرات جاریه را کرد و از این قبیل؛ یکی از دعاهایی که می‌کنم به آن کسی است که اول دفعه رشوه را در این کشور باب کرد، زیرا فکر می‌کنم اگر رشوه نبود مردم با این اداره‌ا‌ی‌ها چه کار می‌کردند. اما از وقتی که شما آمدید می‌بینم شما رشوه نمی‌گیرید ولی کار مردم را راه می‌اندازید. دانستم می‌خواهد تعارفی بکند و تشویقی- تشکر کردم. گفتم چرا دعا نمی‌کنید که رشوه نگیرند و کار مردم را راه بیندازند. گفت تا حال آن‌چه دیدم به عکس تمام اشخاصی که رشوه‌بگیر نبودند بدلعاب و بداخلاق آزاررسان به مردم بودند و جلو کار مردم را می‌گرفتند و آن‌ها را مستأصل می‌ساختند. نوعا مردم از مأموری راضی هستند که کارشان را راه بیندازد ولو رشوه بگیرد حتی اگر نخواهد هم به او به نام هدیه پیشکش می‌کنند. اما می‌گویند که تو پول نمی‌گیری هدیه هم قبول نمیکنی و دنبال کار مردم هستی. امیدوارم خواننده تصور نکند که من می‌خواهم از نقل این مثال خودستایی کنم، ولی می‌خواهم بگویم در این گفته حقیقتی نهفته است که صلحا و پاکدامنان هم رفتاری ناخوش با مردم دارند و هم در انجام وظایفشان تکاثر می‌کنند و منفی باف می‌شوند. جا دارد پاکدامنان درستی خود را با روش خوب و علاقمندی به کار مردم توأم سازند وگرنه موجب رونق بازار رشوه‌ستانان خواهد شد.

آب همدان

آب مشروب همدان در آن وقت وضع بسیار تأسف‌آوری داشت. قسمت اعظم شهر به‌خصوص آن‌ها که از قنات، پایاب درخانه نداشتند از آبی که در کانال و رودخانه عبور می‌کرد که سر چاه‌های مستراح‌ها به آن باز می‌شد، استفاده می‌کردند. گزارشی به مرکز و به‌خصوص به دربار دادم. آن وقت محمدرضاشاه قسمتی از اعتبارات ریالی بازمانده از رضاشاه را به کارهای خیریه اختصاص می‌داد. با پی‌جویی مرحوم اورنگ، دربار یکصد هزار تومان برای تأمین آب شهرداری همدان حواله کرد. در آن وقت طرحی به من پیشنهاد شد، آب آبرو که چشمه‌ای پرآب بود به شهر بیاوریم. اما زارعان و مالکان و هرکه از آن آب مشروب می‌شد طبعا راضی نبودند و بالاخره مطالعات من هم نشان می‌داد که هم ممکن است به این روستاها صدمه وارد شود و هم آب آبرو برای شهر کافی نیست. در همین حیص و بیص من به تهران منتقل شدم و بالاخره مسئله آب را با بستن سدی حل کردند که آن هم از هرجهت ظاهرا کافی نبود.*

*صفحه ۱۰۸ تا۱۱۳ کتاب

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.