خانه اقبالیان! یک نان سنگک و کتابخانهای که نمیسوزد!
*فرزاد سپهر
*روزنامهنگار و مدرس دانشگاه
بوی سوخته میآید و هر ورق نه از کلمهها که از دستها شعله میگیرد و دستنوشتههای این کتاب در اندرون خود برگ به برگ میسوزند. ورقها آتش میگیرند و از درون میسوزند تا کتاب به جلد خود سالم بماند. کتاب به سلامت میگذرد و آتش به آتش خاموش میشود که راز ورقها به سوختن از سوختن است و راز بر اندرونی است نه بر جلد کتاب!
ـ چی میگی آقا با خودت؟! چند تا نان میخوای؟!
ـ یکی آقاشاطر! ببخشید با خودم بودم. یکی میخوام.
نان سنگک هنوز داغ است و با یک نان در دست و چندین نگاه کنجکاو از چشمهای همشهریهای محترم از نانوانی خارج میشوم تا به خانه برگردم. داشتم میگفتم که بوی سوخته میآید! توی صف بودم که در ذهنم آقای شاطر نوشت: «بوی سوخته میآید!» مسیر خانه را از خیابان جهاننما میگذرانم تا دیوارهای خانهای را نگاه کنم. خانهای که چند لحظه قبل، احوالش را از آقاشاطر و همشهریهای محترم پرسیدم. گفتم: شما میدانید خانه اقبالیان کجاست؟ گفتند؛ یکی به تایید و یکی به تعجب. گفتم نزدیکه نانواییه. کنار خیابان جهاننماست. همانکه بالکنهایی قشنگ و پایهای سنگی و محکم داره. شناختنش. گفتم: میدانید میخوان خرابش کنن؟! گفتن خب که چی؟ گفتم قشنگه و اهمیتش به زیبایی و خاطرههای ماهایی هست که از کنارش بارها و بارها رد شدیم و باز هم از کنارش عبور میکنیم و برای ما شده آدرس خیابان جهاننما. گفتن، یعنی یکی گفت، یک خانم محترم گفت: آره شناختمش، حیفه! کاش بماند و بماند و بماند.
نزدیک خانه اقبالیان شدهام. دقیقا روبرویش رسیدهام با یک نان سنگک در دست، بوی نان تازه میدهد دستهایم.
آی آدمها که پشت این دیوار نشستهاید، میشنوید؟ میشنوید بوی سوختهای را که از داخل خانه میرسد؟
فریدون مشیری گفت: مشت میکوبم بر در، پنجه میسایم بر پنجرهها. شاملو گفت: ای کاش میتوانستم بر شانههای خود بنشانم این خلق بیشمار را و اخوان ثالث گفت: خانهام آتش گرفتست.
همه گفتند مانند میرزادهعشقی و عارف و نامهای مانده بر این دیار که خانه اقبالیان کتابخانه خیابان جهاننماست و نباید بسوزد. اصلا مگر نگفتند دستنوشتهها نمیسوزند؟ مگر قرار نبود دستهایی که اسم و رسم دارند حکم و امضای ماندگار پای جلد کتاب بگذارند؟!
باز هم یکی از کنارم رد شد و با تعجب نگاهم کرد. پرسیدم: آقا این خانه را میشناسی؟ رد شد و رفت و صدایش رسید که نه اما قشنگه! نان سنگک و صبح سرد و هوای همدان و این خانه که کتابخانه خیابان جهاننماست همه با هم میگن به خانه برگرد، نان از برکت میافته!
نان به برکت زنده است. خانه به خشتهایش. زمین به درختها و کوهش. شهر به خانههایش و رازهایش بر دیوارها. دیوارها به راز دستهای معمار و معمار بر نام شهر، حکم به امضای ماندگار میدهد مانند معمار فقید مهندس محمود نیامی، معمار خانه اقبالیان.
به خانه رسیدم. پدر گفت: کجایی پسر؟ دیر شد! میگم: آره بابا دیر شد. این شهر داره دیر میشه و قبل از سوختن یک خانه و کتابخانه دیگه باید آتش به آتش خاموش کنیم. با یاد علی حاتمی فقید میگم: بابا میدانی آیین چراغ، خاموشی نیست؟! بابا میگه: باز چی شده؟ باز رفتی سراغ کدام خانه؟!
جواب بابا را با آدرس نانوایی و مسیر رسیدن به خانه و خیابان جهاننما و خانه و کتابخانه اقبالیان و همین نان سنگک و برکت و گرما و روشنایی میدهم تا بگم راز معماری شهر همدان برای همه مردم شهر و همه همشهریهای محترم و منتظر در نانوایی قشنگه! باور کنید!