*نادر هوشمند
مادری بود جوان، کمابیش سی ساله. دو کودک نحیف در یمین و یسار خویش داشت. هر سه مقابل درِ بازِ یک خانه در حوالی شهر نشسته بودند و در انتظار دمیدنِ گرمای نیمروز، از سر تا پا به خود میلرزیدند – درست مانند سه کِرم ابریشمِ له شدنی که به جای جنب و جوش برای گسستنِ پیله و به پرواز در آمدن، محکوم بودند به نتوانستن و در نتیجه مردن. با اینکه آن سال و آن روز سرمای همدان کُشنده بود و خورشیدش هم کم رمق، اما لای خشتک کثیفِ پسربچه که بوی پیاز گندیده میداد هنوز چند تایی شپش به چشم میخورد، شپشهایی البته مرده با ظاهری شبیه به سنگریزههای خُرد و تقریباً نادیدنی که پوستهای نازک و شکننده داشتند و درونی پوک.
از قرائن پیدا بود که زن جوان، با وجود دماغ شکسته، گونههای گودرفته، جسم رنجور و دست و پای بیاندازه لاغری که داشت، پیش از این به حد کافی از موهبت زیبایی برخوردار بوده است. از ژرفای نگاهش که آکنده بود از سراسیمگی و تسلیم، شرری هر چند ناچیز از امید و انتظار ساطع میشد و حتی چنین از پاافتاده به دست گرسنگی و بی خوابی، باز هم نسبت به بچههایش، محبت و مراقبتِ مادرانه تحسین برانگیزی از خود نشان میداد. دختربچه، موهای یکدست مشکیِ آشفتهای داشت و دورتادور دهان غنچه مانند اما خشکیدهاش را حلقهای از رد زخم فرا گرفته بود. پسربچه اما مو به سرِ پوست پوست شده نداشت و پلک چشم چپش هم به طرزی غیرطبیعی متورم شده بود. هر دو، گم و گیج، به این سو و آن سو سر میچرخاندند و حواسی کاملاً پرت داشتند. در آن روز زمستانی، در گوشه گوشه شهرِ گرفتار در چنگال نکبت و مصیبت و مرگ، همه چیز در کفنی از سکوت پیچیده شده بود. حتی کمترین زمزمهای هم از این سه دهان بسته به گوش نمیرسید.
اما سه ژنده پوشِ بینوا تنها نبودند: پیش پای آنها، روی زمین یخزده، جسد مردی جوان و نیمه عریان به چشم میخورد که شکمی فرورفته داشت با سوراخی عمیق در وسط، کمی بالاتر از گردی درشت ناف که باریکه ای از خون کمرنگ از آن سرازیر شده و البته همانجا از فرط سرما خشک شده بود. وی که گردن درازش به یک سو خمیده بود و چشمانی بسته و دستانی باز داشت، انگار که از اندرونه اش تهی شده باشد؛ چون فی الواقع چیزی نبود و نداشت جز پوستی کدر و تکیده که برجستگی دندههای بیرون زده را با دقتی طبیعی میپوشاند. با این که دو کودکِ سرمازده نسبت به جسد بیتفاوت به نظر میرسیدند – تو گویی اصلاً حضور آن را احساس نکرده بودند –، اما زن هر از گاهی به روی جسد خم میشد، انبوه موهای پریشانش را به نرمی نوازش میکرد و با نگاه دلسوزانهای که داشت، بند بندِ این تن منجمد و چاک خورده را از نظر میگذراند و همزمان، انتظار میکشید …
– «چرا آنقدر دیر آمدید؟»
زن، به سختی گردن راست کرده بود. چین عمیقی به پهنه پوست چروکیده اش افتاده بود و برق در گردیِ چشمان از حدقه بیرون زده اش سوسو میزد.
– «راه بسته بود.»
زن و مردی میانسال، پیچیده در رداهایی بلند، نخ نما و غبارآلود، روبرویش ایستاده بودند. هر دو، خمیده و خاموش، بقچه زیر بغل داشتند و بخار از دهانشان بیرون میآمد. مرد، سیمایی گرفته داشت و زن با دلواپسی بچهها را میپایید. شگفت آن که بوی تعفن جسد، در آنها دلزدگی برنمی انگیخت.
– «آیا مطمئن هستی از کاری که میخواهی برایت انجام بدهیم؟»
– «این دو را اگر از این جا نبرید، عمرشان به دنیا نخواهد ماند.»
زن جوان، پس از این پاسخ، دستی به پاهای نیمه گندیده و سیاهش کشید که تا قوزک، زیر شلیته ضخیم و مندرسی پنهان شده بودند: «با این پاها حتی نمیتوانم یک وجب هم از جایم تکان بخورم. وگرنه خودم …» بغضی که داشت اجازه نداد تا کلامش منعقد شود. مرد، شرمسارانه سر به زیر افکند. در عوض، زن میانسال کوشید دلگرمی ببخشد: «خیالت راحت دخترم! ما همیشه مدیون شما و شوهر مرحومتان بودهایم.» سپس بازویش را دراز کرد و همانطور بقچه به دست، از زیر بغل دختربچه گرفت و بلندش کرد: «از این دو طفل معصوم مثل تخم چشممان مراقبت میکنیم، مثل بچههای خودمان.» سپس دختربچه را به دست مرد داد و از او پرسید: «مگر نه حاج صادق؟» مرد چشمان اندیشناکش را که تازه روی جسد ثابت نگهداشته بود بلند کرد، ابتدا به دختربچه که در بغلش گذاشته شده بود نگریست، سپس به زن میانسال و پسربچه. در نهایت هم رو کرد به زن جوان: «صد البته.» حالا نوبت پسربچه بود که از جایش بلندش کنند و در آغوش بگیرندش. او هم مثل خواهرش، نیمه جان و بی حس میکرد.
زن جوان همین که ثمره زندگی اش را در آن دستانِ قابل اطمینان دید، بغضش را فروخورد و آه بلندی کشید. زن میانسال رو کرد به مرد: «بیش از این درنگ جایز نیست. باید خودمان را به آخرین دستهای برسانیم که به زودی شهر را ترک میکنند.» مرد که همچنان به زن جوان زل زده بود به تلخی پیشنهاد داد: «میتوانم تو را کول کنم.» زن جوان به سختی لبخند زد و سرش را به علامت منفی تکان داد. سپس در حالی که رعشهای خفیف بر تن فرسودهاش نشسته بود، زیر لب زمزمه کرد: «دست خدا پشت و پناهتان.» جگرگوشههایش را قبلاً نوازش کرده و بوسیده بود.
کسی نای گریستن و وداع کردن نداشت. بچهها ضعیفتر از آن بودند که واکنشی نشان دهند. همینطور که داشتند دور میشدند، از همانجا که بودند، یعنی در آغوش پدر و مادر جدید، مادرشان را برای آخرین بار دیدند که داشت آنها را برای آخرین بار نظاره میکرد. با اینکه نیمروز هنوز فرا نرسیده بود، اما انوار باریک آفتاب سرانجام موفق شده بودند پرده سترگ ابرها را برای چند لحظه هم که شده پاره کنند و بر کبودیِ این چهره پوست و استخوان شده، گسترده شوند …
حالا به جز زن جوان، موجود زنده دیگری آنجا حضور نداشت. با اینکه چشمان درشت زن جوان که به خاکستری میزدند پُر از اشک شده بودند، اما او به کسی میمانست که سنگین ترینِ بارها را از دوشش برداشته باشند. خود را غرق در راحتی زایدالوصفی احساس میکرد و چینِ عمیقِ چهرهاش میرفت تا برای همیشه صاف شود. به جسد نگاه کرد. هم چشمانش خندیدند هم لبانش. انگار زیبا شده بود و زیبا میدید. به سختی از جایش سُرید، آرام بر کف زمین نشست، روسری کهنهاش را که دانههای یخ پوشه بر سطح کثیف آن خودنمایی میکردند از سر برداشت و با دستِ مرتعش، موهای کم پشتش را صاف کرد. بعد همانطور بی سروصدا، به کردار ایزولت که نازکُنان در کنار تریستانِ دلبندش دراز میکشد، کنار جسد آرمید و پیش از آنکه او را ببوسد و سرش را روی سینهاش بگذارد، در گوشش چنین نجوا کرد: «حالا دیگر کودکانمان در امن و امانند.» دقایقی چند با چشمانش که مالامال از عشق و تمنا بودند، به چشمانِ بسته جسد خیره ماند. دیگر نه تردیدی داشت نه تشویشی، نه غمی نه اندوهی. حتی سرما و گرسنگی را هم احساس نمیکرد…
نیمروز که از راه رسید، پلکهای زن جوان تازه روی هم آمده بودند. حالا می توانست همانجا بخوابد، با آسودگی و تا ابد.
عالیییی و مثل همیشه جذاب و زیبا
بسیار عالی ممنون از استاد نادر هوشمند نویسنده خوب همدانی