دایره زنگی
*مینا احمدی پارسا
آفتاب مستقیم تو فرق سرم بود. نشستم روی جدول کنار خیابان نزدیک درخت و جلوتر بابا را میدیدم که با دستمال مشکی قرمزش عرق پیشانی میگیرد و گاهی سیبها را جابهجا میکند. چشمم باد کرده بود و میسوخت. تمام دیشب را گریه کرده بودم. رفته بودم خانه قاسم و برایم دهن کج کرده بود که ماشین خریدهاند و میرود مینشیند پشت وانت و بلندگو بهدست کوچهها را میگردند و تازه شبها هم جایی بساط میکنند. حرصم درآمده بود. بابای قاسم با آن کله کچل و شکم جلو آمدهاش که من تا شانهاش بودم ماشین داشت و بابای من با آن قد و قواره هنوز چرخ دستی را میکشاند توی خیابان و میوه میفروخت. پرتقال بار زده بودند، یکروزه فروخته بودند و بابا شبها سیب برق میانداخت. در حیاط را که باز کردم گلویم قد سیب باد کرده بود، با لگدی که به چرخ گاری زدم، گریهام درآمد و تا وقتی خوابم ببرد زیر پتو گریه کردم. آن طرف خیابان حاجی فیروز میخواند و از توی ماشین پول میدادند بهش و گاهی بیمحلی میکردند. دیشب توی خواب و بیداری شنیده بودم بابا میگفت: «گفتن سد معبره و نمیذارن کسی بساط کنه، دم عیدی نون مردمم آجر میکنن». خواب دیدم وانت خریدهایم، سفید بود .
سر و صدا بیشتر شده بود. چشمهام روشن و تاریک میشد از بس خیابان را نگاه کرده بودم و آدمها از جلوی چشمم گذشته بودند. دست زیر چانه زدم و گوش کردم به صدای حاجی فیروز، میخواند: «حاجی فیروزم ، بله … سالی یه روزم بله». توی چند لحظه بابا دستم را گرفت کشاند بالا، چرخ دستی ولو شد روی زمین و سیبها پخش زمین شدند. صدای ترمز ماشین آمد و ماشین که از جلوی پاهایم مستقیم رفت سمت حاجی فیروز و بعد دست بابا که کشاندم روبروی خودش و شانهام را محکم گرفت. همه جا شلوغ شد. توی همهمهها کسی گفت: «خدا رحم کرد بچه له نشد». دست بابا هنوز شانهام را فشار میداد. دنبال حاجی فیروز گشتم که توی جمعیت گم شده بود. کلاهش را دیدم که افتاده بود کنار دایره زنگیاش و سیبهای ولوشده بابا روی زمین. بابا ولم کرده بود همانجا و داشت سیبها را جمع میکرد. صدای آمبولانس آمد و بعد دیدم که کسی با لباس قرمز گذاشتند توی ماشین، همه جا آرام گرفت و خلوت شد. رفتم سمت کلاه و برداشتمش. جمعیت داشت پخش میشد. دایره را دست گرفتم و کوباندم توی کف آن یکی دستم، صدایش را دوست داشتم. حتماً من هم میتوانستم پول در بیاورم. از میوه فروشی بدم میآمد. از کشیدن گاری توی خیابان بدم میآمد. نگاه بابا کردم که داشت چرخ گاری را جایش میانداخت و سیبهایی که سالم مانده بودند روی تخته قل میخوردند این طرف و آن طرف. نگاه چراغ کردم که قرمز شد، ماشینها ایستاده بودند. کلاه را گذاشتم روی سرم و دایره را کوباندم کف دستم و خواندم: «حاجی فیروزم ، بله … سالی یه روزم، بله».