در دادگاه خانواده

0

*محسن بقایی

زنی که سنش به پنجاه می‌رسید، در حالی‌که مظلومانه روی نیمکت انتظار راهروی دادگاه نشسته بود، هرازگاهی با دستمال کاغذی اشک هر دو چشمش را با احتیاط پاک می‌کرد، چون زیر هرکدام، یک ورم و کبودی، به وضوح چشمان هر بیننده‌ای را به خود، جلب  می‌کرد، او همزمان نیم‌نگاهی به در ورودی می‌انداخت، گویا انتظار کس دیگری به‌جز شوهرش را می‌کشید.

مردی نزدیک شصت ساله با اندامی راست و کشیده بی‌هیچ عصا و نفس‌نفس زدنی که اگر صورتش را نمی‌دیدی به‌نظر سی و هفت هشت ساله نشان می‌داد، مدام از در بیرون می‌رفت و دوباره با قدم‌هایی استوار، اما ناامید برمی‌گشت و هربار ضمن مالیدن دست‌هایش به هم از زن می‌پرسید: «چیزی نمی‌خواهی؟» و باز دور می‌شد.

دختری جوان با کلاسوری در دست از این‌که همه را زیر نظر می‌گرفت و هرجا جمعی کوچک می‌دید، فورا آن‌جا سرک می‌کشید، به‌نظر خبرنگاری از همین روزنامه‌های محلی می‌آمد که تمام سعی‌شان برای چیزی مردم‌پسندنوشتن بود، به‌جز اخبار بودار و به‌قول خودشان هزینه‌بر از همه بهتر همین، ستون حوادث و انعکاس این راهروهای دادگاه خانواده بود. به محض رفتن مرد نزدیک زن شده و بی‌هیچ مقدمه‌چینی پرسید: «عجب دست سنگینی هم داشته، چی شد که شمارو به این روز انداخت؟ اول از همه بهت بگم رضایت ندی‌ها، باید این مردای دست بزن دار حسابی ادب شن».

زن که حال و حوصله حرف زدن نداشت، وقتی دوباره چشمان خیسش را پاک می‌کرد، آهسته پرسید: «شما کی هستی؟».

و به در ورودی نگاه کرده ناگهان بلند شد و توجهش به دختری جوان که تازه وارد ساختمان می‌شد، باعث شد که توجهی به جواب: «خبرنگارم و شما راهنمایی احتیاج…» که تند تند از دهان او خارج می‌شد، نکند و با آن حال زار و نزارش چند قدمی به استقبال دختر رفته، وقتی هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند، دختر گریه‌کنان گفت: «الهی بمیرم برات مادر، خیلی زود اومدین با این حالت، دادگاه ساعت دهه، بابا کجاس؟»

زن در حالی‌که دخترش را دعوت می‌کرد به نشستن گفت: «بابات نگرانه. همه‌اش میره بیرون، از هشت صبح اول وقت اومدیم، اخه دیشب هردومان تا صبح خواب به چشممان نرفت…».

دختر با بریدن حرفش گفت: «اونهاش، اینم از بابا، داره میاد».

و فوری خود را به پدرش رسانده و در آغوشش که جای گرفت، گفت: «به‌خدا شرمنده هردوتونم، یک سوءتفاهمی بینمان شده بود که با صحبت حلش کردیم، و چون دیر وقت بود، گذاشتم صبح بهتون بگم، که هرچی‌ام تماس گرفتم خونه کسی جواب نداد، خسرو هم رفته بیمارستان قرارمون این شد که شیفت صبحا اون بره بعد از ظهرها من، بهتره که همین حالا که رفتیم اول از همه یک گوشی برای مامان بخرم». درحالی‌که به او نگاه می‌کرد ادامه داد: «راستی! دکترت گفت دوروزه دیگه بری برای باز کردن بخیه‌ها، خوشحالم که راحت داری می‌بینی وقتی وارد راهرو شدم بلند که شدی نشناختمت، از منم بیناییت بهتر شده». دختر از خوشحالی مدام حرف می‌زد و در وسط آن دو به طرف در خروجی می‌رفتند و خبرنگار همین‌طور هاج و واج و بی‌اختیار به آن‌ها نگاه می‌کرد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.