*شعله قاهری
صاحب تصویر آن قاب فیروزهای، همکلاسی دوران شیرین ما بود، همکلاسی آن سالهای دور که فضای مجازی با اعلام خبر نبودنش این همه بهتزده و غمگینمان کرد…
سال ۷۰ بود. چهارراه ولیعصر، کوچه قدیمی شهید بالاور، دانشگاه زیبای هنر…
چند تا دختر و باقی پسر. ۱۶-۱۷ نفر بودیم و دانشگاه هنر مثل بهشتی کوچک بود برایمان.
صدای بلند موسیقی از آتلیهها بهگوش میرسید و دانشجوها گلهگله در گوشه کنار آن حیاط قدیمی زیبا و گاه دور آن حوض گرد، جمع میشدند و گفتوگو میکردند. چیزی که در فضای بسته دانشگاههای آن دوران تقریبا نادر بود. البته بماند که بعدها آرشیو کتابهای نفیس کتابخانه پربار آن مورد عنایت قرار گرفت و زیباترین نقاشیهایش با ماژیکهای پهن سیاه مورد خشم.
با همه اینها ما باز خشنود بودیم. چندتاییمان را میگفتند جبهه رفته بودند. گاهی مینشستیم و با چشمان اشکبار داستانهایشان را گوش میدادیم. کودکسربازهایی که کلاههای محافظت از بمباران شیمیایی برای سرشان خیلی بزرگ بود!
طیب اما آنقدر محجوب بود که ما خیلی دیرتر متوجه شدیم، داوطلب جبهههای جنگ بوده. آرام، متین، پرتلاش و بیحاشیه.
از بچههای خوابگاه بود و کمتر پیش میآمد که اتودی برای کلاسها حاضر نداشته باشد.
غالبا بیسر و صدا گوش میداد و کمکم اتودهایش گواه از استعداد و پرکاریاش میدادند.
آن روزها متوجه شدیم آقای «کامران مهاجر افشار» که هم استاد و هم رئیس دانشکده هنرهای تجسمی بود، طیب را به دفترش برای همکاری دعوت کرده است. این غبطهآور بود و او بهواقع لایق این موقعیت.
همانطور که به سالهای آخر دانشگاه نزدیکتر میشدیم، پراکندهتر میشدیم.
بیشترمان تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد را شروع کرده بودیم، چندتایی مهاجرت کردند، برخی به شهرستانها برگشتند و دوباره معلمی را برگزیدند. اما تقریبا همه در مسیر هنر چه خوب و چه بد گذران زندگی میکردند. بچهها دورادور و گهگاهی از هم خبرهایی داشتند.
من آخرین بار طیب را شاید یازده سال پیش در سمیناری ملاقات کردم، گفت که خانوادهدار شده و کمی از مشغلههای آن روزهایی گفت. تصویرسازیهای کتاب و پوستر و…او همچنان علاقمند و پرتلاش مانده بود. کارهای زیبا و شسته رفتهای داشت، بیادعا.
چقدر حیف که نمیدانستم زود از دستش میدهیم.
گویا چندتایی از بچهها که خبر از بیماریاش داشتند، سال پیش به ملاقاتش رفته بودند. برای همین شاید آنها مثل من اینهمه از شنیدن خبر ناگوارش غافلگیر نشده بودند.
اما خبر درگذشت او در میان انبوه اخبار غمبار این روزها گم نشد. ما سوگوار بودیم و سوگوارتر شدیم.
ما با امید، چشم به آسمان خواهیم داشت کسی چه میداند، شاید یکی از این روزهای تاریک او هم ابرهای تیره را کناری بزند و از میان آسمان آبی ایران آزادانه به همه ما لبخند بزند.
چشم انتظار لبخندش خواهیم ماند…