*احسان فکا
*نویسنده
برقیه این. ده دقیقه بهت قهوه میده جلدی میری ایتالیا. بر میگردی
به جوان میگفت، حوالی تپه حاج عنایت بود، همدان حالا پر شده بود از قهوهفروشی، دور از هم و نزدیک به هم.
گرونه
جوان گفت
قهوهفروش برگشت به من، دان میخواستم. اینو بزن جلدی میری سواحل برزیل.
روگازیه این. ارزونه. جلدی میبرتت ویتنام.
رو گازی؟
*
ده ساله بودم. تو محل، فرهنگیان فلز یک، جلدی چو میافتاد کهگاز رسیده. یه عدهپرسیگازی بودن، یه عده ایرانگازی یه عده که کمتر بودن بوتانگازی. هفده کیلویی بود کپسولها، رگلاتور این سه تا با هم فرق داشت اما آتیشی که به رگ و پی قابلمه میانداختن یکی بود، طعم چایی که روشون دم میاومد هم یکی بود. یهچیش خیلی بد بود. این که کپسول نو میخریدی و به اندازه یازده کیلو گاز فقط کپسول نو میموند. اولین جایی که مفهوم بی عدالتی تو ذهنم جا شد و همانجا موند. این کهکپسول نوی خالی رو میدی و یه دونه کپسول پرِ داغون میگیری که هیچ صافکاری نمیتونه بی رنگ درش بیاره.
میترسیدم از نیسانی که کپسول میآورد. طرف کپسولها رو از همون بالای کوه آهنی که ساخته شده بود ازشون، میانداخت پایین. میترسیدم بترکه. اون سالها همه از انفجار میترسیدیم. از بمب، راکت، موشک، میگ، شکستن دیوار صوتی، کپسولها انگار بمب بودن تو ذهنم، بمبهایی که هیچ وقت عمل نمیکردن در عوض فسنجون رو خوب جامیانداختن
فسنجون شیرین، فسنجون ترش، فسنجون ملس
*
جوان با قوری موکای رو گازی رفت بیرون. دانههای تلخ و سیاه و معطر را گرفتم از فروشنده. داخل پاکتی کاغذی که لهجه قدیم داشت.
با دستگاه برقی درست کنی محشر میشه. جلدی میبرتت هاوایی.
بچه همدانی؟