*محسن بقایی
نیمههای شهریور بود و هوا کمکم سرد میشد. توی فکر بودم که امسال چطوری با این دوچرخه بیست و دو به مدرسه راهنمایی بروم که خیلی از خانه دور بود.
وقتی سوارش میشدم زانوهایم از فرمان بالاتر قرار میگرفت برای رد کردن زانوی راست، فرمان را به چپ میچرخاندم و فوری باید این کار را برای زانوی چپ کرده و آن را به راست بچرخانم. این چرخش به راست و چپ باعث میشد، هر کسی فکر کند عمدا دوچرخه را زیک زاکی میبرم. از همه بدتر، حواسم از جلو پرت میشد و گاهی میرفتم توی دیوار و گاهی به عابران برمیخوردم.
یکبار رفتم وسط پای محمد آولا، که گردنکلفت محل بود، با سبیلی آویزان و خالی بزرگ کنار دماغش. بالای سبیل و ابروی چپش بهوسیله کارد یا قمه و یا هر تیزی دیگری دونیم شده، با اخمی ریخته و صدایی بم گفت: «پَچا دانس میای کره بُز،خُ مثل ادم برو».
به جای وحشت از هیبتش بهخاطر کلمه «دانس» خندهام گرفت، با خودم فکر کردم این به این بیسوادی و
جاهلی رفتنش چرا به فارسی نمیگه رقص و انگلیسیشه میگه. بعدا برادرم عباس که از اول تابستان
به من انگلیسی یاد میداد،گفت که این تکیه کلام همه داش مشدیهای همدانه.
بعد از خندهام، جریتر شده، دوچرخه را با من به عقب هل داد و وقتی زمین خوردم، نیشش را تا بنا گوش باز کرد و با صدای کرت کرتِ کفشهای پاشنه خوابیدهاش دور شد و من عصبانی از زمینخوردن و زخمشدن دست و پایم و از همه بدتر، سوراخشدن تنها شلوارم به خانه برگشته و دوچرخه را به تنهایی به داخل حیاط هل دادم که بعد از برخورد به در و دیوار و انداختن و شکستن چند گلدان، روانه حوض پر از آب شده و در آن غرق شد و قبل از هرگونه فحش و نفرین مادرم در حیاط را بسته و توی کوچه شروع به دویدن کردم.
چند روز بعد، پدرم من و دوچرخه را با خودش بیرون برد و در جواب سوال: «کجا میری؟» من با گذاشتن انگشت سبابه روی لبهایش و گفتن «هیس! فقط بیا دنبالم» به راه افتاد. دوچرخه را در فرعی باباطاهر به چند دوچرخهساز آنجا نشان داد و به بالاترین قیمت فروخت.
وقتی ممانعت مرا از دادن دوچرخه به خریدار دید، گفت: «هااا چی شد، تو که بدت میآمد ازش؟ حالا مثل کنه چسبیدی بهش».
بغضم گرفته بود، داشت میترکید، اما فرمان چرخ را ول نمیکردم. دلاله که گویا مفت خری کرده بود، با حرص تمام انگشتان من را از فرمان چرخ دور میکرد، طوری که پدر همیشه آرام من فریاد کشید: «هوی چته مرد، انگشت بچه رو میشکنی». وقتی او کنار رفت، پدرم پرسید: «بالاخره میخوایش یا نه؟ میدانم برات سخته دل بکنی اما تصمیمته بیگیر”».
ساعتی بعد، در خیابان اکباتان بیدوچرخه دنبال پدرم روانه بودم، او به بعضی دکانهای لباسفروشی بی من وارد میشد و بعد از چند دقیقه بیرون میآمد و من هم دنبالش راه میافتادم. نمیدانم چرا، هیچی به من نمیگفت، اصلا عادتش این بود و از همه بدتر نمیدانم چرا نه در کنارش و پابهپایش ونه
حتی جلوتر از او راه نمیرفتیم، همیشه او جلو میرفت و ما به دنبالش روان بودیم، من، مادرمان، عباس و زری برادر و خواهرم.
از یک دکانی که بیرون آمد، اورکت آمریکاییاش که پائیز پارسال خریده بودش، تنش نبود. به سرعت به راه افتاد، خیلی سریعتر از قبل، من هم تند میرفتم تا به او برسم یا نزدیکتر شوم و در شلوغی جمعیت بگویم اورکتش جا مانده، اما نشد. وقتی مسافت زیادی دور شدیم قدمهایش را آهسته کرده و در جواب سوال
مانده و رسوبشده در دهانم گفت: ای وای، جا ماند، برگشتنی میگیرمش».
گفتم: «اما پدر! داری میلرزی، سرده وایس تا برم بگیرم بیارمش».
گفت: «نه جانم سردم نیس، زودتر بریم اونجا نبنده، تند بریم گرممان میشه».
رسیدیم جلو تعاونی، گفت: «اینجا باش تا برگردم» و داخل شد، تابلو بزرگی بالای مغازه نوشته بود: «تعاونوا علی البر و التقوی/ شرکت تعاونی قالیبافان همدان».
راستی یادم رفت بگویم پدرم قالیبافه و سالهای زیادیه که برای ارباب کار میکنه و مادرم را هم یاد داده و درخانه همیشه یک دار قالی برپاست و مادرم بعد از فراغت مشغول ایلیمه زدن میشود به قول خودش ایلیمه صدتای غاز میزنه و تمام سودش به ارباب میرسه. فکر کردم الان پدرم با دار قالیای که مال خودش باشه از در میزنه بیرون و با کمک من میبریمش خانه، اما او با یک دوچرخه بیست و شش لبخندزنان
بیرون آمد و فوری گفت: «سوار شو بریم، رکاب بزن که خیلی سرده، مبارکت باشه، مازی جان».
وقتی خیلی خوشحال و سردماغ بود خودش میگفت مازی، اما بقیه مواقع میگفت: «اسمش مازیاره، اسم افراد رو کامل بگید».
تا تاریکی کامل شب هردو سوار دوچرخه بودیم. «عجب دوچرخه خوب و محکمیه پدر. راستی چند خریدیش؟». در حالیکه نفس گرمش با دم و بازدم مداوم گوشم را نوازش میداد، گفت: «مگه میخوای پولشو بدی؟ بالاخره پولش جور شد، یه چن ماهی قسطش رو میدیم، همین».
از شدت شور و اشتیاق خوابم نمیبرد، هر نیم ساعت یکبار میرفتم توی زیرزمین و کنار دوچرخه مینشستم، دستی به سرورویش میکشیدم و آهسته میآمدم بالا و توی رختخوابم میخزیدم و مدتی کوتاه، دوباره رفتن و برگشتن.
صبح دیرتر بیدار شدم. قبل از همه یاد اورکت جا مانده پدر افتادم، او به سر کارش رفته بود، سوار دوچرخه شدم و رکابزنان خودم را جلو لباسفروشی رسانیدم. وارد شده و سلام دادم، اما کسی در دکان نبود و به نظرم آمد سروصدایی قبل ورودم برپا بود که با ورودم قطع شد، صاحبش از اتاقک پروو بیرون آمد، وقتی آماده میشدم که بگویم چه شده پسری همسن خودم با صورتی سرخ و خجالتزده از آنجا بیرون آمد. وقتی چشم در چشم شدیم، همدیگر را شناختیم. همکلاسی بودیم و او رفت و کناری نشست. مرد گفت: «به نظرم او را میشناسی؟». پسر که تا بناگوش سرخیش کمتر شده بود، با این سوال دوباره شدت گرفته با آوردن سر به پائین تائید کرد و من ادامه دادم: «بله همکلاس بودیم و از شدت خشم میخواستم فریاد بزنم و مردم را به کمک بطلبم که این مرد با این پسر چکار کرده که خودش پرسید: «چی میخوای؟».
- دیروز عصر کاپشن آمریکایی پدرم جا مانده اینجا و الان هم رفته سر کار آمدم ببرمش و با انگشت آن را نشانش دادم که دکمه پرس جیب چپش کنده بود، و این را بعد از پرسش مرد که گفت از کجا فهمیدی، گفتم.
مرد بلند شد و آن را داده و گفت: «آره دیروز جا مانده و با فرزی تمام کاغذی را که شمارهای رویش بود، کند».
با سر از مجید اوجی خداحافظی کرده، زدم بیرون و در دل هرچه فحش بلد بودم، نثارش کردم؛ «بیشرف، بچه مردم رو چکارش میکردی؟». باید به پدرم بگم.
پدرم خیلی عصبانی شد، وقتی کاپشن را دید، فریاد زد: «تو مگه داروغهای پسر» و..
اما گویا با اشاره و چشمکزدنهای مادرم کوتاه آمده و به حیاط رفت و سیگاری روشن کرد، بعد از ظهر رفتم محله مجید تا اگر این مردک مزاحمش میشود، به عباس بگویم تا با دوستاش حالی به او بدهند. مجید داشت با بچه ها فوتبال بازی میکرد که صدایش زدم و آمد. قبل از آنکه حرفی بزنم، گفت: «دیدم چقدر ناراحت و قرمز شدی». اما او پدرمه ومن از یک نفر اضافی گرفته بودم و او داشت مرا نصیحت و دعوا میکرد که
بیشتر مواظب باشم، و اورکت پدر جا نمانده بود، بلکه آن را به پدرم فروخت و چون پدرم فهمید همکلاس منی، نخواست جلو من سرافکنده بشی و بعد رفتنت، گفت: «با مردم اینجوری رفتار کن پسر جان، بالاخره اورکت یا پولش را پدر دوستت میاره نیاورد هم خوش حلالش».
و من دیگر نمیشنیدم مجید چه میگوید، فقط حرکت لبهایش را میدیدم.