درباره شخصیت و رفتار دکتر ایراندخت میرهادی روایتها و حتی افسانههای بسیاری در بین مردم همدان رواج پیدا کرده است و روزبهروز بر تعداد این روایتها افزوده میشود و رفته رفته شخصیتی اسطورهای از این پزشک و نویسنده ارائه میشود. اما هرگز بررسی تحلیلی از شخصیت و آثار او شکل نگرفته است. هرچند برخی افراد خانواده او در نوشتهها و گفتوگوها اشارههایی به رفتار و شخصیتاش داشتهاند. یکی از این افراد زندهیاد توران میرهادی خواهر اوست. او در کتاب خاطراتاش از مادر، فصلی به خواهر و برادرها اختصاص داده که خلاصهای از آنچه درباره ایراندخت نوشته در اینجا میآید. کتاب «توران میرهادی؛ مادر و خاطرات پنجاه سال زندگی در ایران» به کوشش سیمین ضرابی، سال ۱۳۹۶ از سوی شرکت تهیه و نشر فرهنگنامه کودکان و نوجوانان منتشر شده در فصل سیزدهم؛ «مادر و فرزندان بزرگسال» به شخصیت خواهرش میپردازد که برای بازشناسی او بسیار جالب است.
ح. ز
«خواهر بزرگم اولین عضو خانواده بود که ازدواج کرد. در فصلهای قبلی مطرح کردم که او با یک هنرمند اتریشی ازدواج کرد و مطرح کردم که بعد از فوت برادرم فرهاد، تلاش کردم، خواهرم و شوهر خواهرم را که در آن زمان در اتریش بودند به ایران فرستادم. مادر جنگ جهانی اول را در دوران نوجوانیاش دیده بود. اما به طور مستقیم در آن روزگار در خود جنگ حضور نداشت. جنگ جهانی دوم با جنگهای اول بسیار فرق داشت. مادر نمیتوانست تصور کند کسانی که از جنگ برگشته بودند چه روحیهای دارند. زندگی مادرم نظمی خاص داشت. برداشت او از زندگی کاملاً شکل گرفته و جا افتاده بود. وقتی خواهرم و شوهرش به او رسیدند، در واقع دو جوان فرسوده از جنگ بودند. مادر نمیتوانست آنها را درک کند. نمیتوانست بفهمد که چرا آنها به خیلی از چیزها اهمیت نمیدهند؟ چرا منظم بودن ظاهرشان برایشان مطرح نیست؟ چرا در روابطشان به دیگران هیچ قاعده و مقرراتی را رعایت نمیکنند؟ چرا زندگیشان آشفته است؟ تحمل مادرم نسبت به خواهرم و شوهرش هم اندازه داشت و از آن حد و اندازه نمیتوانست فراتر برود. عصبی میشد. به همین سبب خانواده کوچک آنها را خیلی زود پس از برگشتشان به ایران، به خانه دیگری منتقل کرد. آنها به خانه کوچک نزدیک خانه ما در شمیران نقل مکان کردند و صاحب زندگی مستقل شدند. وقتی خواهرم به همدان رفت و در آنجا مستقر شد، مادرم کار او را تایید کرد. مادرم به خواهرم و به حرفه او بسیار احترام میگذاشت. در عین حال بسیار نگران شیوه زندگی او بود. مادر در تضاد بدی گرفتار شده بود. هم دختر و دامادش را دوست داشت و هم سبک سیاق زندگی آنها را نمیتوانست تحمل کند.
من اروپای بعد از جنگ را دیده بودم. آدمهای جنگ زده را هم دیده بودم. درد آنها را حس میکردم اما خودم آن دردها را نداشتم. این آدمها در لحظهها زندگی میکردند و گذشته برایشان مطرح نبود و آینده. زندگیشان لحظهای شده بود. نمونهای از شیوه تفکر خواهرم و شوهرش را نقل میکنم تا با روحیه آنها بهتر آشنا شوید و منظور من را بهتر درک کنید. خواهرم و شوهرش در پاریس نزد من آمدند. میخواستند به ایران بیایند. باید گذرنامه داشته باشند، باید سند داشته باشند که نشان میدهد آنها زن و شوهر هستند. اما نه گذرنامه داشتند و نه سند ازدواج. به این ترتیب نمیتوانستند وارد ایران شوند. اصلاً به این مسائل فکر نکرده بودند، برایشان مهم نبود. من به شهرداری پاریس رفتم و ازدواج آنها را ثبت کردم. بعد سند ازدواجشان را گرفتم و به همراه دفترچه خانواده به دستشان دادم. نداشتن سند ازدواج به دلیل بیبندوباری نبود. در اروپا رسم است که بسیاری از ازدواج ثبت نمیشود، زن و مرد با هم زندگی میکنند بدون اینکه رسما ازدواج کرده باشند. اما در مورد خواهرم و شوهرش اینطور نبود. آنها اصلاً فکر نکرده بودند که ثبت کردن ازدواج ضرورت دارد. برای خواهرم مهم نبود که دیگران دربارهاش چگونه فکر میکنند. آنچه برای او مهم بود، نجات جان مریضها بود. او فقط میخواست نجات بدهد، نجات بدهد، نجات بدهد.
زمانی که از اروپا برگشتم این عارضه بعد از جنگ را می شناختم. به مادرم گفتم: «مادر خواهرم و شوهرش آدم جنگ زده هستند از اینها انتظار نداشته باش مثل بقیه فکر کنند» خواهرم هرجا میرفت چادرش را به سر میکرد و میرفت. در بند لباس مرتب پوشیدن نبود. این رفتارها را جامعهای که روش و نظام شکل گرفته دارد، نمیپذیرد. از مادر میخواستم آنها را درک کند. اما مادرم تا آخرین لحظه زندگی شیوه زندگی خواهرم را نپذیرفت. تمام محبتش را نثار خواهرم کرد. بچهها را یکی یکی به تهران آورد و بزرگ کرد. وقتی خواهرم به دیدن مادرم میآمد، مادرم در آغاز با او روبهرو نمیشد. به بچهها میگفت: «بروید سر و وضع مادرتان را درست کنید بعد او را نزد من بیاورید». بچهها هم این کار را میکردند. لباس مادر را عوض میکردند، سرش را شانه میکردند، مرتب و منظمش میکردند. او هم بسیار از این کار لذت میبرد! بعد به نزد مادر میآمد. در آن زمان بود که ستایش را در چشمان مادرم میدیدم. ستایش از دستهای توانای شفابخش پزشکی که پزشک مردم بود و همه چیز را برای مردم میخواست.
خواهرم به شکلگیری تئاتر همدان کمک کرد. از هنر بازیگریاش استفاده کرد و امکاناتی برای جوانها به وجود آورد که بتوانند در این عرصه فعالیت کنند. مادرم همه این کارها را ستایش میکرد. خواهرم خودش را به طور کامل وقف کار پزشکی کرد و مادر و پدرم با بزرگ کردن فرزندان او حمایت و مهرشان را نثار او کردند.
مادرم به عنوان یک هنرمند، آثار داماد هنرمندش را ستایش میکرد. اما خود او را نمیتوانست بپذیرد و تحمل کند و درباره او هم در نوعی تضاد حساس به سر میبرد. تا آخرین لحظه حیات نتوانست او را همانطور که بود درک کند. ما آنها را درک میکردیم و مشکلی با آنها نداشتیم اما مادرم نتوانست.
وقتی خواهرم از شوهر اولش جدا شد و دوباره ازدواج کرد، مادرم به شدت در برابر او موضع گرفت. اینبار نه شوهر او را پذیرفت و نه فرزندانی که از ازدواج دوم پیدا کرد. نمیدانم آیا مادرم خود را مقصر میدانست یا نه. شاید فکر میکرد که اگر در آن زمان یعنی در ماههای پیش از آغاز جنگ جهانی دوم خواهرم را به آلمان برده بود، او چنین روحیه پیدا نمیکرد. مادرم در این باره هرگز صحبتی با من نکرد، اما تضادی که در ارتباط با خواهرم برای او به وجود آمد بسیار سنگین بود. حاصل این تضاد درد اعصاب صورت مادرم بود. درباره این مشکل سایکوسوماتیک (روانتنی) مادرم قبلاً صحبت کردم و وقتی اعصاب صورت مادرم درد میگرفت، ما متوجه میشدیم نیروی مادر به شدت تحلیل رفته است. پدرم در این زمان مادرم را به ساحل دریای مازندران میفرستاد. خودش پیش بچهها میماند و از آنها نگهداری میکرد مادر دو هفته به استراحت میپرداخت و نیروی میگرفت باز میگشت.