راز هفده ساله

0

*نادر هوشمند

هفده سال از زمان دریافت نشان لژیون دونور – بالاترین نشان رسمی فرانسه – توسط آقای معصومی گذشته بود که سرانجام وی در سن هفتاد و دو سالگی به مرضی ناگهانی مبتلا شد و چند روز بعد هم درگذشت. در تمام این سال‌ها، رفتار کم‌و‌بیش خشک و رسمی و نیز کم‌حرفی این مدافع خستگی‌ناپذیر حقوق حیوانات در هاله‌ای از ابهام فرو رفته بود و کسی هم به خودش جرأت یا زحمت نمی‌داد تا به جهان مرموز وی قدم بگذارد و از زوایای تاریکش سر درآورد؛ مرموز، چون در زمانه‌ای که خاص و عام خودشان را به آب و آتش می‌زدند تا به شهرت‌های پرسروصدا اما زودگذر دست یابند، آقای معصومی که کیلومترها دورتر از کشورش به علت رشادت در یک حادثه ناگهان معروف شده بود، اصلاً به موضوع اشاره‌ای نمی‌کرد و به کسی هم اجازه نمی‌داد تا درباره آن، نه کنجکاوی کند نه از او سئوالی بپرسد. بنابراین قضیه ظاهراً همانی بود که همه می‌دانستند و نه بیشتر: وی که هفده سال پیش برای اولین‌بار موفق به اخذ ویزای کشور فرانسه شده بود تا برود دخترِ دانشجویش را ببیند، در اواسط اقامت خود در پاریس، شبی که بدون همراهی دخترش در حال گشت‌و‌گذار در یکی از خیابان‌های محله چهارم بود، ناگهان با منظره‌ای وحشتناک مواجه شد: آتش‌سوزی در یک عمارت مجلل. آقای معصومی، یا تحت تأثیر شجاعت آنی یا غریزه نوع‌دوستی یا اصلاً به هر دلیل دیگری، در غیاب مأموران آتش‌نشانی و پیش از آن‌که شعله‌ها بیشتر زبانه بکشند و همه چیز را فروببلعند، در برابر چشمان تماشاچیانِ وحشتزده، فوراً به داخل عمارت پا گذاشت تا در صورت امکان، عامل نجات ساکنان گرفتارش شود. اما عجیب آن‌که قسمتِ او از این فداکاری، نه انسان‌ها، بلکه یک اثر هنری نفیس شد، یک شاهکار ملی که اهالی اشراف‌زاده عمارت به وجود آن در کلکسیون خصوصی خود فخر می‌فروختند، یک تابلو در ابعاد متوسط که صد سالی قدمت داشت و مضمونش هم چیزی نبود جز طبیعت بی‌جان. در واقع، علاوه بر شجاعت آقای معصومی در به خطر انداختن جان خود، این تابلوی ارزشمند بود که با نجات یافتن از نابودی به دست غریبه گمنامی همچون او، برایش شهرت و افتخار و در نهایت دریافتِ رسمیِ لژیون دونور را به ارمغان آورد.

اما شگفتی، سردرگمی و ابهام از فردای روزی آغاز شد که آقای معصومی به ایران بازگشت و دوباره در شهر خود، همدان، و در بین دوست و آشنا حضور یافت؛ آن هم با رفتاری بسیار عجیب و غیرقابل فهم که بدان اشاره شد: نه کلامی راجع به ماجرای آتش‌سوزی، نه اشاره‌ای به نشان دریافتی و قدردانی فرانسوی‌ها، نه واکنشی به واکنش‌های ستایشگرانه در قبال افتخار به دست آمده، نه پدیدارشدن زیر نور دوربین‌های خبرنگاران، نه انجام مصاحبه‌ای با مطبوعات. حتی معلوم نبود این مرد مدال دریافتی را کجا قایم کرده است! وی در رابطه با ماجرا، فقط و فقط سکوت سنگینی اختیار کرده بود که تا پایان عمر به درازا کشید و حتی یک بار هم شکسته نشد. با این وجود، بودند آدم‌های زیرکی که علاوه بر سکوت و بی‌اعتنایی عمدی، در چهره او اندیشناکی بی‌سابقه‌ای را نیز تشخیص می‌دادند که البته قفل همان هم هرگز باز نشد.

در طول این سال‌ها، اهم وقت آقای معصومی، این کارمند بازنشسته وزارت دارایی، صرف ساخت پناهگاهی برای سگ‌ها و گربه‌های ولگرد شهرش شد. همه متفق القول بودند که نگاه و برخورد جدید وی نسبت به این حیوانات و تصمیم وی برای کمک به آن‌ها، ناشی از سفر او به فرانسه بوده است – هر چند هیچ‌کس نمی‌دانست چرا. خود وی در این زمینه، دلایل دیگری پیش می‌کشید و البته در کل و بر طبق عادت همیشگی، اصلاً در کلام زیاده‌روی نمی‌کرد و وارد جزئیات نمی‌شد. در عوض، راسخ در عملگرایی خود، روز و شب را وقف پناهگاهش می‌کرد؛ سوله‌ای بزرگ تقریباً به وسعت دو هکتار، تمیز و مناسب که در انتهای جاده فقیره واقع شده بود و محصور در دیوار سیمانی بلندی بود که آن را از دسترس مزاحمین دور می‌ساخت و در ضمن با نزدیک‌ترین نواحی مسکونی هم آن‌قدر فاصله داشت تا به بهانه زوزه سگ‌ها و ناله گربه‌ها، نارضایتی باغ‌داران و خشم همسایگان را به دنبال نداشته باشد. فعالان حقوق حیوانات، دوستداران محیط زیست، دامپزشکان، خیرین، پاره‌ای از مدیران شهرداری و نیز جمعی از همشهریان در مدیریت پناهگاه با او همکاری داشتند. آقای معصومی در رتق و فتق امور روزانه، جمع‌آوری، سرکشی، غذارسانی و تیمار سگ‌ها و گربه‌ها، نظم و مهارت داشت و البته در حین انجام این کارها، هیچ احساس خاصی از حیوان‌دوستی در او دیده نمی‌شد؛ انگار که در حال انجام وظیفه نسبت به این زبان‌بسته‌ها باشد و نه بیشتر. او که همچنان عدم علاقه شخصی‌اش به نگهداری از حیوانات خانگی را حفظ کرده بود و هیچ سگ و گربه و پرنده‌ای را به خلوت خود راه نمی‌داد، همین جدیت را نیز در قبال حیوانات پناهگاه داشت، جدیتی همراه با دلسوزیِ عمیق و شفقتِ عاری از افراط که البته دوستان و آشنایان، آن را با سکوت مالیخولیایی و رازآلود وی در قبال ماجرای آتش‌سوزی در پاریس که شبیه یک دیوار غیرقابل عبور بود، بی‌ارتباط نمی‌دانستند؛ جدیتی که درست مانند خودِ این سکوت، هفده سال دوام آورد و هرگز زایل و حتی کمرنگ نشد.

حدود سه ماه بعد از مرگ آقای معصومی، شبی همسر و دخترش به قصد جست‌وجو برای یافتن یک پرونده گمشده، پا به اتاقکی گذاشتند که با حداقل مصالح در ضلع شرقی پناهگاه ساخته شده بود و با وجود تنگی، آقای معصومی تقریباً همیشه آن را به خانه خود در مرکز شهر ترجیح می‌داد و جز خودش، کسی به آن ورود نمی‌کرد. اتاقک، علاوه بر تختخواب فلزی، میز وصندلی ساده، چند گلدان ریز و درشت و پنکه‌ای سقفی، به یک قفسه چندطبقه هم مجهز بود که چند تایی پوشه و کاغذ پراکنده در آن جا خوش کرده بودند. روی تختخواب، یک کتاب نه چندان قطور در قطع وزیری دیده می‌شد. دختر آقای معصومی سری تکان داد و رو کرد به مادرش: «مامان، بازم همین کتاب همیشگی.» همسر آقای معصومی آهی کشید: «آره، مدام باهاش بود. همیشه هم انگار فقط یه جا و یه صفحه خاص ازش رو می‌خوند. بابات این کتابو اصلاً ول نمی‌کرد». دختر آقای معصومی به تختخواب نزدیک شد و با کنجکاوی پرسید: «خودش این کتابو خریده بود؟» «نه، فکر کنم براش کادو آورده بودن. هیچ وقت نفهمیدم درباره چیه و چرا این همه بهش علاقه نشون میده». سپس با لحنی گلایه‌آمیز افزود: «هیچوقت برام از این کتاب نخوند». دختر آقای معصومی شانه‌هایش را بالا انداخت: «با توجه به شناختی که از بابا دارم، اصلاً برام عجیب نیست». کتاب را برداشت و نگاهی به روی جلدش انداخت: «برگزیده‌ای از اندیشه‌ها و کلمات قصار. نویسنده: جاکومو لئوپاردی». اضافه کرد: «یه نویسنده ایتالیاییه، اگه اشتباه نکنم باید مال قرن نوزده باشه». سپس شروع کرد به ورق‌زدن. یک لحظه چشمانش روی صفحه‌ای که مشخص بود گوشه‌اش برای دوباره پیداشدن بارها تا خورده است، متوقف شد. بعد با صدایی آهسته اما شمرده، شروع کرد به خواندن: «اگر در جریان یک آتش‌سوزی مجبور شوم بین نجات یک تابلو از رامبرانت و نجات جان یک گربه، فقط یکی را انتخاب کنم، قطعاً برای نجات گربه وارد عمل خواهم شد». دختر آقای معصومی از خواندن بازایستاد و دیگر ادامه نداد. چند ثانیه‌ای گذشت تا کتاب به آرامی در دستانش بسته شود. بُهت‌زده و خاموش بود، درست مثل مادرش که او هم بعد از شنیدن جملات مذکور، کمترین صدا یا حرکتی از خود بروز نمی داد.

سرانجام راز هفده ساله آقای معصومی فاش شده بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.