راسته بزازها
تاریخ شفاهی بازار سنتی همدان
*حانیه سزاواریگانه
امروزه تاریخ شفاهی به عنوان یک روش تحقیق باارزش در حوزه جمعآوری و مستندسازی اطلاعات شفاهی در حوزه یک منطقه جغرافیایی، مورد توجه حوزههای مختلف پژوهشی قرار گرفته است. مطالعه جوامع کوچک، واحدهای رقابتی، گروههای منطقهای، طبقات اجتماعی و مانند این همه در زمره موضوعاتی هستند که میتواند در تاریخ یک منطقه مورد توجه قرار گیرد. یکی از مسائل مهم در پژوهشهای منطقهای علاقه مردم به گذشته خود و تعلق خاطر نسبت به محیط و داشتن حس خاطرهانگیزی نسبت به آن است که در اشتراک حس محل با منطقه و سپس ملی است. در ادامه، نخستین بخش از تاریخ شفاهی بازار همدان که با راهنمایی استادمان «داود احمدی» و به همت دوستانم «فاطمه مرادزاده» و «نازنین قربانی» در حال تدوین و نگارش است را به حضورتان تقدیم میدارم.
به دنبال تاریخ
عقربههای ساعت حوالی ۱۲ ظهر در یکی از واپسین روزهای گرم شهریور ۱۴۰۱ را نشان میدهد و ما در راستهبازار «بزازها» به دنبال خاطراتی از گذشته بازاریان هستیم.
با وجود گرمای تابستان، جنبوجوش در بازار حکم فرماست و حضور مشتریان سکوت بازار را درهم شکسته است. اغلب قصد مقایسه قیمتها را دارند، برخی نیز به دنبال دانستن قیمتها برای مراجعات بعدی هستند، چون در یک ربعی که با دقت به دنبال فروشندگان مسن هستیم حتی یک نفر را نمیبینم که با خرید از مغازهای خارج شود یا بستهای همراه داشته باشد که نشان از خرید داشته باشد.
البته لولههای مقوایی خالی طاقه پارچه وسط گذرگاه راسته خبر از خرید عدهای قبل از مهرماه را میدهد.گذرگاه میانه راستهبازار بزازها به اندازهای پهنا دارد که در دو ردیف مشتریان در مسیر رفت و برگشت به تردد بپردازند.
پیرمردی در ردیف انتهایی سمت چپ راسته در پشت پیشخوان مغازهای مشغول بازنگری فاکتورهایش است، مغازهای اتوبوسی با دو در شیشهای در جهت جنوب و غرب که در کنار هر دو ورودی، طاقههای رنگی پارچه کنار هم جلوهی زیبایی دارد، او مردی تپل با محاسن و موهای کمپشت، کوتاه و سفید و ابروهای پرپشت و بینی و لبانی گوشتی است، پیراهنی چهار خانه سرمهای و نوک مدادی آستین بلند به تن دارد. ما با لبخند وارد میشویم و سعی میکنیم با خوشرویی با او همسخن شویم که همچون دیگر همصنفیهاش از صحبت طفره نرود و خوشبختانه «علیاصغر کریمی جاوید» که در تن صدای بمش، گرفتگی دارد با گویش همدانی خود را متولد ۱۳۲۹ معرفی میکند و میگوید: «حدود ۵۵، ۶۰ ساله که در بازار مشغول به کارم».
دارد برای صحبت آماده میشود که زنی چادری با ماسکی بر صورت که معلوم است از گرفتاری به کرونا در روزهای آخر این بیماری نیز هراس دارد، میپرسد: «تترون زرد دارید؟» که در جواب: «نه خواهرم» میشنود.
دوستانی که رفتهاند
برای پراکندهنشدن افکارش بیمکث میگویم: «از خاطرات گذشته برایمان بگو»، با هااان! شروع میکند انگار سعی در به خاطر آوردن دارد و بلافاصله میگوید: «من از بچگی در بازارم، آن موقع آدمهای اصیلی مانند حاج عبدالحسین تخمهچی، آقای کرباسی و حاج جواد نوریان در بازار بودند که الان همهشان از دنیا رفتهاند».
پس از مکثی کوتاه ادامه میدهد: «قیمتها قبلا خوب بود، الان گران شده و دوباره اشاره میکند به قدیمیهای بازار که همه اصیل و همشهری بودند».
با نفسی عمیق از ته دل به نظر رویدادی تلخ را از نبود دوستان قدیمش از ذهن میگذراند و بعد از سکوت چند ثانیهای میگوید: «والله خدا شاهده الان در راسته ما همه غریبه شدهاند و فقط یکی یا دوتا آشنا هستند».
به دنبال جملهای میگردم که بتوانم در بیان خاطراتش کمکش کنم که خوشبختانه خودش ادامه میدهد: «آره، جنسها قدیمها خوب بودند، دیگه برایت چه بگویم؟».
میگویم درباره مراسمی که قدیمها برگزار میشد برایمان بگویید و علیاصغر برگزاری نماز جماعت را اول وقت در مسجد جامع به یاد میآورد و در مورد اذان و نماز اول وقت برایمان میگوید.
با به یادآوردن جشنهای نیمهشعبان در این مسجد لبخندی میزند و میگوید: «الان خیلی پررنگ برگزار نمیشود».
از علیاصغر درباره ابتدای اشتغال به این کار میپرسم که پاسخ میدهد: «اولش شاگرد بودم و روزی یک قران میگرفتم، بعد شد ۲ ، ۳و ۵ قران» و در پاسخ به کنجکاوی من که در چه سنی دستمزدش روزانه ۱قران بوده؟ میگوید: «حدود۱۴،۱۵ساله بودم و مجداد در پاسخ به چگونگی تحصیلاتش میگوید: «روراست من درس نمیخواندم و یک یا دو سال خواندم».
ولی در ابتدای ورود ما او در حال بررسی فاکتورهایش است و همین را میپرسم که جواب میدهد: «حساب آن وقت بهتر از الان بود، معلمهای آن زمان وقتی از بچهها درس میپرسیدند و بچهها بلد نبودند، چوب آلبالو میآوردند و میزدند که همون چوب آلبالو خیلی به نفعتشان بود.»
ادامه میدهد: «بله! راستش آن موقع احترام معلم را داشتند، احترام بزرگ و کوچک بوده، الان احترام بزرگتر نیست چه دختر و چه پسر فرق نمیکند، خدا میداند وقتی دعوایی میشد بزرگتر میآمد و میانجیگری میکرد، دعوا قطع میشد و میرفت، دیهای در کار نبود». به نوک انگشت کوچیک دست راستش اشاره میکند و میگوید: «الان اینجای دستت یارو ببره میگه ۵۰ میلیون دیهشو بده» .
در این حین دو پسر نوجوان یکی حدود ۱۷ و دیگر ۱۴ ساله از در سمت غرب جویای داشتن پارچه نمگیر میشوند و علی اصغر پارچه موجود را نشان میدهد و قیمتش را ۴۰ هزار تومان عنوان میکند.
وقتی میخواهم که درباره پدرش بگوید، توضیح میدهد: «پدرم اینجا (به راسته روبرو اشاره میکند) چاقوسازی داشت، اما من علاقه نداشتم و آمدم دنبال پارچهفروشی».
اما از خاطرات آن دوران چیزی به خاطر نمیآورد و از خرید نسیه خودش در آن زمان یاد میکند و باز به مقایسه میپردازد که تا الان پول واریز نشود جنسی برای مغازه نمیفرستند. وی محل تهیه پارچه در گذشته و الان برای مغازه اش را تهران، مشهد و اصفهان نام میبرد.
مشغول صحبت هستیم که دو مشتری نوجوان تصمیم به خرید پارچه میگیرند و علیاصغر تهطاقار را که یکونیم متر است را در کیسهای نایلونی بیرنگ و نام و نشان میگذارد و با کارتخوان از کارت بانکی پسر بزرگتر۶۰هزار تومان هزینه برمیدارد.
خوشبختان طی مدتی که در بازار بودیم یک فروش موفق را شاهد بودیم.
معماری راسته
علیاصغر پس از خروج مشتریان از مغازه میگوید: «دیگه خاطرهای ندارم بابا جان!».
ما که قصد شنیدن خاطرات بیشتری داریم با سماجت در مورد ظاهر قدیم بازار میپرسیم و او در جواب به سقف راهگذار میانه راسته اشاره میکند و میگوید: «روی آنجا چوبی بود، اما الان آهنی شده». از زمان چوبیبودنش با بیحوصلگی ابراز فراموشی میکند و ما برای دانستن تاریخش حتی سنش در آن زمان را میپرسیم که باز هم با «نمیدانم» و «یادم نیست» جوابمان را میدهد.
در مورد جنس کف راسته هم میگوید: «اینها همه خراب بود و درستش کردیم». جوابهای کوتاه آخر نشان میدهد که خستهاش کردهایم و دیگر حرفی برای گفتن ندارد. در همین زمان زنی چادری درخواست پارچه حولهای میکند و علی اصغر ضمن اشاره به پارچههای موجود رو به ما میگوید: «دیگر حرفی ندارم عزیزم» و ما با اینکه همچنان اشتیاق به شنیدن داریم مجبور به ترک مغازه میشویم.
قبل از خروج از خوشبرخوردی و همکاریاش با یک خداحافظی صمیمی قدردانی میکنیم.
در دلم از خدا میخواهم این مشتری هم از مغازهاش دست پر خارج شود تا علیاصغر هم فروشی دیگر داشته باشد.