راوی هزاره‌های باستانی

0

*شهرام میرشکاک

*منتقد

سعید جان؛ ای راوی هزاره‌های باستانی. ای سالک پیچ و خم شگفت نقش و رنگ. ای جانِ شیفته. تردید ندارم که تو با چشم بسته نقش می‌زدی. تردید ندارم آن چشم‌های همیشه باز، همیشه بسته بود.

تنها کسانی که تو را از نزدیک می‌شناسند، می‌دانند چه می‌گویم. آن خیره شدن‌هایت. آن نگاهِ خاموش و سرد و تهی شده از دنیای ما، سرشار از جهان دیگری بود؛ جهانی ورای تخیل و تجسم و تجسد. ورای پندار کوتاه ما. چشم‌های تو در خواب و بیداری در حال مکاشفه بودند و هر بار که پرده‌ای رقم می‌خورد و تمام می‌شد. شبیه مسافری بودی که از کهکشانی دوردست آمده باشد. گنگ بودی و بیگانه و از خستگی بیهوش می‌شدی.

آی نقاش محزون من! حالا یقین دارم که مرگ، برای همیشه چشمهای خسته‌ تو را باز نگه خواهد داشت.

خواب بودم. صدا زدی: آهای شهرام! خوزستانیِ برف ندیده، بلند شو و اولین برف همدان را تماشا کن!

نیستی که ببینی در این جهنم تابستان در دلم چه برف سنگینی می‌بارد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.