*احسان فکا
*نویسنده
باغی دستمال یزدی را روی پیشانیاش کشید. عبدی فکر میکرد هنوز تابستان است. دستمال یزدی رنگ و رو باخته را دور مچش پیچید و دستش را حلقه زد دور گردن توبره گونی پلاستیکی کاه و توبره را برداشت و دنبال خودش کشید روی زمین. توبره روی گلو لاب قاطی شده با برف آذر مسیری ساخت که پیچ میخورد و انحنا میگرفت. گیوههای نخی چرک مردهاش روی آسفالت یخ زده لیز میخورد. کیسه سبک کاه نم کشیده برای باغی سنگین بود. باغی زور میزد و گام میزد انگار توبره از سیمان و آهک باشد. انگار کیسه کنفی خوش نداشت که بیاید و دوست داشت کنار همان بیدمجنون بیشاخه و بیبرگ روی زمین جا خوش کند و پناهی باشد برای گربه سیاه و سفید در خود پیچیده از سرما که سه روز بود فقط تکه استخوانی سق زده بود و میخواست بخوابد تا خواب جگرکی اصغر طلایی را ببیند که تابستانها دود ودمی راه میانداخت دور میدان. باغی دستهای پینه بستهاش را فشار داد انگار میخواست نا و نفس کیسه را ببرد و یکراست رفت سمت درشکه دو اسبه رکاب طلایی که هنوز سرگیجه چهل سال بی وقفه دور میدان گردیدن را داشت. سالار اکباتان تکانی به گوشهای کوچکش داد. دم سیاه کمپشتش را تکانی داد و به عادت مگس نداشته آذرماه کوبید روی کپلش که باغی صبح رویش گونی کنفی کشیده بود. سالار اکباتان بوی کاه را از میان منخرین خیس و سرمازده کشید توی ریههایش، خرخری کرد و دستهای کم طاقت و خستهاش را قرص کوبید کف آسفالت خیابان و گردن لاغر و درازش را کش داد سمت تپه و سمت آرامگاه باباطاهر. باغی دستی کشید توی موهای یک دست سفید و به هم چسبیدهاش و دلو سیاه آبکشی را از کاه پرکرد و بست دور گردن سالار اکباتان. آن طرفتر زن پالتو پوست پوش قلابی و مرد کت و شلواری که رویش پالتوی سرمهای پوشیده بود از مغازه بزرگ سفال للینه زدند بیرون و زن که موهای طلاییاش از زیر روسری سرخابی بیرون زده بود دست امیرحافظ پسر سه ساله پستانک به دهان و کلاه خرسی بافتنی به سرش را گرفت و گفت خسته شدم از دستت بیا دیگه مامان. مرد خم سرکهریزی لعاب لاجوردی که همقد سالار اکباتان بود را با کمک جعفر شاگرد مغازه بغل کرد و به سختی جا داد پشت سواری. جعفر اسکناس شاگردانه را از مرد گرفت و مچاله کرد و گذاشت لای یکلا پیرهنش و مشتهایش را جلوی دهانش گرفت و با بخاری که از کنج حلقش بیرون میزد گر کرد و گفت اوستا بهتون گرون داد از این خمها دیگه کسی نمیخره. مردم الان جا ندارن برا این چیزا. سه ساله این مونده کنج مغازه و بی آنکه حرفش تمام شود راهش را گرفت و رفت سمت مغازه و تکه برف کوبیدهای را که دید دستهایش را باز کرد و سوتی زد و لیز خورد تا در مغازه و در شیشهای را جلوی بست و پشت شیشهی بخارکرده و نم شبنم زدهی مغازه گم شد. مرد قابلمه لبو را بیرون آورد و گاز پیک نیک را گیراند و قابلمه را گذاشت روی پیک نیکی و زیر انداز را همان جا انداخت روی نیمکت کنار درخت و زیر نورچراغ. باغی نگاهش گره خورد به نگاه میر بهادر که به سالار اکباتان زل زده بود وگفت ماما ابسه و مامان گفت آره اسبه امیر حافظ مامان، اسبه سفید، باید بگی اسب نه ابس. ببین چه خوشگله یالش، مرد سرش را از قابلمه لبو برداشت و گفت مهین بیاد بخور لبو تو این سرما میچسبه. مهین. مهین را زوری گفت که زن سر برگرداند سمتش و مرد دوباره گفت مهین سوارش کنم؟
برق شادی در چشمهای خسته باغی دوید. مهین سرش را از سالار تهران دزدید و گفت نه چیه محسن بوی اسب میگیریم. فردا میخوایم بریم مهمونی. درشکه سواری شد کار، کلاس داره آخه محسن؟! باغی سرش را بالا آورد و بوی لبوی داغ را حس کرد و گرسنگی دوید تا ژرفای بند بند سلول هایش و شاد و پشیمان خیره شد به سالار تهران که سرش داخل توبره بالا و پایین میشد. باغی رفت سوار درشکه شد، نه جایی که همیشه مینشست، جایی که مسافرها مینشستند و تکیه زد به پشتی و چشمهایش را بست، طعم لبوی ناخورده داغ و شیرین چسبید سقف دهانش و شیره خون کفتری و غلیظ لبوی داغ را نوک زبانش و بین دندانهای مصنوعیاش حس کرد. جوانی سالار اکباتان از زیر پلک بستهاش دوید توی چشم و ذهنش و یک دور دور باباطاهر چرخید. بهار بود و درختهای میدان غرق شکوفه بودند و بید مجنون برگهای نورستهاش را به دل نسیم بی زور و توان و مهربان سپرده بود. دندانهای باغی براق و سالم شدند و سبیل قطیانیاش سیاه و تاب خورده و تیز هوا را زخم میزد. سورچی پیر جوان شد و شلاقش را در هوا تکان داد. صدای خنده عروسِ گذشته، زمانی دور از سلول سلول تور روی سرش میامد و مرد جوان با کت و شلوار و کراواتی که به تنش خوش نشسته بود با عروس دم گرفته بود و سالار اکباتان گوش بالا داده و شاد چهار سم بر آسفالت سیاه و تازه تازهی خیابان میکوبید. باغی جوان دهنه را کشید و سالار اکباتان قفل کرد و به یکباره ایستاد جلوی دوجین جماعت کت و شلوار و ژیلهپوش که خط سفید وسط خیابان را گرفته بودند و یکریز و بیخستهگی میرقصیدند، دامادِ گذشته، داماد زمان دور داماد زمان از دست رفته یک اسکناس نوی درشت و سبز گذاشت توی جیب باغی و دست عروس را گرفت و عروس با احتیاط یک کفش سفید پاشنه بلندش را گذاشت روی رکاب درشکه و یک کفش دیگرش را گذاشت روی آسفالت هنوز گرم خیابان و پیاده شد. زنهای گذشته، زمانی دور کل کشیدند و سالار اکباتان شاد و سرخوش پا کوبید روی زمین و در ذهنش طعم هویچ سرخ درشتی را که نیم ساعت پیش با دندان خرد کرده بود و خورده بود را حس کرد.
باغی چشمهایش را باز کرد. دور باباطاهر خلوت بود، سر گرداند. مهین و محسن رفته بودند و بخار و عطر لبوی هنوز توی پیاده رو میگشت و راه آسمان را گم کرده بود. دو جوان با کلاههای پشمی کشیده تا روی ابرو و با دستکش چرمی در دست تند و یک آهنگ ترمز موتورها را کشیدند، لاستیک موتورها با صدایی بی رحم و ممتد کشیده شد روی یخ و ٱسفالت و موتورها پیش پای سالار اکباتان ایستادند. سالار اکباتان ترسید و گوش خواباند، جوانها در جا گاز موتور را گرفتند و این قدر در جا گاز دادند و دود را به حلق باغی پیرمرد فرستادند که سالار اکباتان برزخ شد و نت خواست سر دستی بزند دو تیر چوبی از کنار درشکه تا کتفش آمده مانع شد و سالار اکباتان که در میان چرم و چوب محاصره شده بود سر جایش چهار میخ شد وجوانها زدند زیر خنده.
_ پیری، یابوت پفک میخوره؟ نمیخوره؟ هر دو، هیچ کدام؟ یابوتو باز میکنی با موتور ما کورس بذاره؟ نمیذاری؟ یه چی بدیم بخوره گرم شه؟
باغی دست گرفت روی دستگیره و خواست پایین بیاید که جوانها گوش سالار را کشیدند و صدای قهقههشان رفت بالا. یکیشان پکی عمیق یه سیگارش را زد و دود سیگار را فوت کرد توی صورت باغی و سیگار را گذاشت گوشهی لب سالار و گوشیاش را بالا گرفت و گفت الان یهویی با یابوی شاه عباس که سالار اکباتان با سر کوبید به گوشی جوان و گوشی ولو شد کف خیابان، جوان لگدی کوبید زیر شکم اسب و باغی سرش را الاکلنگی بالا و پایین داد و دندان پرت کرد برای جوانها که یکیشان پشت پا گرفت برای باغی و باغی سکندی خورد و افتاد روی شانه تنها داشتنی زندگیاش سالار اکباتان، جوان سمتش خیز برداشت که نور چراغ گردان ماشین کلانتری افتاد توی صورتش. جوانها نگاهی به هم کردند و پریدند پشت موتور وگازش را گرفتند و راست خیابان را گرفتند و رفتند. دود مسموم موتورها پیچید دور میدان و ماشین کلانتری جلوی درشکه ترمز زد و استوار رحمانی شیشهی سواری را پایین داد و گرما از قوطی قفس ماشین بیرون زد و استوار سرش را از پنجره بیرون داد و لبخندی پرسشگرانه زد که باغی! اذیتت کردن؟
باغی دانههای درشت یخ مذاب و چرک و برف گلی را با دست زبرش و با دستمال یزدی حالا دیگر پاره شدهاش پاک کرد، نه، شوخی میکردن. جوننن دیگه. رفیقمن. گاهی میان یه چی میگن یه دو کلوم به سالار میخندن یه نصفه هویجی می اندازن جلو حیوون زبون بسته میرن.
استوار نگاهش را مستقیم دوخت به ته خیابان روبرو و کاروان پشت عروس و گفت، برو خونهات باغی. دیر وقته! صبح بیا سر شب زمستون که کسی درشکه سوار نمیشه که. حیوونم تو این زمهریر نگه ندار. گناه داره بدبخت. باغی این اسبه یه چیش بشی تو باید رو به قبله بخوابیها.
استوار رحمانی به سرباز یک لا قبای لاغر ریق ماسی اشارهای کرد که زیر پالتوی سبز سربازی هم یه پر گوشت به استخوان زنگ زدهاش نبود اشارهای زد و سواری با بد قلقی تکانی به خودش داد راهی شد، کاروان عروس بوق زنان سرازیر شدند توی میدان و راه دور میدان را گرفتند و سالار اکباتان سر بالا کرد و سواری سیاه گل زده را با شیشههای بخار گرفتهاش دید زد و پرسشگرانه با شادی گنگی در چشمهایش خیره شد به چشم باغی. باغی لبخندی زد و نگاهش را دوخت به گربهی سیاه و سفید که جلوی جگرکی بسته اصغر طلایی که تکهای استخوان به دندان گرفته بود و دوید پشت شمشادهای برگ قهوهای کرده. باغی دستی به سر وگوش سالار اکباتان کشید و مهربان گفت، بریم سالار اکباتان، شب شب من و تو نیست رفیق. بریم سر راه یه هویج برای کار نکردهات پیش من داری کهنه رفیق.
باغی دست گرفت به دستگیرهی درشکه. همان دستی که عروس قدیم و عروسهای قدیم با دستهگلی میگرفتند و همیشه پیاده شدن از درشکه ی مراد باغی برای شان سخت بود و هنوز صدای خوردن پاشنهی کفشهای سفیدشان دور میدان میپیچید و واگویه میشد و در هوای سرد آذرماه مخفی میشد. باغی پیرزن را روبرویش دید، رعنا پیرزن سرزنده، بشقاب چینیِ گلسرخیِ لب پر را گذاشته بود توی سینی ورشو و سبزی خوردن تازه و کاسهی ماست با گل سرخ خشک و نعنای دور چینش را گذاشته بود کنارش و بخار و عطر برنج طارم پیچید دور میدان و با بوی تند عطر گلسرخیِ مهمانان عروسی مخلوط شد، رعنا سینی را گرفت سمت باغی، باغی و چادر سفید کنار رفت و باغی چشم پایین انداخت و خیره نگاه کرد به آسفالت، رعنا گفت، فردا شب یه ربع کم از ده شب میام بشقابو میگیرم برای فردا لبو بار میذارم میدونم تو سرما لبو دهن گیره. یه طوری گرما میدونه کنج قفسه سینهی آدم. نوش جون و رفت سمت در خانهاش، کنار ویترین گالری سفال هگمتانه، سوغات همدان. دورتر رهگذری با سوزی سرد در صدایش میخواند:
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از او شوریدهتر بی
باغی نشست روی جدول سرد و سر و دستش را به سمت آسمان برد و قاشق گرم را بالا برد، گربه دوید سمتش و ایستاد و منتظر شد، باغی گوشت درشتتر را انداخت سمت گربه و گوشت کوچک را داد داخل قاشق و به شیهه انگار از پشت قرنها فریاد زده سالار اکباتان گوش کرد که شاد و خوشحال سرش را بالا و پایین میکرد، سالار اکباتان انگار کره اسبی بود تاخت زمان در دشتی با گلهای زرد که به سمت خورشید شیب داشت. باغی در چشمگربهای و بی وفای گربه خیره شد. اولین گلولههای برف از آسمان پایین آمدند. باغی یقه کتش را بالا داد. پلکهایش گرم شدند و دشت با گلهای زرد دوید توی خوابش. تا بهار سه ماهی مانده بود.