*نادر هوشمند
وقتی یال ضخیم اسب شبق رنگ و بلندبالای سلطان را نوازش کردند، پی بردند که جانور زبان بسته هنوز جان نداده بود. ساعتی قبل، این جانور شکوهمند داشت در دل برف و یخِ آن دشت بیکران، برای زندگی میجنگید. غرور غریزی ای که داشت و شاید با تکبر صاحبش پهلو میزد، مانع از آن میشد که زود سر خم کند و آسان فرو بیفتد. با این همه، او هم سرانجام واداد؛ درست مثل واپسین نفراتِ آن لشکر جرار که اعضای وحشتزدهاش با روحیهای پیشاپیش باخته، بدون این که لزوماً زوبینی به سمتشان پرتاب شود و تیزیِ شمشیر، پهلو یا شکمشان را بشکافد، حتی منتظر شنیده شدنِ صدای شیپور عقب نشینی هم نمانده بودند. پس فرار بر قرار ترجیح داده شد – البته صرفاً برای آن جنگاورانی که سرمای قاتل، هنوز کاملاً از ضخامتِ جوشن و زره آنها عبور نکرده و تن ورزیده شان را با دندانهای نامرئی اما بیرحمِ خویش نجویده بود؛ وگرنه از باقی پیاده نظام و سواره نظامِ غافلگیرشده توسط باد و بوران، چیزی جز اجساد یخزده باقی نمانده بود که به مانند قطعات سنگ و صخره، در گوشه گوشه دشت سپیدپوش، پخش و پلا شده و میرفتند تا ساعاتی دیگر، یا زیر برف مدفون شوند یا شام آن شب گرگها را مهیا سازند.
کسی صاحب آن نریان را ندیده بود. هیچکس نمیدانست که آیا او از ستور به زمین افتاده یا گریخته (بدون اسبش؟) و یا ملازمانش از مهلکه بیرونش کشیدهاند. چندان اهمیتی هم نداشت. مهم، چیزی بود که پدرامِ پیر گفته بود: خدا چنین خواسته که کوه نشینانِ وحشی و روستاییانِ ناچیز، صحنهای را شاهد باشند که یک بار بیشتر تکرار نخواهد شد و بعدها به مخیله اخلافشان هم نخواهد رسید. پدرام کدخدای ده بود، قرائت و کتابت میدانست و با عالم غیب هم ارتباطاتی داشت و پیشگوییهایی میکرد که در اغلب موارد درست از آب در می آمدند و به قرب و منزلتش میافزودند. این بار هم با همان اطمینان همیشگی پیشگویی کرده بود که این لشکر پُرشمار به سلامت از این بلا بیرون نخواهد جست.
در مه و کولاک آن شامگاهِ زمهریرگونه، آخرین موجودی که به زمین افتاد اسب سلطان بود. تا همین چند ساعت پیش هم در راس نخستین هنگ سواره نظام قرار داشت که شکوهمندانه از جلو میرفت و پشت سرش دسته دسته سرباز روانه بودند. دومین و آخرین هنگ سواره نظام هم از عقب، این لشکر منظم را تکمیل میکرد. پیاده نظام، تنِ واحدی بود که هر جنگجویی، شمشیر خمیده به کمر و نیزه و سپر به دست و پیکاندانِ پر از پیکان به دوش، جزئی از کلیت مواجش را شکل میداد، کلیتی که عرض مسیر منتخب را از حضور ناگهانی خود انباشته بود و طول آن را نیز فاتحانه میپیمود و جز روبروی خویش را نمیدید و نمیطلبید. اما در ساعت مورد بحث، این لشکر دیگر وجود خارجی نداشت و اعضای تشکیلدهندهاش، حتی کلاهخود به سر و تا بُن دندان مسلح و سر تا پا غرق در ساز و برگ جنگی، یا مرده بودند یا گریخته.
چند تن از روستاییان کنجکاو و جسور که خودشان را لای شکاف خرسنگی از جنس خارا که بر روی بلندی و بر فراز دشت قرار داشت پنهان کرده بودند، دیدند که چگونه اسب پیش از فروغلطیدن، شیهه بلند و دلخراشی کشید که غریو باد و تندی کولاک هم نتوانستند خاموشش کنند؛ شیههای که پژواکش حتی از آن فاصله کمابیش دور، باز هم قابل شنیدن بود. این ناظران حیران، به عمرشان چنین اسب نژادهای ندیده بودند: فراخ پیشانی، درشت استخوان، بلندقامت و عضلانی. مدام می خواست پافشاری کند و سُم بر زمین بکوبد، اما یارای آن نداشت که پاهای کشیدهاش را از انبوه برف آبدار بیرون بکشد. از منخرین گشادشدهاش بخار غلیظی بیرون میزد و با این که دهنه افسارِ رهاشده آزارش میداد، اما از سر استقامتی توام با لجاجت دندانهایش را بیوقفه به هم میفشرد. گوشهایش راست شده بودند و چشمان آتشینش به سختی تاب مقاومت در برابر شدت باد سوزنده را داشتند. نمدزین سرخ رنگش با آن حاشیههای طلاکوب، از پشتش جدا شده بود و سیاهی موهای بدنش را لایهای از برف و یخ پوشه سفید کرده بود. انتهای دُم بلندش هم قندیل بسته بود. آخرین حرکتی که کرد این بود که یک آن، با تمام قوایی که برایش مانده بود، پس از آنکه سرانجام موفق شد دو پای جلویش را از برف بیرون بکشد، با تمام وجودش شیههای کشید و کوشید روی دو پای عقب بلند شود. اما موفق نشد و به پهلوی راست فروافتاد.
طوفان که فرو نشست و مه که از بین رفت، روستاییان از پناهگاهشان خارج شدند. با احتیاط از سینهکش کوه پایین آمدند، از بین اجسادِ تار و مار شده توسط برف و سرما گذشتند و مستقیماً خودشان را به اسب رساندند که بیش از نیمی از بدن باهیبتِ شاهانهاش زیر برف پنهان شده بود. کمترین صدایی از جانب او به گوش نمیرسید و ظاهراً علایم حیاتی برای همیشه اندامِ بیجنبش وی را ترک کرده بودند. اما همین که روستاییان نزدیکتر شدند و یکی پس از دیگری خم شدند تا آن یال ضخیم را نوازش و با صاحبش وداع گویند، چشمان کنجکاو و ستایشگرشان برق زد: جانور زبان بسته زنده بود …
اکنون چند سالی از آن واقعه میگذرد. هنوز هم هستند مسافرانی که از کشف اجساد تازه در کوهستان و قعر درهها خبر میآورند. اما به نظر میرسد که در دهکده، اسب سلطان از وضع نسبتاً مطلوبی برخوردار باشد. بهرغم اینکه میلنگد و میلرزد، اما میکوشد خودش را همچنان موقر نشان بدهد. با الاغ و قاطر و دیگر اسبها که به دیده احترام به او مینگرند سرِ سازگاری دارد و صاحبان جدیدش نیازی نمیبینند که برایش از زین و برگ استفاده کنند. ناتوان از کار و بارکشی است و نشخوارکردن و قشو شدن در یک گوشه دنج را ترجیح میدهد. به وقت غروب، بچههای قد و نیم قد یک به یک بر گُرده خمیده اش مینشینند و بزرگسالان، بدون آنکه او را افسار بزنند، به آرامی میچرخانندش. بچهها با خنده او را هین میکنند و ادای چهارنعل تاختن در میآورند.
تنها مشکلی که اسب دارد و هیچکس – حتی پدرامِ پیر – برایش درمانی نیافته، تکان شدیدی است که بعضی شبها به سراغش میآید، از خواب سنگین میپراندش و وادارش میکند دیوانهوار شیهه بکشد، جفتک بیندازد و تا جایی که میتواند روی دو پای عقب بلند شود؛ انگار که به قصد خیز برداشتن، بخواهد عقب عقب برود یا دشمنی را که در روبروست بترساند و برماند. با وجود تنگی و خفگی اصطبل کوچک، فقط در این لحظه به غایت کوتاه است که با دیدن آن هیبت عرق کرده که رنگی از اُبُهت گذشته دارد و نیز با مشاهده آتشِ هر چند کم فروغِ آن چشمانِ کابوس زده که تاریکیِ پیرامون را برای چند ثانیه هم که شده از هم می درد، همه تازه به خاطر می آورند که با اسبی طرفند که روزی روزگاری مَرکبِ سلطانی بوده است.
اما او دیگر چیزی بیشتر از یک چارپای زواردررفته نیست که پیری زودرس و مرگ تدریجی در این نقطه دورافتاده از قلمروی شاهی، انتظارش را میکشند.
عالی عالی ……