سفر
*احسان فکا
*نویسنده
گلدونا رو جمع کرد، همه رو داد به خاله ناهید؛ همسایه دیوار به دیوارشون. یک جفت گلابدون با رفتن هم مونده بود رو طاقچه، یکیشو برداشت گذاشت تو ساک چرمی، اون یکی رو داد به خالهناهید.
با نادر پسر خالهناهید از دو، سه سالگی همبازی بود، گفت اگه اومد ایران بهش سلام برسون.
بغض کرد. گفت به خالهناهید که بعد چهل سال این اولین شبیه که بدون رد شدن صدای هواپیما میخوابم.
رفت، به سر سیمتری نرسیده برگشت، زنگ در خالهناهید رو زد.
- قول میدی خالهناهید هر چند ماه یه بار یه سر بریم سر خاک مادر؟
قول داد
بغض کرد و قول داد خالهناهید
نگاهش برای بار صدهزارم چرخید سمت آسمون
یه هفتصد و سی و هفت سری پونصد از بالای سرشون رد شد.