سنگر جنها
*یاس رمضانی
*پایه دهم، دبیرستان فرزانگان ۱، پژوهشسرای پروفسور حسابی
آخرین زخمی را با کمک شمس الله داخل آمبولانس میگذاریم، در آمبولانس را میبندیم و آن را روانه نزدیکترین بیمارستان صحرایی میکنیم. خون همرزمانم بر روی دستانم نقش بسته، کمی برف از روی زمین برمیدارم و سعی میکنم آن را پاک کنم.
آنقدر خسته و ناتوان هستم که همه جا را تار میبینم و صداها را گنگ میشنوم. لنگان لنگان به سمت سنگر کنار درخت بزرگ میروم؛ همان سنگری که معروف به سنگر جنهاست.
در همان حال که به سمت سنگر میروم، سرم را پائین میاندازم و به گیوههای پارهام نگاه میکنم که با هر قدم در برف فرو میروند، دستهایم از سرما کرخت شدهاند. واقعا چه کسی میتواند در سرمای جانگداز و استخوانسوز کوهستانهای مریوان با این لباسهای محلی کردی و گیوه طاقت بیاورد؟!
به سنگر که میرسم مانند همیشه نگاهی به درخت عظیم و کهنسال میاندازم و برای هزارمین بار پیش خودم فکر میکنم که عمر این درخت چقدر است؟ معجزه است که در میان این جنگ خانمانسوز و در میان تیر و ترکش و آتش همچنان استوار اینجا ایستاده است، درختی که اگر من میخواستم آن را در آغوش بگیرم، نمیتوانستم و دستانم از دو طرف به هم نمیرسید!
بیشتر از این، آنجا معطل نمیایستم و وارد سنگر میشوم. بیتوجه به اسد و نصیر که با همدیگر بلند به گویش کردی صحبت میکنند و صدای انفجار خمپاره در دوردستها و هزاران صدای آشنای دیگر به خواب میروم.
مثل همیشه با صدایی همیشگی از خواب بیدار میشوم، صدایی که بقیه آن را به اجنه نسبت میدهند. همانطور که سرم روی زمین است متوجه میشوم که صدا از زیر زمین میآید و در کل سنگر منعکس میشود، صدایی که طنین بلند آن گوش را میآزارد.
انگار که صدها، نه، هزاران نفر همزمان با یکدیگر چیزی را زمزمه کنند، حتی متوجه لرزش خفیفی از سوی زمین میشوم. همین صداهاست که اینجا را به سنگر جنها معروف کرده است.
به دور و اطراف سنگر که نگاه میکنم کسی را نمیبینم، احتمالا از خوف اجنه به سنگرهای مجاور پناه بردهاند! برایم عجیب است کسی که تنش را سپر گلوله و ترکش میکند دیگر چه ترسی از اجنه دارد!
به چرندیات مغز خودم مشغولم و به آنها میخندم که با صدای انفجارهایی که یکی پس از دیگری از فاصله نزدیک به گوشم میرسد از جا میپرم و به بیرون سنگر میدوم …
خودم هم نمیدانم چند ساعت گذشته، مینشینم و به درخت بزرگ قدیمی تکیه میدهم و به صدماتی که حمله ناگهانی دیشب وارد کرده نگاه میکنم، به رزمندههایی که هر یک مشغول انجام کاری هستند، به آنها که دارند سنگرهای خراب را بازسازی میکنند، به آنها که قرآنی در دست دارند و زمزمه میکنند، به آنها که با هم حرف میزنند و میخندند انگار نه انگار گه در چنین شرایطی هستند، به سنگرهای سوخته، به ترکیب رنگهای سرخ و سفید خون روی برف …
با خودم ترانه کردی را زیر لب زمزمه میکنم :«
گل وَنوشه ی باخانِمی
شو چِرای دیواخانِمی
ایمشو چن شوه نیتیده خاوم
له کی توریاده گلاره ی چاوم…»
ناگهان چشمم به ترکش بزرگی میافتد که به درخت غولآسا برخورد کرده و قسمتی از پوستهاش را شکافته. حس کنجکاویام با شنیدن وز وز آشنایی بیشتر میشود، وز وز زنبورهایی که همیشه این حوالی آنها را میبینیم.
با دیدن چند زنبور که از شکاف بزرگ وارد و در تنه درخت ناپدید میشوند از جا میپرم و از داخل ترک سرکی میکشم. دهانم از آنچه میبینم و صدای آشنایی که میشنوم باز مانده که ناگهان بلند میزنم زیر خنده. رو به چهرههای متعجبی که به من خیره شدهاند، میگویم: «بدویید بیایید، لونه جنها رو پیدا کردم!».
چند نفر از آنها با کنجکاوی جلو میآیند، به من خندان و درخت کهنسال که میرسند، به ترک اشاره میکنم و میگویم از آنجا داخل درخت را نگاه کنند. کلههایشان را به هم میچسبانند و سعی میکنند همه با هم داخل درخت را تماشا کنند، به همدیگر فشار میآورند و یکدیگر را هل میدهند!
مجید که موفق شده بقیه را کنار بزند و خودش داخل درخت را ببیند، با فریادی به لهجه کردی میگوید:«این همه سال به هیبت این درخت احترام گذاشتیم؟! این که مثل طبل تو خالی میمونه، داخلش پوچه!».
سپس با سرنیزه اسلحه میافتد به جان شکاف درخت و با چنگ و دندان تلاش میکند آن را کمی بزرگتر کند. موفق که میشود به کناری میکشد و با افتخار به شاهکارش اشاره میکند و با لهجه شیرینش میگوید: «خودتون ملاحظه بفرمایید!».
همه با تعجب به داخل درخت که پوک و خالی است و توده زنبورهایی که در میان هم می لولند و صدای بلند و خوفناکی تولید میکنند، نگاه میکنیم.
حاجی اشرف بلند میخندد و میگوید: «این هم از افسانه سنگر جنها!» و بعد از کمی مکث میگوید:«زنبورها در این فصل سال از سرما پناه آوردن به اینجا، این صدا هم به خاطر اینه که اونا برای اینکه گرم بشن به هم میچسبن و تندتند بال میزنن. یه صدایی تولید میشه مثل گازدادن موتور یا شاید مثل صدای اجنه!». همه میخندند.
کمی بعد در سنگر جنها نشستهایم که جابر و حمدالله با کوزهای در دست وارد میشوند و فریادزنان مانند فروشندههای دورهگرد میگویند: «بفرمایید! بفرمایید! عسل آوردیم براتون، عسل خوب و شیرین! بفرمایید حاجی … آقا ماشاالله بفرمایید اول از همه شما بچشید، شمایی که معمای سنگر اجنه رو کشف کردید!».
کوزه را به طرفم میگیرد، انگشتم را داخلش فرو میبرم و وقتی بیرون میآورم همه از دیدن رنگ متفاوتش شگفتزده میشوند. نمیدانم این جابر و حمدالله چطور این همه عسل را از آن درخت بیرون آوردهاند و صحیح و سالم هم هستند!
انگشتم را که در دهانم میگذارم. چشمانم از مزه متفاوتش گرد میشود. میگویم: «امممممم !». آب دهانم را قورت میدهم و میخواهم بار دیگر انگشتم را داخل کوزه عسل کنم که جابر دستش را پس میکشد: «هااا! چه خبرته بِرا گیان؟! گفتم تو اول بخور نگفتم که همه رو تو بخور!».
همه میخندیم و دور کوزه جمع میشویم و در میان هیاهوی اجنه کاممان را با عسل جنزده شیرین میکنیم.