سوگنامه

0

*هوشنگ جمشیدآبادی

*نویسنده و شاعر

ماند خاموش، آن چراغی که بسوخت

وندرین مدت پر دغدغه و رنج

پرتو افکند کم‌وبیش

در شب سرد زمستان پریش

حیف از آن پرتو روشن که به ناگه

به تاریکی شب ماند خموش

ناپدید شد از این نقشه خاک

کورش آن پور عزیز

شمع روشن دلاویز

شاید دوست بدارید :

من دلم می‌سوزد، چه توانم گفت

که او، مرد و رفت، بلکه آزاد شد از قید حیات

مانده‌ام من، شده سال‌ها از عمرم سپری

مانده بر دوش من بس غم دیرین

تلخی‌اش مانده به جای شیرین

شک و تردید ندارم، من از مردن خود

من گوینده نیز چون دگران خواهم مرد

رسدم هر دمی آهنگ رفتن به گوش

می‌شود پت‌پت این سوز چراغم خاموش

حسرت و درد من از رفتن نیست

حرف از این زندگانی‌ست، که هست

که زآوار فرو ریخته‌اش مانده خراب

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.