سِفرِ سَفَر

نگاهی به اندیشه‌های زنده‌یاد «محمدعلی مهیمنی» پژوهشگر، نمایشنامه‌نویس و کارگردان

0

قسمت سوم (معجزه دست‌ها)

*مریم رازانی

*نویسنده

«سن ژان پرس» شاعر برجسته فرانسوی می‌گوید: «شاعر در انسان غارنشین می‌زیسته است و در انسان عصراتم خواهد زیست. زیرا که بخش تقلیل‌‌ناپذیر انسان است. از هستیِ شاعرانه و از درد معنویت است که مذاهب زاده شده‌اند. آن‌گاه که اساطیر فرو می‌ریزند، ربانیت در شعر پناه می‌جوید، و شاید حتی نوبت به او می‌سپارد».

بی‌شمار شاعران و اندیشمندان در جهان هستند که از وجود یکدیگر خبر ندارند. عشق و ایمان بسیط است. سیال است. به ظرفش نگاه می‌کند. گاه بحری در کوزه‌ای. شاعر شعر را نمی‌سراید، دریافت می‌کند، غرق می‌شود. «هرچه غرقه‌تر، تشنه کام‌تر».[۱] تنها در وادی شعر است که تکرار زیبا می‌شود. علوم بلاغی هم کثرت تکرار در شعر را ستوده. تکرار، شاعر را هم زیبا می‌کند. به ندرت پیش می‌آید که شاعری به شاعر دیگر حسادت کند. مگر آنان که در اصل، صنعتگر و مدیحه‌سرا بوده‌اند. آن هم نه همه‌شان. دنیای شاعرانه خصلت دریا را دارد. وسعت می‌طلبد. کلام را در حصر، نمی‌پسندد. از هر دهان یا قلم برآید، استوارتر می‌شود.

«دست» در هنر کاربردی بی‌همتا دارد. اصلا مگر می‌شود بی دست، دست به کاری زد؟ استاد «محمدرضا اصلانی» – که عمرشان دراز باد- می‌گویند: «اگر کسی برای یک بار هم شده در زندگی‌اش، یک طرح از بدن انسان زده باشد، محال است بتواند صحنه اعدام آدمی را ببیند. بدن انسان زیباست؛ چراکه دربرگیرنده نظام نسبت‌های طلایی است. چطور می‌توان این شکوه را ندید؟ من گاهی از دیدار غروب، تا مرز سکته پیش رفته‌ام. نفسم از لحظه سقوط و افتادن آفتاب، بند می‌آید. یک اتفاق عظیم و مهم کیهانی که هر روز را پرکرده است…دست‌ها می‌توانند فضا بسازند. من از حرکت دست‌ها دچار هیجان می‌شوم، این‌که در نهایت، این دست‌ها کجا می‌ایستند. وقتی دستی تکان می‌خورد، حادثه مهمش، پاسخ به این سؤال است: قرار است کجا بایستد؟» [۲].

در سینمای «برسون» کارگردان و فیلمنامه‌نویس فرانسوی؛ دست روایتگر همه چیز است. به گمان من «شعر» بیش ازدیگرهنرها به معجزه «دست»، دست یافته است. «دست‌هایم را در باغچه می‌کارم/ سبز خواهم شد می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم/ و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت[۳]».

«دستی افشان تا ز سرانگشتانت صد قطره چکد/ هر قطره شود خورشیدی/ باشد که به صد سوزن نور/ شب ما را بکند روزن روزن».[۴]

« … و گر دست محبت سوی کس یازی/ به اکراه آورد دست از بغل بیرون / که سرما سخت سوزان است». [۵]

« … تو / دست‌هایت را / پنهان نکن / با دست‌هایت / فانوس را ببر / من سفره می‌گشایم / و هیمه‌یی دیگر/ در آتشدان/ وقتی که فانوس را بردی/ وقتی که دست برآوردی/ آن ابر را کنار بزن/ پشت آن/ مشتی ستاره هست/ بردارو درجیب کن / و به خانه بیار/ چه تاریک مانده است این خانه».[۶]

«… رگ‌هایت به تو باز داده شده / تا/ یاخته‌های رفته / به رفتار آیند/ بر سِپَر و تابوت تو/ زندگانی زمینی‌ات / و آن چه آسمان به تو بخشیده بود/ نقش گردیده / و برهفت بندِ جامه ات/ اوراد و عقیق آونگ‌اند/ دست‌هایت به تو باز داده شده/ و خواهرت/ در کنار تو ایستاده/ تا اندام‌هات را/ نگاهبانی کند…». [۷]

«بر سرِ آنم که گر ز دست برآید/ دست به کاری زنم که غصه سرآید»/ «یارم چو قدح به دست گیرد / بازار بتان شکست گیرد».[۸]

«گر دست تو در خون روانم باشد/ مندیش که آن دم غم جانم باشد/ گویم چه گناه از من مسکین آمد/ کو خسته شد از من، غم آنم باشد». «از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر/ دلداری خلق هرچه بیش اولیتر/ ای دوست به دستِ دشمنانم مسپار/ گر می‌کُشی ام به دست خویش اولیتر».[۹]

مهیمنی نیز، به عنوان یک شعرآشنا به اعتبار آموزگاری اش، نه به عنوان یک شاعر- که جز یک دفتر شعر به نامش نیست، آن هم چند نسخه‌ای در پستوی خانه خاک خورد و باقی را به رایگان به یک کتابفروشی سیار در کنار خیابان داد تا کلماتی که به جان پرورانده، خمیری نشوند برای کاغذی که نمی‌داند چه‌ها بر آن خواهند نوشت –  معجزه دست را می‌شناسد.

« .. برگ زرد درخت ریزان است/ لخت و عور ایستاده، لرزان است/ می‌کشد دست هر زمان بر روی/ جای سیلی باد مانده به روی»[۱۰]

«عطش فتح قله‌های بلند،/ باز برکام جان نشاندی تو./ دست جان را گرفتی از سرِ مهر…/ جانبِ آسمان کشاندی تو[۱۱]»

آشنایی مهیمنی با موسیقی در سروده‌های او تأثیری بسزا داشته. گویی برای نواختن ساخته شده باشند:

شاید دوست بدارید :

«ای نشسته خوش به لحظه‌های من !/ دور می روی و می‌کنی صدا مرا/ بی تو من که‌ام؟/ یاد زنده حضور؟/ با تو من چه‌ام؟ / اشک‌های تلخ دامن غرور! بی تو من چه‌ام ؟/ صخره شکسته‌ای که روزی از کنار آن گذشته‌ای/ خستگی ا‌ت را مگردمی/ برلب ِخموش و غصه‌دار آن نشسته‌ای/ با تو، آبی عمیق آسمانی‌ام/ با تو غربت غرورکهکشانی ام/ با تو آبشارتشنه رهایی‌ام/ باتو هرچه‌ام، خدایی‌ام/ بی تو تک درخت خشک دوری‌ام / بی تو دره غریب مانده صبوری ام/ بی تو شب زدیده خواب می‌برد / بی تو روزهای انتظار…/ وه که تاب می‌برد!».

این ویژگی در آن‌جا که شوقِ جُستن و شکوهِ یافتن به میان می‌آید، در نثر هم کلمات به تپش درمی‌آورد:

« … در جنگلی انبوه، به بوی نافه مشکین پی گرفتیم. غزالی را می‌دویدیم، می‌دوید. گهگاه یک نظر می‌دیدیمش. باز از نظر پنهان می‌شد. گویی از قصد ما را در پی خود می‌برد، و دوید.. و دویدیم… و دوید… و دویدیم… ناگاه ، زین جای سردرآوردیم. جایی که تمدن نامندش …». [۱۲]

با درود به روان آن شاعر و هنرمند گرانمایه.

پایان  

[۱] سِفرِسَفَرص ۶۲

[۲] استاد اصلانی مستند بی نظیری ازهمکاری دست و خاک به نام “دست های هگمتانه” ساخته اند. این مصاحبه درارتباط با مستند یاد شده انجام گرفته است.

[۳] فروغ فرخزاد- تولدی دیگر

[۴] سهراب سپهری – هشت کتاب

[۵] مهدی اخوان ثالث – زمستان

[۶]حسین رسائل – آواز ها و مقامه ها

[۷] شاپورجورکش –  نام دیگردوزخ

[۸] دیوان حافظ

[۹] سعدی – رباعیات

[۱۰] سفرسَفَر- ص ۲۵

[۱۱] ”       ”    ” ۵۶

[۱۲] گفتگوی فرهنگ ها وتمدن ها – محمد علی مهیمنی ص ۲۰۲

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.