شاعرِ ناممکن بودن
*نادر هوشمند
جمله معروف جویس را برایش نقل به مضمون میکنم: راه یافتن به قلب دوبلین یعنی راه یافتن به قلب همه شهرهای دنیا.
- «راه یافتن به قلب یک شهر؟ ممکن نیست».
- «چرا»؟
- «چون قلب شهر، برخلاف قلب آدمی، نمیتواند در یک نقطه ساکن باشد و در یک نقطه یافت شود: قلب شهر همه جا هست، همه جا حاضر است و میشود آن را در عمق هر کوچه یا در درازای هر خیابانی پیدا کرد، یعنی همان جائی که هم هست هم نیست»
- «شبیه رودخانه هراکلیتوس که دو بار نمی توان در آن پا گذاشت»؟
- «شاید. اما فراموش نکن که رودخانه فیلسوفِ گریان از خودش گل و لای به جا نمیگذارد، در حالی که قلب آدمی چرا. به خصوص زمانی که این قلب، خودش را معصومانه در معرض این همه تغییر و تحول ببیند که بی وقفه بازتولید میشوند و حتی مجال اندکی آرامش را هم از او دریغ میکنند»؟
پس از اندکی مکث، این بار نوبت اوست که به کسی دیگر متوسل شود، به بودلر که با حسرت اعلام کرده است سیمای یک شهر بارها زودتر از قلب آدمی، دستخوش تغییر میشود. در میآیم که: «بودلر و پاریسِ قرن نوزدهمش، جویس و دوبلینِ ابتدای قرن بیستمش».
- «بله، یکی با شعر به سراغ شهر میرود و دیگری با نثر، یکی با زبانی فشرده و حداقلی، دیگری با زبانی باز و حداکثری. اما هر دو نهایتاً به یک چیز میرسند: شهر و تغییراتش و قلب لایتغیرِ رهگذرِ شهرنشین که نه دست بر قضا، بلکه بنا به ضرورت، شاعر و نویسنده است؛ یعنی توانا به انجام کاری که از دست هیچکس دیگر بر نمیآید».
همدان است و بهار گذرایش، مثل تمام بهاران دیگر. صبح زود، در قهوهخانهای تنگ با پنجرههای مربعی و دودگرفته نشستهایم، در ابتدای خیابان اکباتان، واقع در ضلع غربی آن و داخل کوچهای سایهروشنزده که آکنده از صدای گامهای کم شتاب رهگذران سر به زیر و ضربههای ناشی از برخورد تیشه با ظروف مسی و چدنی و برنجی است. من تازه نیمروی پُرروغن صبحانهام را با آخرین تکه نان لواش نیمه سوخته تمام کردهام. همصحبت جدیدم (چگونگی آشنایی من و او بماند برای وقتی دیگر)، پس از آنکه سکوتش را میشکند و چای دیشلمهاش را هُرتی سر میکشد، دست سبک و لرزانش را محترمانه روی شانهام میگذارد: «اذهان بزرگ، همدیگر را مییابند؛ چون ابنای بشر، با وجود همه تغییرات، در نهایت یک چیز را تجربه میکنند؛ گیرم که همان را به صور گوناگون و حتی بعضاً متفاوت، بیان کنند».
- «میشود بیشتر توضیح بدهید؟»
- «میخواهم برایت چند کلمهای از استاد مرحومم بگویم، یک شاعر گمنام همدانی. فیزیکِ فرّاری داشت، مثل رفتار خُل مانند و تفکرات به دست نیامدنی و شاهکارهای نانوشتهاش. شیفته و شیدای همدان بود و حساس در قبال تحولات سریع السیر آن. همیشه در پی نگارش سروده بلندبالایی راجع به این شهر بود که البته هیچگاه موفق به اتمامش نشد. یا بهتر بگویم، حتی آن را شروع هم نکرد. یا شاید هم شروعش کرد، اما ادامهاش نداد. همیشه تکرار میکرد که نمیخواهد ابدیت را که درک درستی از آن ندارد متوقف کند، بلکه میخواهد خودش را در ابدیتِ لحظه، همین لحظه که در آن هست، وسعت ببخشد، بزرگتر کند، آن هم تا جایی که محدودیتها سدِ راهش نشوند، او را متوقف و محدود نکنند. میگفت چون این کار از لحاظ فیزیکی ممکن نیست، پس باید به واژگان متوسل شد، باید غیرمستقیم به این کار خطیر دست زد».
- «با توجه به فحوای کلام وی، انگار با شاعری طرف هستیم که میخواهد ناممکن را بسراید»!
- «فراموش نکن که شاعر ناممکنها بودن، کم هنری نیست».
- «اما چرا شهر و نه طبیعت یا چیزی دیگر»؟
- «استاد اهل طبیعت نبود و شخصاً ولگردی در محلههای جولان و کبابیان را به صعود به دره مرادبیک یا کوه خاکو ترجیح میداد. خودش با اینکه برخلاف من از توضیح دادن به زبان تئوریک گریزان بود اما میگفت قدرت تمثیلی شهر برای بازنمایی تغییرات، بیشتر از دیگر مکانهاست و علاوه بر این، زمانی که ما شهرنشینان تجربه میکنیم با سایر زمانها یکی نیست. میگفت که هر شهری و از جمله همین همدان خودمان (او به ندرت این شهر را ترک کرده بود)، برای خودش دنیایی است متشکل از دنیاهای کوچکتر، هر کدام زنده و جاندار و محمل لحظه و دم گذرا و القاگر و مشوق انسان فانی به چنگ زدن و درآویختن به همان لحظه و دم».
- «اما چرا این به اصطلاح شاهکارهای استاد هیچگاه نوشته نشد»؟
سرش را که پوشیده از انبوه موهای یکدست نقرهای رنگ است، خجالت زده پائین میاندازد: «نمیدانم. شاید آنچه میخواست شعرش را بگوید، نیرومندتر از نیروی شاعرانه و قدرت تخیلش بود. شاید هم صرفاً به این بسنده کرده بود که فقط شفاهاً به ما جوانترها تلنگر بزند، تشویقمان کند و آرزو بکند که عمرش کفاف بدهد تا روزی شاهکارهای ما را بخواند؛ یعنی چیزی که خودش موفق به انجامش نشد، یا شاید هم نخواست بشود. روز و ساعت مرگش را خوب به خاطر دارم. صلات ظهر بود. ته یک بن بست تنگ و تار در انتهای هنرستان، یک خانه نقلی داشت. در بستر مرضی لاعلاج افتاده بود. به جز من، فقط عمه خانمش بالای سرش بود، تنها خویشوندی که داشت. یقهام را گرفت و به سختی نالید: پسر! کارِ نکردهام را تو به انجام برسان، ایدههایم را تو بسط بده و تحقق ببخش، فعلِ ناتمام را تمام کن، کلیسای سِویل را و آن بحث داغ بین فرانتس لیست و ریشارد واگنر را سرلوحه کارت قرار بده و نترس از انگ دیوانگی خوردن»!
آه بلندی میکشد و دم فرو میبندد. به جز ما، قهوهخانه خالی از مشتری است و قهوهچی – یک نوجوان رشید با یک جفت سبیل نازک به رنگ زغال خاکسترشده – مشغول چرت زدن. کتری زنگ زده از دست محتوای جوشانی که دارد، به فغان آمده است. همصحبت من به چشمانم زل میزند: «متاسفانه من هم مثل او شدم، کارِ نکرده را نکردم و گذاشتم تا فعلِ ناتمام، ناتمام بماند. میدانی دوست جوان، برای من امکانپذیر نشد که منظومه بلندبالا و شاهکاری را که او امید به نوشته شدنش داشت، به دست بگیرم. اما تو، تویی که حساسیت شاعرانه ات نسبت به شهر زادگاهت بر من پوشیده نیست، تو …»
آیا نقل باقی جملاتش، اهمیتی دارد؟ خوب میدانم که استاد که در جوانی نیمچه استعدادی داشت اما به هر دلیلی موفق به تحقق آن نشد، میخواهد به منِ جوانِ تازه کار در وادی پرخطرِ شعر و شاعری، چه بگوید. من آینهای برای او هستم، کمااینکه سالها سال پیش، او آینهای برای استاد مرحومش بود. بیرون از قهوهخانه، شهر را صداهای کرکننده در بر گرفته است و مردمانش، بی اعتنا به زمان گذرا و مکان پیرامون و بی اهمیت به شعرِ هنوز ناسرودهاش، در تکاپوی روزمرهاند و ما دو نفر اینجا منتظر معجزهای هستیم از جانب واژگانِ ایستا برای ابدی ساختن لحظات گریزپا و ثبت همیشگی آنها در قالب اوراق مصحف یک کتاب شعر ماندگار، آن هم در دل طوفانی از استحاله و تبدیل …
بدون اینکه بخواهم بی احترامی کنم، روبرویش یک نخ سیگار بدون فیلتر روشن میکنم. دود آبی رنگ، پس از خروج از دهان نیمه بازم، پیچ و تاب میخورد و به کُندی با ذرات معلق گرد و غبار صبحگاهی که حاصل بازی نور و سایه در این ساعت از روزند، یکی میشود. استاد، بی اعتنا به من، غرق در افکارش است، افکاری که شاید سوار بر دود سیگار و جریان سیال فضا، به پیشواز افکار به زبان نیامده من هم میآیند و با آنها یکی میشوند. خدایا، چیست این سنت دیرینه و خواست دیوانه وارِ شاعرِ ناممکنها بودن و ناممکنها را به شعر و احیاناً به شاهکار بدل کردن که شهرنشین فرانسوی و ایرلندی و ایرانی نمیشناسد؟ چرا هیچ نسلی، هر چقدر هم کم مایه در تخیل و فقیر در ایدههای نو، باز هم از این جنونِ مسری دیرین مبری نیست؟
فوق العاده ست.مثل همیشه زیبا و جذاب.مرسی بابت زحماتت