شاعر رنج مدام
گفتگو با «قاسم امیری» نویسنده و شاعر همدانی
از شعر فقط شعر را میخواهم. بگذار چیزی بگویم. شما از ادبیات تقاضای نسخه دارید؟ از ادبیات تقاضای راهکار دارید؟ ادبیات لزوما راهکار نمیدهد. اصلا شعر در درون من است در واقع شعر از من میخواهد که من را بگو. به هر حال من حتی بدبختیهایم را فقط با شعر میتوانم بگویم.
*حسین زندی
*روزنامهنگار
بسیار شنیدهایم که شاعر شعرش را زندگی میکند اما کمتر مصداقی برای این سخن یافتهایم. «قاسم امیری» از معدود شاعرانی است که میتوان ادعا کرد شعرش را زندگی میکند. شعر او زندگیاش و زندگیاش شعر اوست.
امیری سال ۱۳۳۲ یعنی سال کودتا در کرمانشاه متولد میشود. گویی تاثیر این سال و این اتفاق در تمامی زندگی او نمود مییابد. ذهن و زندگی کودتازده امیری تاکنون سامانی نیافته است. شعر و زندگی او نمونه بسیاری از هم نسلانش است که کودتا، انقلاب، جنگ، طلاق، فقر و به طور کلی دشوار زندگی را در تمامی سالیان عمر به دوش میکشد. او شاعر رنج است و همین رنج در شعر او تبلور پیدا کرده و مخاطب او نیز انسان رنج دیده ایرانی است. در شعر او مدام واژههای مرگ، شب، تازیانه، چراغ و مانند این تکرار میشود. امیری پس از انقلاب به همدان مهاجرت کرد و در همدان ازدواج کرد و زندگی را پی گرفت. اما بلوغ شعری او در همین شهر اتفاق افتاد. کتاب اول او با عنوان «عمر، ماهور ارغوان» سال ۱۳۸۱ در همدان منتشر شد که در این وانفسای کتاب و کتابخوان با استقبال خوبی روبرو شد.
این شاعر خود را وامدار هدایت میداند اما بسیاری شعر او را با شعر شاملو هم خانواده میدانند. در مجموعه عمر، ماهور ارغوان دو شعر زیبای «چراغبان» و «مهمان برجای پای توایم» به شاملو تقدیم شده و شعری با عنوان «تاول» را به هدایت و بوف کور تقدیم کرده است. نثر قاسم امیری نثری امروزین اما پیچیده است، در واقع نثرش نیز شعر است. او بیش و پیش از آنکه تحت تاثیر دیگران باشد به خواندن وامدار است. بسیار پرخوان است و همین خواندههایش از او شاعری ساخته که اثرش منحصر به خود اوست و ردپا و امضایاش در تمامی آثارش دیده میشود.
امیری شاعری گزیده کار است در دهه هفتاد اشعاری از او در نشریههای گردون، دنیای سخن و آدینه چاپ میشد و ابتدای دهه هشتاد نیز مسئولیت بخش ادبی هفته نامه پیک همدان را برعهده گرفت و کاری متفاوت از خود برجای گذاشت.
او مجموعهای از نقدهایی که نوشته و چهار مجموعه شعر منتشر نشده دارد. به نظر میرسد اگر تمامی آثار او پیش از این منتشر شده بود امیری به عنوان یک شاعر مطرح در بین مردم و اهالی شعر معرفی شده بود.
البته از نتایج شهرستانی بودن و مهاجرت نکردن به تهران است که نویسندگان و شاعران کمتر دیده میشوند و رسانههای سراسری نیز به ساکنان غیر تهرانی این سرزمین نگاه کوتاهی دارند. امید است در ماهها و سالهای آینده آثار این شاعر منتشر شود تا مخاطبان جدی شعر با نگاه یک شاعر متفاوت آشنا شوند. گفتگوی ما با امیری را میخوانید.
از تولد و دوران کودکی و زادگاهتان؛ کرمانشاه بگویید.
سال ۱۳۳۲ در محله چوب فروشهای کرمانشاه در یک زاغه متولد شدهام. کودکیام چه بود، بگذریم. جایی که من بودم خانوادهام خیلی از کتاب و ادبیات و اینها دور بودند. تا دو سالگی پدر و مادر باهم زندگی کردند و چیز خاصی از پدر یادم نمیآید. بعد هم در محیطهای تلخ و خزیخانه و توسعهنیافته زندگی کردم. مدرسه هم میرفتم اما مدرسه اصلا تاثیری در من نداشت. تنها کار مثبتی که خانواده یعنی مادرم در موردم انجام داد همین بود که مرا به مدرسه فرستادند اما از مدرسه خوشم نمیآمد. تا کلاس ششم درس خواندم و دوبار هم رفوزه شدم.
هم بازی یا دوستی درآن محله داشتید که تاثیر مثبتی بر شما گذاشته باشد؟
بله در محله همبازی داشتم اما اینکه تاثیری در من گذاشته باشند نه، کسی نبود مگر فقط در اول متوسطه خارج از محیط محله و مدرسه با «فریبرز ابراهیمپور» آشنا شدم. واقعا در فقر کامل بودیم و حمایت هیچ کسی را نداشتیم. پدربزرگم هم چون از من هم خوشش نمیآمد من و مادرم را از خانه بیرون کرد. همین پدربزرگ سه زن داشت که از هر کدام بچهای داشت و هر کدام از اینها با هم بد بودند.
اصلا چطور شد که سراغ کتاب رفتید؟ پیشتر گفتید که تا قبل از آشنایی با ابراهیم پور کتابهای عامهپسند دوست داشتید…
من عاشق فیلم بودم و از این طریق بود که به کتاب و کتابخوانی هم علاقهمند شدم البته کتابهای عامهپسند و عشق سینما بودم. اولین فیلمی هم که در سینما دیدم «شبنشینی در جهنم» بود. وقتی با ابراهیمپور آشنا شدم اینها را از من گرفت و کتابهای هدایت را به دستم داد که بخوانم.
چه شد که مرتکب شعر شدید؟
اولین شعری که نوشتم به خاطر فریبرز ابراهیمپور به نام «اوج دوستی» بود. بعد ادامه دادم البته گاهگاهی داستان مینوشتم. اصلا برای چاپ هم نمینوشتم اما ذوق و کار من در شعر بود. مینوشتم و ابراهیمپور تصحیح میکرد. شعرها را میدید و بر روی من تاثیر میگذاشت. بعد هم ترک تحصیل کردم و بیشتر وقتم را کتاب میخواندم و کار میکردم. انواع کارها … خیاطی میکردم، در لوازم تحریر فروشی و این چیزها هم کار کردم.
تا چه سالی با مادرتان زندگی میکردید و بعد در کرمانشاه چه اوضاعی داشتید؟
تا هفده، هجده سالگی در کرمانشاه زندگی میکردم. در یک محیط و محل عقبمانده و فاسد که ملقمهای از انواع آدمها بود. هر چقدر که به طرف مطالعه رفتم از خانه و خانواده دور شدم. متاسفانه یک چیزی که هنوز از خودم گله دارم این بود که چون شاملو و فروغ یا ابراهیمپور تحصیلات دانشگاهی نداشتند این را یک امتیاز میدانستم و این یک باور غلط بود که ما داشتم و تحصیلات را رها کردم.
فکر میکنید آن هفده سالی که با مادرتان زندگی میکردید چه تاثیری بر شما و آیندهتان داشت؟چقدر زندگی امروز شما تحت تاثیر آن دوره است؟
متاسفانه من ضربه خوردم. قطعا اگر در محیط دیگری بودم چیز دیگری میشدم. این خانواده زندگی مرا ویران کرد. اینکه فروید میگوید شخصیت زندگی انسان در سه سال اول شکل میگیرد، بسیار درست است. اتفاقاتی که در زندگی من رخ داد من را پریشان کرد و برای همیشه شخصیت من را تحت تاثیر قرار داد و این دلمردگی و افسردگی همیشه در من ماند.
و به نظر میرسد این تاثیر و تلخی در آثارتان و شعرتان خودش را نشان داده…
بله. من زندگی خوبی نداشتم. این تلخی را از گذشته میگیرم و این هم مسائل خودش را دارد. آن خزانی که بر من گذشت ماندگار شد. اما چون با دوستانی اهل ادبیات و با کتاب آشنا شدم توانستم از آن خمیر مایه چیزی بسازم.
باز برگردیم به کرمانشاه. نوشتن در آن روزگار چه مشکلاتی داشت؟
میدانید اولین باری که شروع کردم به نوشتن رفتم ضبط صوت را گرو گذاشتم و ماشین تحریر گرفتم و شروع کردم اعلامیه پخش کردن و این چیزها.
جریانی که با آنها در ارتباط بودید را میتوانید نام ببرید؟
گرایشهای عدالت خواهی بود. همزمان با چریکهای سیاهکل در ارتباط بودیم. وقتی که مادر فهمید دیگر احتیاج به ساواک نبود. ماشین تحریر را گرفتند، خرد کردند و بردند در بیابان چال کردند. با کارگرهایش این کارها را کرد و این مسئله برخوردهای ما را بیشتر کرد. با اینکه اگر به خواست مادر تن میدادم میتوانستم پولدار شوم و موقعیت خوبی داشتم اما در کارخانه قند کارگری میکردم. در مجموع اینها باعث شد که مادرم از من خوشش نیاید. آن زمان یا دنبال «غلامحسین ساعدی» بودم یا دنبال «صادق چوبک». اسطورههای من اینها بودند در آن سن هدایت اولین نویسندهای بود که در من اثر گذاشت.
خواندن این آثار چه تاثیری در شما گذاشت؟
اثر فکری که بیشتر در ناخوداگاه من گذاشت. چیزی نبود که من راجع به هدایت نخوانده باشم. من همه مطالب و عکسهای مربوط به هدایت را جمع میکردم. گذشته برای من با همه تلخیهایش روزهای پر باری بود. شعر و هر هنری اصولا باید هستهای داشته باشد. نمیدانم اسمش را چه باید گذاشت اما هرچه هست احتیاج به کار دارد. من همه چیز را ول کرده بودم و فقط میخواندم. از هر جایی و هر چیزی که بود و گاه گاهی هم در نشریات مطلبی مینوشتم.
یادتان هست در چه نشریاتی شعرهایتان را چاپ میکردید؟
«تهران مصور» بود که قسمتی از آن را «حسن شهرزاد» مدیریت میکرد. دوستم «منصور یاقوتی» در همان جا مینوشت. آنجا بود که با درویشیان آشنا شدم.
درویشیان هم کرمانشاه بود؟
بله هر وقت که زندان نبود کرمانشاه بود. کتاب فروشی سحر را داشت. بحثهایی هم با هم میکردیم. به خصوص راجع به «هوشنگ گلشیری». یادم هست «شازده احتجاب» را تازه خوانده بودم و این خیلی روی من تاثیر گذاشت مخصوصا آن قسمتی که شازده قجری چشم گنجشکها را بیرون میآورد و همه را پرواز میدهد و رفتم و این را به درویشیان گفتم درویشیان اخم کرد و گفت گلشیری هنر کرده است آن زمان آدم سر میبریدند؟ کلا نظر مثبتی روی گلشیری نداشت که بعدا نظراتش تلطیف شد. کلا آدم خشک مذهبی بود. خلاصه اینها باعث شد که شخصیت من شکل بگیرد. اگر من این گذشته را نداشتم چیز دیگری بودم. من آدمی نیستم که در برابر جمع بنشینم و حرف بزنم و کلا استعداد سخنرانی هم ندارم.
خب بیاییم همدان. وقتی به همدان آمدید چه کار کردید؟
پانزده سال در خانههای مردم نقاشی میکردم. در کوره آجرپزی هم کار میکردم. کتابفروشی هم کردم. در واقع من در همدان جدی کار کردم و مدام نوشتهام.
حالا چه شد که ازدواج کردید؟
به خاطر بیجایی. ناچار بودم که تشکیل خانواده بدهم. البته ما یک باوری داشتیم که میگفتیم زن میگیریم و تغییرش میدهیم که البته باور بسیار غلطی بود.
شما چندبار سراغ شاملو هم رفتید. کمی درباره این دیدارها صحبت کنید.
آن زمان که من کرمانشاه بودم شاملو آمد کرمانشاه که از دور او را دیدم. من همیشه در فضای شاملو بودم و به او علاقه داشتم. در همدان یکی از دوستان به خانه شاملو رفته بود. آدرسش را داد و من هم رفتم او را پیدا کردم. وقتی اولین بار رفتم شاملو بیمار بود. در دومین ملاقات برایش سیر همدان بردم که شنیده بودم برای دیابت خوب است. پیش از آن شایعهای منتشر شده بود که شاملو فوت کرده و من شعری برای مرگ شاعر گفته بودم. در همین ملاقات شعر را به او دادم و شعر را خواند و گفت من این شعر را قبلا خواندهام. گفتم این برای مدح شماست. خندید و گفت شعر خوب و روانی است. آیدا هم خواند و خیلی خوشش آمد. تا اینکه آقای سرکوهی هم آمد. نشست پربار و خاطره انگیزی بود.
از چاپ کتاب عمر، ماهور ارغوان بگویید.
یک روز «ایرج گلپایگانی» مرا صدا کرد و گفت برای چاپ کتاب وام میدهند من را برد و وام گرفت و کار اول را چاپ کردیم.
دستی هم در نقد دارید اما با قلمی شاعرانه و گزنده مانند آن تیتر «شغالی گر ماه بلند را دشنام میداد».
یک روز آقای الهی قمشهای در مورد بوف کور چیزهایی گفته بود. البته کسی پرسیده بود که در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد شما چه درمانی برای این دارید؟ و او مسائلی را مطرح کرده بود که من آن نقد را نوشتم.
از شعر چه چیزی میخواهید؟
از شعر فقط شعر را میخواهم. بگذار چیزی بگویم. شما از ادبیات تقاضای نسخه دارید؟ از ادبیات تقاضای راهکار دارید؟ ادبیات لزوما راهکار نمیدهد. اصلا شعر در درون من است در واقع شعر از من میخواهد که من را بگو. به هر حال من حتی بدبختیهایم را فقط با شعر میتوانم بگویم.
زندگی فقط روی تلخ و بدبختیاش را نشان داد. برای شما خوشی و خوشبختی نداشته؟
البته که داشته. مثلا اگر همان مجموعه اول را بخوانید چیزهایی در آن هست که نشان از خوشبختی هم دارد.
وجه تمایز شما در شعر گفتن چیست و تاثیر گرفتن شما از دیگران چطور است؟
والا این را نباید من بگویم. هیچ شاعری نیست که بگوید گذشتگان بر من تاثیر ندارند. چون تاثیر نشانه علاقه است. این چیزهایی که میخوانیم باعث میشود که ذهنمان قویتر و دیدمان گسترده بشود.
من خیلی وسواس دارم و هنوز نتوانستهام خودم را از این وسواس خلاص کنم. بسیاری از کارهایم را خواندهام و پاره کردم با اینکه ممکن بود کار خوبی هم باشد. این وسواس همهجا خوب نیست. آدم کمی باید فروتن باشد. این نشاندهنده این است که من خیلی مشغول بیرون هستم و نتوانستم از دست خودم خلاص بشوم. اگر نظم بود خب خیلی نوشتههایم مرتب بود. نظم خیلی خوب است. اگر شما نبودید شاید هیچ وقت اینکارها را چاپ نمیکردم. این بر میگردد به آن گذشته. هیچ وقت تربیت صحیح نداشتم. تربیتی که منظم باشم، نداشتم و خودمان هم خب شانسی زندگی کردیم و شانسی زنده ماندهام. حقیقت از هر چیزی بهتر است. من هر چه که دارم از دوستان خوب و شریف است. اگر خانواده خوبی نداشتم اما دوستان شریف و فرهیخته داشتم.
از ورودتان به مطبوعات و کار مطبوعات هم بگویید. بالاخره «پیک همدان» یکی از نشریات مهم در عرصه مطبوعات استان و کشور است…
دوستی من را برای صفحه ادبیات پیک همدان انتخاب کرد و من هم با دوستانی که در کرمانشاه داشتم مثل آقای ظاهری و آقای ابراهیمپور قرار گذاشتم و با بنده همکاری کردند و باعث پربار شدن کار شدند و آقایی مثل پورسرایی که کسی اصلا راجع به او حرفی نزدم اما بسیار آدم ارزشمندی بود در این نشریه وارد کردم. صادقانه بگویم انسانی بودم که بدون هیچ چشمداشتی کار میکردم، بیش از حد هم کار میکردم و خواب و خیالی داشتم اما نگذاشتند. بعد از آن بودکه رفتم کارگری کردم.
برنامهای برای چاپ آثارتان دارید؟
الان حدود چهار مجموعه دارم. همانطور که گفتم انبوهی نوشته تلنبار شده که باید بروم آنها را مرتب کنم تا به چاپ برسند. این کار تازه که البته تقریبا کار تازه است و جایی هم چاپ نشده، مجموعهای از شعرهای کوتاه است که اعتقاد خودم بر شعر کوتاه است و دارم سعی میکنم این وسواس بیش از حد را کنار بگذارم. این مجموعه با عنوان «کلید خورشید را بزن خوابام میآید» منتشر خواهد شد. در سالهای گذشته جز گاهگاهی که در مجلات شعرهایم را چاپ میکردم کتابی منتشر نکردهام.
***
نامه «محمود دولت آبادی» به امیری
جناب قاسم امیری مجموعه شمارههای هفتهنامه شما «پیک همدان» را دریافتم. باید به شما خسته نباشید بگویم و بیفزایم ای کاش دستانی بیشمار میداشتم با همین یک سر که میتوانستم پاسخ تمام مکتوبات دریافتی خود از این و آن سوی کشور را بنویسم و برای یکایک قلم به کارهای مهربان بفرستم. اما چه کنم که یک دست بیش ندارم برای نوشتن و یک سر با هزار سودا و مشغلههایی که نه شغل است و نه کار اما هست. این قدر میدانم که کار دشواری در پیش گرفتهاید و امیدوارم بتوانید از عهده آن برآیید. شما با انتشار یک نشریه فرهنگی در شهر کهن تاریخ همدان، دست به یک ابتکار زدهاید. زیرا گمان میبرم چاپ و انتشار چنین نشریه ضروری در شهرستان شما بیسابقه بوده است و از این مثال نشریات پیش از این ما فقط در شهرهای مهمی چون تبریز، اصفهان، مشهد، شیراز، رشت و احیاناً گرگان داشتهایم. پس دشواری کار شما را درک میکنم به خصوص از جهت امکان ارتباط یا فقدان چنان امکانی زیرا تا مردم یک شهرستان بتوانند به قدر و اهمیت انتشار چنین نشریهای پی ببرند، زمان و توان مالی و حوصله فراوان میطلبد. اما پیش از آن، معمولاً رسم چنین بوده است در همه عالم که ناشران جان فرسای چنین نشریاتی کمک مالی در یافت میکردهاند به صورت همت عالی از سوی دارندگان در محل، در واقع فهمانیدن و فهم این نکته آسان نیست که وجود نشریه پیک همدان آبروی مردمان شهرستان و توابع است پس تا رسیدن به درک مشترک از اهمیت چنین نشریاتی که به منزله شناختنامه امروزی کهن بومی چون همدان است، شاید لازم باشد با مراکز فرهنگی شهر، همچون دانشگاه بوعلی مثلاً تماس گرفته و از ایشان خواسته شود که به نشریه کمک کنند تا بتوانند سرپای خود بماند. سرانجام اینکه انتشار یا عدم انتشار نشریه پیک همدان ملاک و محک روشنی است در ارزیابی قابلیتهای فرهنگی یک شهر مهم در روزگار ما. در هر دو حالت شما زحمت لازم را کشیدهاید و این محل را به میان آوردهاید اکنون این تمام مردمان و فرهیختگان و دولتمندان این شهرستان مهم چون همدان و آنک پیک همدان. داوری را به زروان بسپاریم و بیش از این یقه برنداریم.
با تبریک نوروز و نو سال یک هزار و سیصد و هشتاد در شما و تمام اهل همدان؛ دوست شما محمود دولت آبادی تهران ۱۴ اسفند ماه ۷۹
***
شعر امیری برای دکتر «پرویز اذکائی»
فتح الفتوح
صفیر ذالفقار کبیر
بر رگان دخترکان حریر
مبارک باد
رامشگران پردهها ساز کردند
و کاتبان بر مصطبه بنشستند
و فتح الفتوح را به خط سرشکسته نستعلیق روایت نمودند.
بسیار عالی .
از زحمات همدان نامه در این شرایط فرهنگی کشور ،که به زنده نگه داشتن فرهنگ و ادب دیار همدان تلاش میکند کامل سپاس و تشکر را دارم
همداننامه هم به داشتن مخاطبان فرهیختهای چون شما افتخار میکند.
بادرود….بواسطه درگذشت ابراهیم پورکه دوست دیرینه ام منصوریاقوتی تلفنی مرادرجریان گذاشت،مروری داشتم درکارنامه اوکه متن مصاحبه قاسم امیری را خواندم…دوستی که سالها با هم بودیم واینکه بعضی وقتها ذهن یارای نام بسیاری را نمیدهد.بماندبردوستی من وقاسم…آنچه برایم مهم بود،اینکه اوهست ودراین دایره ی مکررپررنج زنده به نام.اوشعرخوب میسرود.یا این برداشت من ازان سالهای اشنایی وشایدبا تعلق خاطربه اوچنین میپنداشتم…اما واقعآ اگرزمینه حمایت وپشتیبانی وجودمیداشت شاعرمطرحی میشد.تربیت فرهنگی خانواده وجامعه نیزبی تاثیرنبودونیست.واینکه اوسالها درامدان نیزمشغول به کارفرهنگی بوده جای قدردانی وامیدواریست.امیداست قاسم بتواندبدورازمشکلات عدیده ی این روزها،چه شرایط ممیزی،مسئل روزمرگی،پشت پازدنهای دسته ای ،هنروهنرمندان را پاس بداریم. معصومعلی صیدی،کرمانشاه، ۵ خرداد۱۴۰ساعت ۲۱
بله ایشان شاعر توانمندی هستند
متن مصاحبه ی زنده یادقاسم امیری راکه میخوانی،به عمق دردهاورنجهایش پی میبری.قاسم دردمندزیست وغریب ودردمندانه نیزرفت.غریبترازاین که اورادرروستایی ،درگورکنند؟واین جای سوال داشت که چرااورادرقطعه ی هنرمندان درهمدان دفن نکردند؟رنج مردمان ،رنج مدام اوبود.ورنجی زان پیشتروبیشتر،رنج ازخانواده ای که حداقل درزمینه ی حرفه ی او–هنروادبیات–همسونبودند.وبرایشان مهم نبودکه این شاعربزرگواربی ادعا،مردم درپاسداشت خدماتشان،برگورشان فاتحه ای بخوانند؟غریبی درمرگ این است.راستی تاکی وچهـوقت دیگر،شرایط مساعدی پیش می آیدکه هم مسئولان وهم مردم،درزمان حیات وپس ازآن،قدرشان رابدانند؟یادقاسم امیری بخیرکهـدرسرزمین مادری هم غریب بودومرد…یادش گرامی ونامش جاودان.
معصومعلی صیدی،کرمانشاه،۱۲مهرماه ۱۴۰۱