شاه و کنیزت را بِکُش
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
*مریم رازانی
*نویسنده
شاید اگر کشور عزیزمان ایران درد و داغ دو سالِ کرونایی را در پشت سرنداشت، خیلی هیجان انگیزتر و با گل و موسیقی و رقص و آتش بازی جمعی به استقبال قرن تازه میرفت. تا همین چند سال اخیر، وقتی در کتابهای تاریخ چشممان به قرن و سده میافتاد، چیزی بسیار دور و دیر به نظرمان میآمد. حالا خیلی راحت اتفاق افتاده و روزهای آغازین آن را پشت سرگذاشتهایم. اولین پرسشی که ممکن است از ذهن بسیاری از ما بگذرد این است:
آیا قرنِ تازه واقعا تازه است؟ آیا ملالتهای قرون گذشته را -که کم هم نبوده- تا اینجا به دوش نکشیده و با خود نیاوردهایم؟
«گذشته چراغ راه آینده است». چقدر این جمله زیبا و چقدر غریب است. نمیدانم کسی دیگر در جهان چنین شاه بیتی را فقط در پنج کلمه آفریده یا خیر. تا این لحظه و تا وقتی فقط به آینده عطف داده شود، این جمله مال ماست. به زبان سلیس فارسی و پیامی «روشنتر از خاموشی».
در سال گذشته و متأسفانه در چند دهه گذشته خسارات زیادی بر محیط زیست، میراث تاریخی و فرهنگی، جریانهای روشنفکری و هنر وارد شد. آنقدر گران که ما – ملت- فرصت نکردیم به خسارات جانی ای که اکثریت قریب به اتفاق آن در میان مردم عادی رخ میداد و در دو سال پایانی قرن به فجایع جبرانناپذیر تبدیل شده بود، بپردازیم. فجایعی که ابزار آن یعنی داس و تبرو تیغ و درفش و نفت و بنزین و طناب؛ متهم اصلی و مرتکب شوندگانش «جنونِ آنی» قلمداد شدند. جا دارد درقرن حاضربه این مسئله غامض به شکل یک معضل تاریخی، فرهنگی نگریسته و ریشهیابی شود.
بارزترین و متأسفانه اسطورگیترین جنایت پایانی قرن، همدستی یک پدر و مادر سالخورده در قتل فرزند کبیرشان بود. جامعه دچار در هزار توی مسائل اقتصادی فرصت پیدا نکرد از خودش بپرسد آن زن و مرد از کدام پیشینه و فرهنگ برخاسته و جانیان کوچک دیگر در کدام سایه امن اما مخوف، رشد کردهاند؟ قطعا کندو کاو در کتب تاریخی چیزی به ما نخواهد داد. تاریخ را کاتبان دربارها نوشته و تاریخنگاران حقیقی نه تنها در «دو قرن»، بلکه در سراسرقرون به دره سکوت افکنده شدهاند. اما چرا؟ اگر معکوس نگاه کنیم، شاید بشود از همین کتب تاریخی شه فرموده هم به ریشههایی مختصر- ونه ابتر- پی برد. در ۹۹ درصد تصاویری که تاریخ از دربارشاهان به ما میدهد، یک آدم قلچماق و نادان و بیسواد بر تخت سلطنت تکیه زده، اوقات نامیمونش به دوقسمت تقسیم میشود؛ یک قسمت جنگ – در اغلب موارد سرکوب خودیها- و بخش دیگر بزم و شکار و حرمسرا. برادر و فرزندش را کور میکند، میکُشد، به صلابه میکشد، هر زنی را از بزرگ زاده تا رعیت، بپسندد، مصادره میکند، زن مبارز را خفه میکند و در چاه میاندازد، طوری ملت را منکوب و زبون میکند که در خفقانیترین حالت با جمله «خدا از سلطان محمود بزرگتر است»؛ روان آزردهاش را تسکین میدهد و با زخمهایش کنار میآید. این ضد فرهنگ از صدر مملکت و بالاترین مقام پله پله به نفرات پائینتر سرایت میکند و در انتها به عوام -به معنای مطلق- میرسد و میشود فرهنگ غالب. فردوسی و سعدی و حافظ و نظامی و بیهقی تا قائم مقام و دیگر بزرگان را هم داریم، اما نفوذشان تا قرنها از فرد به فرد است، زیرا اکثریت مردم بیسواد مطلق بودهاند. هنوز هم طبق آماری که سال گذشته ارائه شده، ایران هفت میلیون بیسواد دارد و سواد میلیونها نفر در حد خواندن و نوشتن است. اگرگاهی شاهد جرقهای در روستایی بوده و چند بیت از شاهنامه یا خمسه نظامی از زبان یک کشاورز یا چوپان شنیده یا در شهر، در پشت وانتی خواندهایم، دلیل گستردگی فرهنگ در سطح مملکت نیست. همانها را هم باید با دقت بشنویم و ببینیم از سر کدام نیاز برخاسته است؟ اگر رستم و سهراب و سیاوش را که بوی خون و اشک میدهند، برداریم، چه چیز دیگر از شاهنامه در اذهان اکثریت مردم ثبت شده؟ یا از خمسه نظامی جز دلدادگی خسرو و فرهاد به شیرین و معشوقه خسرو، شکر، که به گونهای اروتیک در دل داستان خسرو و شیرین راه پیدا کرده، چه چیز دیگری از زبان عوام به گوشمان خورده؟ بهتر نیست بیش از این خودمان را فریب ندهیم و به جِد خواستارِ تنها راهِ نجات، یعنی اصلاح آموزش و پرورش و برقراری آموزش رایگان باشیم؟ مردی که به خودش حق میدهد فرزندش را سر ببُرد، قطعه قطعه کند و در سطل زباله بیندازد یا نیمه شب گردن نازک دختر نوجوان و نابالغش را با داس بزند و با افتخار خودش را به مراجع معرفی کند، یک شاه قلچماق کوچک است. زنی که با چنین مردی همدست میشود یا با علم و اطلاع به اینکه فرزندش به دست پدر کشته خواهد شد، اجازه میدهد قرص خواب به او بخورانند یا حتی خودش را به خواب میزند، یک زن حرمسرایی، یک کنیز، در قالب کوچک است. چه سالوسها، ریاکاریها، چربزبانیها و توطئهها که از حرمسراها برنخاسته. دستکم در این موارد سند مکتوب داریم. مرد بیفرهنگ از ثروتمندترین تا فقیرترین و دست به دهان ترینش، خود را پادشاه و حاکم بلامنازع زن و فرزند میداند، زن بیفرهنگ با همان اندوخته حرمسرایی به مرد مرفه یا مطرحِ بی فرهنگ نزدیک میشود، به امکانات او دسترسی پیدا میکند و فُرادا خوش میگذراند یا کنیزوار به ستم مرد نادار تن میدهد. باور کنیم یا نه، تا زمانی که این شاهان و کنیزان کوتوله صاحب فرهنگ نشوند و پوست نیندازند، قرنهای تازه، تازگی به همراه نخواهند آورد. در یک جامعه نامتوازن تمام ترازوها اعم از مادی یا معنوی؛ نامیزانند. شاید بگوئیم این گونه وقایع همیشه اتفاق میافتاده، حالا به صرف وجود فضای مجازی پررنگ میشوند. این منطق بسیار فراافکنانه است. خیلی از جنایات دیگر را هم عادی جلوه میدهد. در گذشته حسنک وزیر را هم به دارآویخته و عین القضات را شمع آجین کردهاند. هر چیزی که در گذشته اتفاق افتاده نباید از شدنیها حکایت کند. به جای توجیهگری، روشنگری را سرلوحه اهدافمان قرار دهیم. شاهان و کنیزان وجودمان را بکشیم و شکوه برابری را با جسم و جان احساس کنیم. جز این؛ قرن تازهای وجود نخواهد داشت.
«حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است/ کس ندانست که آخر به چه حالت برود- حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی / بو که از لوح دلت نقش جهالت برود».