*احسان فکا
*نویسنده
ایستاده بود وسط میدان، همدان میدان زیاد داشت اما میدان میدان بود. وسط شهر که شش پسرش روبرویش ایستاده بودند. بوعلی، تختی، باباطاهر، اکباتان، شورین که شد شهدا و آن خیابان که به گنجنامه میرفت.
باور میکنید اسمش را به یاد ندارم؟ا ز این شش پسر سه تن از مشاهیر بودند و یکی نامش روستایی بود که الان داخل شهر است.
ایستاده بود داخل میدان و قرقیرا گذاشته بود روی شانهاش. شانه پیرمرد کوتاه بود اما من دبیرستانی خیال میکردم قرقی روی الوند نشسته الوند واقعی اما مماس با شانه پیرمرد بود، هزار سال بیشتر بود هر روز خیره میشد به هر که همدانی است اما از مردم این شهر کسی خندههای الوند را به یاد ندارد که ندارد.
گفتم فروشیه گفت برو بچه جان. پولت نمیرسه.
پولم نمیرسید اما گفتم پول دارم. وایسا برم بیارم.
دویدم سر شهدا یا همان شورین، حجره زمانیان، آجیل فروشی شوهر عمهام.
آقا رضا، سلام. هزار تومن میدی عصر بیارم برات؟
هزار تومان را داد. یک چپه پول بود. تا بشمارمش، مشتی تخمه آفتابگردان ریخت در مشتم. نمیدانستم که نباید پول را میشمردم. نمیدانستم نباید میگفتم درسته آقا رضا ممنون.
پیرمرد هنوز قرقی به شانه داشت. چه خوب که ضحاکنبود با افعیبر شانههایش، سبیلهایش زردِ توتونِ اشنو ویژه بود انگار. همان سیگاری که پدربزرگ نمیکشید، وینستون میکشید و همان زردی چرک که تا قیامت و لقمانوار از سیگار بیزارم کرد.
حالا قرقی نشسته بود روی شانههایم. مانده بودم با پنج تومان و اتوبوس نمیآمد. دیر میآمد. جان کند تا آمد از همان ولوو جدیدها که تا یک هفته اول کردار راننده را در آورده بودیم بس که زنگ روی دستگیرهها را میزدیم و نعرهاش را میشنیدیم که توقف فقط تو ایسگاه. زدی دیدی قشنگ میزنه؟ دیگه نزن.
قرقی که میله دستگیره را بلندتر از شانههای شانزده سالهی من میدید تا ایستگاه اول شهرک همانجا ماند. بعد که گرفتمش جیغی زد و راننده که هنوز داشت از برتری مطلق ولوو، عروس سوئدی بر بنز سیصد و دو برای رفیقش که پارکاب ایستاده بود میگفت، در آینه نگاه کرد و داد زد
جای میلیچخور تو اتوبوسه؟
من پیاده شده بودم و قرقی شاپر بریده در مشتم بود و وسط چمنها بودم با چشمهای فاتح و خیره به چشمهای خشمناک راننده.
قرقی را یک هفته نگه داشتم. آقا رضا سرچشمه که همسایه بودیم خرید برای در امانماندن کبوترهایش به هزار و دویست تومان. بعدها فهمیدم که قرقی را حوالی آخر اسفالت رها کرده و قرقی که تازه شاپرش در آمده یک نفس تا الوند پرواز کرده. الوندی که حالا غمگینتر از هر کوه دیگری است از بس که تنهاست.