*احسان فکا
*نویسنده
میشکست
با صدای کریستالیاش روی برنج هاون که زیر و رو شده، نشسته بود روی چادر نماز گلدار
دونه دونه با دستهای پیر اما زندهاش حبهها را انداخت داخل سطل قرمز، در سفیدش رو کیپ گذاشت رویش که هوا نکشد، بذارش بالای گنجه فخری!
به خودش گفت، سالها بود قند که میشکست با خودش حرف میزد.
بعد یه چای تلخ و داغ بریز برای خودت فخری، بی اینکه از قندی که با دستای خودت شکستی بخوری، بی اینکه بتونی با توت خشک بخوری، بذار تلخیاش تو کامت بمونه
بغض کن برای امیرعلیات که بیاد، از سفر، از مرز، از جایی که سقف آسمونش ستون نداره بس که بلنده
امیرعلیات بیاد که چای عروسیشو بخوری
این یه بار غمت نباشه که قندت بره بالا فخری خانم، فخری خانم سماواتیان شصت و سه ساله از همدان، شکریه!