لابیرنت جام آهنین درد

در باب اشعار زنده‌یاد «احمد حیدربیگی»

0

*قاسم امیری

*شاعر

«وقتی پدرم مرد، پاسبان‌ها شاعر بودند». این شعر طنز آرزومداری بود که در آستانه زمان خودش کسانی را به میدان سوال فراخواند و دیگر کسانی را نیز به زهر نیشخند، اما چنان‌که رسم زمان است، جواب نه شایسته و بایسته سوال، که بسی لاغر و ناچیز بود. سوال و طنز مادر زادی این پاره‌شعر طنز، پاسبان شاعر بود و پاسدار گوش به زنگ و فرمان آن قانون، موجودی از جنس ایست و خبر دار! پوتین و باتوم و فانوسقه و اهل اطاعت، مطیع و منقاد قانون. خوب این موجود چه سنخیتی با شعر و دنیای پهناور شاعرانه می‌توانست داشته باشد؟

شاهرگ طنز در همین نکته بود، حتی اگر ما این گفت و آرزوی دل‌نازکانه سپهری را مطلق نپنداریم؛ باز طنز زیر پوستی شعر همچنان پای برجاست. چون او از فرد یا پاسبان خاصی حرف نمی‌زند، بلکه همه پاسبان‌ها را خطاب قرار می‌دهد.

با این همه، من سرهنگی بازنشسته را می‌شناسم که در حاشیه سلطنت شاهی ستاره‌هایش را به گوشت تنش ندوخت و به هر حال از خوب یا بد حادثه، سر از جامه سرهنگی به درآورده و نوع جنس تفکرش او را از نعش سر به زیر یک جاده صاف‌کن یا پیچ و مهره‌ای از موتوری عظیم، به چشم‌انداز و بر صلیب دیگری کشیده که در نهایت سر از (لابیرنت) هزارتوی زمان خویش و خویشتن دیگری به درآورده است.

قاسم امیری- شاعر
قاسم امیری- شاعر

شعر او، گوش و هوش فرهیختگان دردمندی از همان جنس را می‌طلبد. اما حس و درد مشترک شعرش امواج پریشان‌خاطر جمعیت سرزمینش را فرا می‌گیرد. به عبارتی این نه ظرف چینی که کاسه نشکن و آهنین درد است. باز همچنان‌که رسم روزگاراست، هوشمندان دردمند اهل چون و چرا، در حوالی لابیرنت نه به انبوه که اندکند.

هم آنان که در جست‌وجوی راهی به آمال و آرزوی (گل سرخ) خویشند، محصور در «دهلیزهای خم اندر خم پیچ در پیچ» که خواستن همیشه توانستن نیست، اما تفکر و نفس تفکر انکار ناشدنی است. «دهانت بوی مرده هزارساله می‌دهد/ و چشمانت از پشت عصر یخبندان نگاه می‌کند/ تنها خطی که می‌توانی خواند/ واژه‌های تصویری است بر سنگ/ برایت اندیشه را چگونه بنویسم؟»

چشم، جهل و عصر یخبندان انسان یا موجود بدوی را در ذهن تداعی می‌کند که از شکل اشیا بر سنگ (سنگ تحجر) هنوز یک قدم بر مرز اندیشه که حضور واژه باشد، ننهاده که در ذات تحقیر فرهنگ‌مدارانه جهل است. شعر او در همه حال کلافیست تنیده در کلاف مردم روزگارش، معمار کارکشته امید است: «فردا/ برای تو/ آفتاب دوباره سر خواهد زد/ و جوانیت را سکه‌ای تازه می‌بخشد/ ای سپیده‌دم/ نگاهت را به من ببخش/ که از من، سکه‌ای خواهد خواست» کتاب شعر لابیرنت در واقع با طرح تفکربرانگیز روی جلد آغاز می‌شود و با طرح مکمل پشت جلد، دغدغه گل سرخ و فکر ساقط اندیشه و این‌که هیچ کوره راهی به گل سرخ منتهی نمی‌شود.

راه، کور و دیوار بلند حاشا؛ سرانجام بازی از پیش رقم خورده است و بازنده نیز، که فرمان به ایستادن و پوشیدن است و طرح مکمل، هم راز است و هم افشای راز. شعر حیدر بیگی جامه‌ای فرهنگی است که بر قامت روزگارش دوخته شده. عطر گل سرخ و مشام ناکام، حدیث «دشنه و دیس» و فرهنگ و قداره است و توفیق شاعر در این‌جا، نه در فرهنگ صرف و به سخنی، در فرهنگ غیر شعری، که در هیئت خلاقانه دانش شعری است: «پشت‌دیوار کدامین شب/ ایستاده مرگ؟ ای پرستوی بهاراندیش/ تو را من، پیش از آن دیدار/ خواهم دید؟» فرهنگ صلح طلبی از یک طرف و سر مویی کنار نیامدن با قدرت از طرف دیگر، امتیاز ویژه و سربلند احمد حیدربیگی است. فرهنگ هنرمدار به اندیشه و درک هستی خاتمه نیافته که محصول و میزان آفرینش آن مهم است.

دانش هنر در هر زمینه، آفرینندگی زنده و اصیل است و پویایی آن در زدودن تقدس کاذب است: «در برابر ایستادن/ با پینه‌های دستم/ در باروری آهن و خاک و تو، در میز بزرگت فرو رفته‌ای/ با پینه پیشانیت، چون تکه زمینی بی‌گیاه در جنگل/ تلخ و ترش مرا می‌رانی/ و من در می یابم:/ که از دست تا پیشانی فاصله بسیار است». البته از دست کار روز و آفرینشگر تا پیشانی پینه بسته زهد دروغین بسی فاصله‌هاست و نیز در بسیاری از موارد و گوشه و کنارها، شعر حیدربیگی پیش از آن که شعر باشد، فرهنگی است که جامه شعری پوشیده و این امر ناشی از انتخاب اوست. که تعهد او نسبت به مردم و هستی، خاصه انسان درگیر معاصرش، تعهدی بیرونی است: «آدم‌ها، انبوه چرک‌مرده بدبو/ بینی گرفته می‌گذارند/ تا دورتر کنند تازه نفس را/ در بویناک پول/ در این عفونت رایج».

این شعر یک فرهنگ موزون است. یک جور تعهد و شعار شریفی است تا شعر یا: «بود باید/ مرد مال‌اندوز/ مرد جنگاور/ یا که باید مرد. با قلم در دست و سر افتاده بر دفتر». آری شعرهایی در این سبک و سیاق در واقع فرهنگ‌های افشاگر و موزونی هستند بر مسند شعر و حیدربیگی با انتخاب آگاهانه ذهنیت شاعرانه‌اش را در آستانه زمانه سر بریده است. شاید برای بسیاری این اسراف و بی‌پروایی جذاب باشد و امتیاز بزرگی در شعر او. اما غافل از این امر که شاعر واقعی، شاعر همه زمان‌هاست. چنان‌که یک شعر توانمند ضمن آن‌که خواننده معاصرش را سیراب می‌کند، چیزهایی، تکه‌پاره‌هایی برای صد سال بعد هم در خود ذخیره کرده باشد. این توفیق بسی مشکل دست می‌دهد مگر در شعر واقعی و شعر واقعی اندک است، زیبایی و برازندگی هم در همین اندک بودن است.

من می‌گویم در مرحله نخست، یک شعر قبل از هر چه باید شعر باشد و در مراحل و مجال دیگر می‌تواند همه چیز باشد: «و عشق گرسنه است/ و گندم فرمان می‌راند/ و شبانان، راه از زنگوله می‌پرسند/ و نان دادن بابا، یک حادثه تاریخی است.» و ابهام زیبای مرگ در پایان این شعر:« من راه خانه را چشم بسته می‌دانم/ بگذار بروم/ بگذار بخوابم» و یا: «کسی به راهیان غریب/ دری به کاسه آبی و شعله‌ای نگشود/ و غیر زوزه باد/ صدای گام نفس، در دهان سرد کوچه نبود و خاک یخ زده بود». حیدربیگی شاعر را باید در گوشه کنار همین شعرهای واقعی یافت. تعهد بیرونی در بسیاری از گوشه و کنار اشعارش دست و بال او را سخت بسته است و همچو تیغی بر خلاقیت او فرود آمده. احمد حیدربیگی اگر خودش را از قید آن تعهد غیر شاعرانه خلاص کند، شایستگی آن را دارد که پایش را از آن گلیم فراتر نهد، چون ذات شاعرانه او انکارناپذیر است و از همین روی بزرگی وی بیش از آن بالقوه مانده، در فعل به مسند کوچکی قناعت ورزیده: «و ما، آونگ را/ هزار باره/ به تکرار/ تجربه کردیم/ بی آنکه عقربه‌ای را به مقصدی برسانیم».

پاره‌ای از این دست، هم شعر است و هم تعهد و هم فرهنگ شعری: «چشم هزار حادثه در انتظار ماست/ شکوفه در باد/ جوانه در کولاک/ باغ خشک و تبر/ و دود، از دهان هیمه تر». شاعر این پاره‌های درخشان شعری نمی‌تواند و نباید با شاعر شعر «پول» یا «مرثیه‌ برای سر» و یا شعر «مرثیه برای کنیزان» یکی باشد. حتی وزن‌های به کار گرفته شده در این گونه شعرها، نه مادرزادی، که اجباری است. نوعی وزن اصل و نسب‌دار است که بزرگی از سر خیرخواهی به دوش شعرها گذاشته. جای بسی حیرت است، شاعر که می‌سراید: «نسلی به خاک افتاد/ و هنوز، سفره‌ای به وسعت دو بشقاب/ در قلمرو فتح الفتوحان نمی‌گنجد» نمی‌تواند مثلاً با سپهری در زیر سقف قرن زندگی کند: «با تو چگونه توانم بود؟/ در زیر سقف قرن/ با زخمم به بلندای تاریخ/ و ویرانی‌ام به فراخی لوت و نمک و تنهایی‌ام به پهنای زمین».

این رویارویی و جنگ و مهربانانه جز این‌که ناشی از همان مقوله تعهد بیرونی و درونی است، اختلافی که چندان تازه هم نیست، که شاملو هم یک جوری و خیلی مهربانانه‌تر و موقتی با سهراب سپهری داشت.

براهنی به شیوه مذبذب و زنده‌یاد اخوان خشن‌تر و افراطی یک‌جور قلدری و مرد سالارانه. می‌گویم مردسالارانه از آن جهت که شعر و زبان فاخر و سنگین اخوان، زبان سهل و روان و وزن مخملی در آن را شعر مؤنث یا نوعی شعر مؤنث‌وار فهمیده بود. اما اصل جریان همان تعهد مستقل و شاعرانه سپهری بود. که شاعری که می‌خواهد به گردن دختری بیاویزد و یا در شعری می‌گوید:

(نقل به مضمون) «وقتی که خواب بودم بمب افتاد» و یا «نسب من به زنی روسپی اهل بنارس می‌رسد» تعهد نیست؟

به هر حال شعر حیدربیگی اگر از نظم‌هایش صرف نظر کنیم شعری است به قد و قامت روزگار معاصرش با واژگان و وزن اصل و نسب دارش. با وطن‌پرستی، نه، وطن‌پرستی در فرهنگ شعری او جایی ندارد. و وطن‌دوستی چرا، انضباط خاص خودش، خاصه شجاعت بیانش و مصالحه نکردنش با قدرت‌ها و از همه مهم‌تر به خاطر تعبیرسازییا به زعم من فرهنگ‌سازی در شعر، بر پیشانی او بوسه می‌زنم و اعتقاد دارم اگر او پراکنده‌کاری‌هایش را و مجراهای غیر شاعرانه‌اش را به دیگران بگذارد و شاعر و کمانگیر شعر خودش باشد که هنر مادرزادی اوست، در فرهنگ شعری ما در جایی که شایستگی‌اش را دارد تکیه خواهد زد. چون آن دانه تلخ دانایی را در خودش دارد، لابیرنت، در هیچ گوشه‌ای تعهدی در ابهام آفرینی ندارد و اگر ابهامی هست، کلاف سردرگمی نیست که نشود بازش کرد. البته ابهام ذاتی در شعر (خاصه در پیوند با فرهنگ آفرینی، که اتفاقاً یکی از شیوه‌های ممتاز شعر حیدربیگی است): «و بوی منقرض عشق/ شامه جهان را می‌آزارد و در بسیار قصه‌ها نوشتم/ و بر بسیار کتیبه‌ها کندم/ و شب‌های بلند زمین را/ به نشانه حضورت بر قله‌ها آتش افروختم».

و ابهام قشنگ جهل در این پاره درخشان: «و زمین هنوز مسطح است» و یا: «بکوش، تا گرگت ببخشاید! که پلیدی‌ات را به گردن دارد/ و گوسپندی/ که خون سبز گیاهیش/ بر پیراهن سپید من به دروغ تو آغشته است».

آری خلوت‌ها و فرهنگ‌آفرینی‌های نابی در شعرحیدربیگی جریان دارد که توقع خواننده‌اش را در بلندایی می‌کشاند، که شعر یک حادثه فرهنگی و عاطفی است. اما حیرتا در لابیرنت فیل و فنجان کنار هم قرار دارند و فنجان‌های این دفتر شعر همچون «قصیده»، «آدم‌ها»، «مرثیه برای کنیزان»، و شعار «مرثیه برای سرو» و مانند این.

اشعار لاغر دیگر که شاعر محض رضای همان تکلیف و تعهد در این دفتر آورده. یکی از خصوصیات برجسته شعر حیدربیگی هارمونی شعر و وحدت و خویشاوندی میان تک‌ تک مصرع‌هاست که این فقر و نبود وحدت در شعرهای نامداران معاصر نیز به چشم می‌خورد. در فروغ، در سپهری:« چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید» که پاره دوم شعر، اضافی و تنها خاصیتش توضیح پاره اول است. چشم‌ها را باید شست به حد کافی رساست یعنی که نباید از روی عادت و اعتیاد نگاه کرد. و کشف این ابهام و معنا را باید به خواننده وامی‌گذاشت و در پاره‌ای از شعرهای فروغ چون «زندگی شاید» که هیچ نسبت و خویشاوندی میان پاره‌ها نیست و در منظومه «آرش» سیاوش کسرایی می‌شود پاره‌هایی از آن را حذف کرد بی‌آن‌که کمبودشان احساس شود.  شعر حیدربیگی با آن‌که ظرف آهنی درد همگان است از جهتی فرهیخته گراست و از کثرت‌گرایی می‌گریزد: «دیرگاهیست/ ما را کسی به نام نمی‌خواند/ و نیزار ازدحام، در باد/ ما را مجال گفت و شنودی نمی‌دهد/ و فریاد هم در بادهای هرزه هرسوگرد، می‌میرد».

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.