مادرم آزاد زندگی میکرد
«استر اوهانسیان» از زندگی مادر میگوید
اوهانسیان: مادرم را خانوادهاش هم خیلی قبول نداشتند اما با وجود اینکه خیلی از سبک زندگیاش راضی نبودند، مادر کار خودش را میکرد. عشق و محبتی که از مامان گرفتیم، خیلی ارزش داشت و هرچند کم بود اما کیفیت خوبی داشت. آنچه که من و حتی برادرهایم داریم این است که خیلی زود با انسانها میجوشیم و آدمها را آنطور که هستند، میپذیریم و این را از مامان یاد گرفتهایم.
*حسین زندی
*روزنامهنگار
وقتی از در وارد میشود، انگار زندهیاد «ایراندخت میرهادی» وارد میشود، با همان تصوراتی که از او در ذهنمان ساختهایم. خیلی از شهروندان همدانی از زندهیاد میرهادی به عنوان یک پزشک مردمی خاطره دارند و یا دستکم درباره او شنیدهاند اما شاید بتوانیم خودمان را خیلی خوششانس بدانیم که با دختر کوچک وی که بیشترین ارتباط را با مادر داشته، به گفتوگو بنشینیم و سوالات بیشمارمان درباره زندهیاد میرهادی را از او بپرسیم. «استر اوهانسیان» خیلی اتفاقی مهمان همداننامه میشود اما ما را مهمان خاطرات شیرینی از مادرش میکند. به نظر میرسد مطالعه این گفتوگو برای همه شهروندان همدانی دلچسب خواهد بود. با ما همراه باشید.
– در کدام محله متولد شدید؟
متولد ۲۲ فروردین سال ۱۳۴۲ هستم و مادرم هم متولد ۱۷ فروردین بود. یکی از ویژگیهای اساسی فروردینیها دوندگی و انرژی زیاد آنهاست. مادرم بسیار فعال و پرانرژی بود و فعالیت زیادی داشت، من هم چنین هستم. در بیمارستان آمریکاییهای همدان متولد شدم. مادرم در کتاب خود نوشته زایمان با من که فرزند آخرش بودم، خیلی آسان بود و صبح روز زایمان به محل کار رفته بود و بعد از ظهر به بچهها رسیدگی کرده بود و شب خودش را تنهایی برای زایمان به بیمارستان رسانده بود و فردای زایمان نیز بلافاصله در محل کار حاضر شده بود و من را به علت ضعیفالجثهبودن تا چند روز در بیمارستان نگه داشته بودند.
- شما آخرین فرزند دکتر میرهادی هستید. یکی از افسانههای موجود درباره زندهیاد میرهادی تعداد فرزندان اوست؟ چند فرزند داشت؟
تا جایی که من میدانم مادرم ۱۴ بار باردار شده بود و ۹ فرزند او زنده مانده بودند؛ دو فرزند او که از همسر اول که اتریشی و دختر بودند و یکی از آنها در آلمان فوت کرد و دیگری در ایران. البته شاید هر دوی آنها در ایران فوت کرده باشند. یک پسر به نام «یونس» داشت که او نیز فوت شد. در این بین چند فرزند را در دوران بارداری از دست داده است. من نهمین فرزند هستم و دو کودک به نامهای «حسنک» و «لاله» نیز به فرزندخواندگی قبول کرده بود. بنابراین ما ۱۱ فرزند بودیم. خواهر و برادرانم از شوهر اتریشی مامان در آمریکا و کانادا زندگی میکنند و بقیه ما در ایران هستیم به جز من که در آلمان زندگی میکنم.
- از کودکی بگوئید.
کودکی شاد و خوبی داشتم. ابتدا در کمالآباد زندگی میکردیم که اطراف آن باغ و صحرای زیادی وجود داشت. با مادر به گنجنامه و عباسآباد میرفتیم و در استخری که بالای آن بود، شنا میکردیم. سر مادر همیشه شلوغ و مدام درگیر کار بود. خیلی وقتها نیمههای شب به دنبال او میآمدند و بر سر بالین بیمار میبردند. گاهی در زمستانها به علت بارش برف امکان بازگشت نداشت و در خانه بیمار میماند، به همین دلیل سعی میکرد وقت بیشتری با ما بگذراند، اما این همیشه براش مقدور نبود. مدتی در خانهای واقع در جهاننما ساکن شدیم و دورهای هم در کوچمشکی بودیم و بیماران آنجا هم او را پیدا میکردند. بعدها به منطقهای رفتیم که «اوستا ناصر» برایمان یک تکخانه ساخته بود و هیچ خانهای آن دور و بر نبود اما بیماران آنجا هم مادرم را پیدا کردند.
- دوران مدرسه چطور بود؟
دقیقا یادم نیست. آن زمان که در کمالآباد زندگی میکردیم پسرها در مدرسه «عارف» درس میخواندند اما من در مدرسهای در کوچمشکی درس خواندم که نامش در خاطرم نیست. ۱۱ سالم بود که به تهران رفتم و همراه پدربزرگ و خواهرم «آذر» و همسرش زندگی را ادامه دادم.
- در همان ۱۱ سالی که در همدان زندگی کردید، فضای همدان را چگونه دیدید؟
خیلی یادم نیست اما با مامان خیلی نزدیک بودم و خیلی جاها من را با خودش می برد. قبل از من سه پسر متولد شده بود و پدرم نیز از همسر اولش دو پسر داشت، بنابراین مامان آرزو داشت دختر داشته باشد. به یاد دارم خیلی به مقبره استر میرفتیم و آنجا درخت بزرگی وجود داشت که مامان میگفت من اینجا دخیل بسته بودم که تو دختر باشی. همدان آن زمان خیلی کوچک بود، چهار سینما داشت. صحراهایش را خوب میشناختیم و به حیدره و آبشینیه زیاد میرفتیم. در دره مرادبیک پیادهروی میکردیم و به سد شهناز (اکباتان فعلی) هم میرفتیم. در خیابان بوعلی گشت میزدیم و تاکسیها و مردم را نگاه میکردیم. کل تابستان را در استخر هتل بوعلی سر میکردیم و عصرها هم به سینما میرفتیم. «ژولیت» دوست صمیمی من بود. مامان کل هفته درگیر کار بود. صبح جمعه به امور خانه رسیدگی میکرد و جمعه بعد از ظهر وقت گردش بود، البته اگر برای درمان بیمار دنبالش نمیآمدند.
- پرستار هم داشتید؟
«آقا ولی» که خداوند روح او را شاد کند، برای ما آشپزی و به امور ما رسیدگی میکرد. قبل از او «عباس آقا» این وظیفه را برعهده داشت و بعدها آقا ولی به کمک او آمد. «نعمت» هم پسرعموی مادرم بود و از آنجایی که در کودکی از بالکن پرت شده بود، کمی به لحاظ ذهنی مشکل داشت، اما همیشه همراه ما بود.

- سرنوشت نعمت چه شد؟ خیلیها فکر میکردند او برادر دکتر میرهادی بوده؟
نه پسرعموی مامان بود و تقریبا همسن بودند. گویا مادر نعمت خیلی شیر نداشت و مادربزرگ من که از آلمان آمده بود همزمان به مامان و نعمت شیر داده بود. بنابراین خواهر و برادر شیری بودند. نعمت با مامان به همدان آمد و همیشه کنار مادرم بود. بعد از فوت مادرم با «متا» زندگی میکرد و در کرج فوت کرد و مزار او در هشتگرد است.
- ۱۱ سالگی به تهران رفتید؟ به همدان میآمدید؟
بعد از ظهر پنجشنبهها همیشه منتظر تماس مامان بودم چون تلفنخانهای در خیابان سنگ شیر وجود داشت که مامان بعد از ظهر پنجشنبه نمره میگرفت و به من تلفن میزد. گاهی تلگراف میزد و اگر همسایهای تلفن داشت از خانه او با من تماس میگرفت. کل تعطیلات عید و تابستان به همدان میآمدم.
- شما در همدان تئاتر بازی کردید؟
یکبار آن هم به صورت اجباری چون من اهل تئاتر نبودم. مادر در نمایشی نقش گردآفرید را داشت و وقت نمیکرد بر سر تمرین حاضر شود. به همین دلیل من را میفرستاد تا تمرینها را به او منتقل کنم. آخر کار هم فرصت نکرد در آن نقش بازی کند و من را فرستاد. ۱۱ سال بیشتر نداشتم و خیلی برایم ترسناک بود چون رستم و سهراب را خیلی با هیبت ساخته بودند و من را میترساندند. یک شب بازی کردم و بعد از آن هیچوقت حاضر به این کار نشدم.
- از اهالی تئاتر کسی را به یاد دارید؟
«اکبر کشانی»، برادرش «رضا کشانی» و «احمد بیگلریان» را یادم هست. چون خیلی همراه مامان بودم، همه را میشناختم. نمایش «آدم و حوا» را یادم هست که مادر نقش حوا را بازی میکرد و موهای مصنوعی بلند و لباس و چکمههای صورتی داشت. آخرین شبی که این نمایش اجرا شد، در هتل بوعلی جشنی برپا بود و همه بچهها در ماشین نشسته بودیم که مامان هنگام پیادهشدن یهو گفت: «تو میتوانی همراه من بیایی». برادرها جیغ زدند و اعتراض کردند اما در نهایت همه به خانه رفتند و من اجازه حضور در آن جشن را پیدا کردم.
- من شنیدهام بیشترین نامهنگاریهای زندهیاد میرهادی با شما بوده. دراینباره توضیح میدهید؟
خب من تهتغاری مادر بودم و ارتباط عمیقی با هم داشتیم. از وقتی به تهران رفتم هم از طریق تلفن و هم از طریق نامه با مامان در ارتباط بودیم. مامان برایم داستان مینوشت و با این روش من را راضی نگه میداشت چون به خاطر دوری از او مدام غر میزدم و مامان سعی میکرد من را از دلتنگی نسبت به خودش، برادرهایم و دوستانم دور نگه دارد، اما گویا قسمت این بود که ما همیشه از هم دور باشیم. مامان در نامههایش از همه اتفاقات روزمره میگفت و من هم هر مشکلی داشتم، برایش مینوشتم اما تا نامه به دست مامان میرسید و جوابش برمیگشت، مشکلم حل میشد. آن موقع که خیلی بچه تر و در تهران بودم متأسفانه هیچکدام از نامهها را نگه نداشتم اما صدها نامهای را که برایم به کانادا فرستاد را هنوز دارم.
- درباره زندهیاد میرهادی افسانههای زیادی نقل میشود. شخصیت او را برای ما چگونه تجزیه و تحلیل میکنید؟
مادرم انسان بسیار مهربانی بود و اصلا کینه به دل نمیگرفت. انسان دلسوزی بود و از آنجایی که من معمولا هنگام حاضرشدن بر سر بالین بیماران همراهش بودم، این دلسوزی را میدیدم. یادم هست روزی بر سر بالین «فردوس خانم» که قابله مادر بود و به سرطان معده مبتلا شده بود، رفتیم. مامان دستش را روی غدههای فردوس خانم میگذاشت و به من هم میگفت دستت را روی غدهها بگذار تا ببینی چه میکشد. به هرکس و هر خانوادهای که سراغش میآمدند، کمک میکرد. قادر بود با همه سر صحبت را باز کند. ساده زندگی میکرد و در قید و بند آرایش نبود. پول داشت اما برای خودش لباسهای خوب نمیخرید و به فکر ظاهر نبود. زن تمیزی بود و هر روز سعی میکرد به حمام برود . چون مادرم آزاد زندگی میکرد برای مردم ۷۰ سال پیش، زنی که در اروپا تحصیل کرده بود و دائم در کوه و صحرا بود، یک زن عادی نبود. برایش مهم نبود مردم دربارهاش چه میگویند. بهتر است بگویم مامان استثنائی بود. حتی آن زمان خانواده خودش هم قبولش نداشتند چون سبک زندگیاش مورد انتظار همه نبود. وقت فکرکردن به این چیزها را هم نداشت چون همیشه در حال کار بود. بعد از ساعتها بیخوابی تصمیم به استراحت میگرفت اما باز در میزدند و او را بر سر بالین بیمار میبردند
- از چه چیزی لذت میبرد؟
از صحرا و از صحبت با افرادی که حرفهایش را بفهمند و بتواند با آنها از کتابهایی که خوانده، صحبت کند اما چنین افرادی کم بودند. زبانهای مختلف را یاد گرفت، حتی زبان روسی خواند و سعی میکرد با کردها، در رابطه با بیماری شان کردی صحبت کند. اما یادم هست اواخر خیلی دوست داشت وقت بیشتری با فرزندانش بگذراند اما انقدر سرش شلوغ شده بود که نمیتوانست و همین او را عصبی میکرد. او میخواست مادری کند اما کارش بهش این اجازه را نمیداد.
- گفتید دو فرزندخوانده داشت. اما من شنیدهام بچههای زیادی به سرپرستی میگرفت…
بله یادم هست وقتی در کوچمشکی زندگی میکردیم، ناگهان در را باز میکردیم و میدیدیم یک بچه پشت در است. بچه را به خانه میآوردیم و مامان برایش شیرخشک تهیه میکرد و آن بچه به عروسک ما تبدیل میشد و او را تر و خشک میکردیم. گاهی این بچهها چند ماه در خانه ما میماندند و بعدها خانوادههایشان میآمدند و آنها را میبردند.
- برای خیلیها جالب است که یک پزشک چهارده بار باردار شده باشد…
مامان در کتابش نوشته در آلمان در بحبوحه جنگ جهانی، چون به زبانهای آلمانی، فارسی، انگلیسی و فرانسه تسلط داشته به عنوان تلفنچی شبکاری می کرده و یک شب سر کار خوابش برده بود و صبح گزارشی از خودش در آورده و نوشته بود و کارفرمایش به این کارش پی برده بودند و به همین دلیل از محل کارش اخراج شده بود. مامان نوشته که چه خوب که اخراج شد چون دو شب بعد آنجا بمباران شده و خیلیها کشته شده بودند. یا یکبار به خانه آمده بود و دیده بود بمباران شده و فکر کرده بود همسرش را از دست داده اما بعد همدیگر را پیدا کرده بودند. میخواهم بگویم جنگ خیلی اثر بدی روی مامان گذاشته بود. شاید همه اینها باعث شده بود مامان خیلی دلش بخواهد که به دیگران زندگی ببخشد. در کتابش نوشته وقتی متوجه میشدم موجودی در وجود من زنده است، حس خوبی میگرفتم. بالاخره به عنوان پزشک روشهای جلوگیری از بارداری را میدانسته اما دوست داشته زندگی ببخشد.
- در صحبتهایتان به کتاب مادر اشاره کردید؛ کتاب «دُکی» که خیلی عریان به زندگی شخصی خود پرداخته است. برخی این کتاب را خواندهاند و آن را درخشانترین اثر مادر میدانند. چرا این کتاب هیچوقت منتشر نشد؟
چون همانطور که گفتید خیلی عریان راجع به همه چیز نوشته و صحبت کرده. آن زمان «خاله توران» یکی از موانع انتشار این کتاب بود چون شاید به فامیل ضربه میزد. مامان در ابتدای این کتاب دلیل نوشتن آن را پندی به دخترانش دانسته تا روش درست زندگی را یاد بگیرند. از تنهایی در آلمان، مشکلاتی که با پدرم داشته و سختیهایی که برای بزرگکردن بچهها آن هم تنها کشیده صحبت کرده است. خواهرم آذر بخش هایی از این کتاب را ویرایش کرده اما شاید زمانی آن را به صورت کامل منتشر کنیم.
- رابطه شما با پدر چگونه بود؟
پدر را خیلی به یاد نمیآورم فقط یادم هست که عزیزدردانهاش بودم چون قبل از من دختر نداشت. البته اول فکر میکرده من پسرم و خیلی هم دوست داشته پسر باشم اما بعدها خیلی هم از من خوشش آمده بود. مرد بسیار بداخلاقی بود اما من اجازه داشتم روی پایش بنشینم. یادم نمیآید چند سالم بود که فوت کرد چون همیشه میگفتند به سفر رفته است و بیمار است که گویا آن سفر تهران بوده و بیماری کبد داشته است.
- هیچوقت به دنبالش نرفتید؟
نام پدر « ایرج اوهانسیان» بود و به او «ایرجخان» میگفتند. بعد از فوت پدرم با همسر اولش ارتباط داشتیم و با دو پسرش در مجیدیه تهران زندگی میکردند و رفت و آمد داشتیم. پدرم اهل مراغه بود.
- از همسر اول مادرتان چیزی میدانید؟
نه واقعا چیزی خاطرم نیست. او اتریشی بود و بعد از جدایی از مادرم به وطنش بازگشت. آذر و فرهاد قبرش را در اتریش پیدا کرده بودند. بعدها دوباره ازدواج کرده بود. نقاش بوده و از صحنههای جنگ جهانی نقاشی میکرده است. زیاد او را نمیشناسم اما نقاشیهای زیبایش از ایران هنوز در هتل بوعلی آویزان هستند.
- در نامههایش دیدهام که خود را سید و معتقد به مذهب میداند…
مذهب نه به معنای عامی که در ذهن ماست. زمانی مامان صلیب به گردن میانداخت. فکر میکنم به آن مرحله رسیده بود که همه ادیان به یک جا ختم میشوند. پدر من ارمنی بود و مسلمان شد. مادرش مسیحی بود و وقتی مامان به آلمان میرفت، پدربزرگ و مادربزرگ مجبورش میکردهاند که دعاهای مسیحی بخواند. در ایران «سکینه خانمی» بوده که از او نگهداری میکرده و تعالیم اسلام را به او میداده است. در یکی از نوشتههایش به نام «راز» از الهاماتی سخن گفته که از جد سیدش به او شده بود. فکر میکنم مامان با این تجربهها قران را با خط خودش به عربی و فارسی رونویسی کرد و این قرآن اکنون پیش خواهرم است. خدا را خیلی قبول داشت و اواخر چادری شده بود. اما با دنیای بیرون و انتظاراتی که مردم داشتند، کنار نمیآمد.
- نگاه سیاسی داشت؟
نه اما در نامههایش برایم از رخدادهای سیاسی مینوشت اما کلا با سیاست کاری نداشت. اصلا وقت نداشت.
- زندهیاد میرهادی بیشتر عمرش را در همدان گذرانده و مانند همه انسانها یک زندگی فردی و با مختصات خودش و یک زندگی اجتماعی عالی داشته که در زمان خودش این دو با هم تلفیق شده بودند. اما خوشبختانه امروزه مردم زندگی فردی و اجتماعی او را از هم جدا کردهاند و به ندرت از زندگی فردی او صحبت میکنند و بیشتر به زندگی اجتماعی او میپردازند. شما چگونه فکر میکنید؟
الان مطبوعات و فضای مجازی طرز فکر مردم را عوض کرده است اما ۷۰ سال پیش که طرز فکر مردم طور دیگری بود، زندگی هم جور دیگری بود. مامان همدان را به این دلیل خیلی دوست داشت که میدانست مردم او را درک نمیکردند و به همین دلیل کینه به دل نمیگرفت. میدانست مردم نمیدانند او کیست و شهرت برایش مهم نبود هرچند خیلیها او را به عنوان پزشک میشناختند و او هم تا آخر عمر به سوگند پزشکیاش وفادار ماند. فرزندانش را فدای کارش کرد. مامان ما را آزاد بار آورد اما برای اینکه ما به جایی برسیم، انرژی کمی گذاشت. فرزندانی که از همسر اولش داشت، از او جدا شده بودند، و به همین دلیل نمیخواست ما را هم از دست بدهد. میتوانست برای حسنک فیزیوتراپ استخدام کند اما آن موقع فیزیوتراپ نبود. میتوانست او را برای درمان به انگلیس بفرستد اما چون خسته بود و انرژی نداشت، این چیزها را دنبال نکرد. من را در ۴۳ سالگی یعنی در نیمه دوم عمرش به دنیا آورد. اما از صدقه سری او من و برادرهایم زندگی خوبی داریم اما میتوانست بهتر باشد. مادرم زندگی و فرزندانش را فدای کارش کرد.
- فرهاد هم میگفت مادر برای ما وقت نگذاشت و به زندگی اجتماعی بیشتر توجه کرد…
به نظرم این سرنوشت مامان بود و دست خودش نبود. من در خیلی از وقتها که بر سر بیمار حاضر میشد، همراهش بودم. بیمارانی که در حال مرگ بودند و مامان نمیتوانست بگوید الان باید به بچههایم برسم و به داد بیمار نرسد. من همیشه میگویم ما کودکی خیلی خوبی داشتیم چون خیلی آزاد و مستقل بار آمدیم و مامان نهایت سعیاش را کرد که در زمان فراغتش بهترین بازی ها، سرگرمیها و خاطرات شیرینی را برایمان ایجاد کند. مامان دوست داشت ما خیلی زود ازدواج نکنیم و تحصیلات عالیه را ادامه دهیم اما برادرهایم زود ازدواج کردند. به همین دلیل مامان متوجه شد جای من به عنوان دختر در همدان نیست و من را به تهران و بعد به خارج از کشور فرستاد. میتوانست این کار را با برادرهایم بکند اما شاید چون من دختر بودم، دایی من را راحتتر پذیرفت. مادرم را خانوادهاش هم خیلی قبول نداشتند اما با وجود اینکه خیلی از سبک زندگی اش راضی نبودند، مادر کار خودش را میکرد. عشق و محبتی که از مامان گرفتیم ، خیلی ارزش داشت و هرچند کم بود اما کیفیت خوبی داشت. آنچه که من و حتی برادرهایم داریم این است که خیلی زود با انسانها میجوشیم و آدمها را آنطور که هستند میپذیریم و این را از مامان یاد گرفته ایم. مامان با همه میتوانست راحت ارتباط برقرار کند. من روانشناس هستم و با هر نوع بیماری به راحتی ارتباط برقرار میکنم و این را از مامان یاد گرفتهایم چون ما با او تنها در خانه نبودیم، بلکه همراه او همه همدان و زندگی مردمش را دیدیم و این چشم آدم را باز میکند. جشنهایی که مادر برایمان میگرفت، خوشحالمان میکرد. میگفت پزشک نشوید چون حرفه دشواری است و میدانست یک پزشک باید خودش و خانوادهاش را فدای حرفهاش کند و نمیخواست ما به این سرنوشت دچار شویم.
- برگردیم به خودتان. گفتید که ۱۱ سالگی از همدان به تهران رفتید. کجا زندگی کردید؟
مادربزرگم فوت کرده بود اما پدربزرگم زنده بود و ما با هم زندگی میکردیم. پدربزرگم خیلی خسته بود و من را خیلی نمیدید چون پنج بچه بزرگ کرده بود و به نوههایش رسیدگی کرده بود و وقتی من به تهران رفتم ۸۰ ساله بود. سفر زیاد میرفت و روزانه چهار ساعت پیادهروی میکرد. به دیدن پسرانش «رستم» در سوئیس و «فریدون» در کانادا میرفت و آخرین بار هم در کالیفرنیا مهمان برادرم «فرهاد» بود که همانجا فوت کرد و به خاک سپرده شد. پدربزرگم باغ بزرگی داشت که سه خانه در آن ساخته شده بود. من و پدربزرگم در خانه وسطی بودیم و خواهرانم آذر و فهیمه و همسرانشان در دو خانه دیگر زندگی میکردند.
- در تهران به همان شیوه همدان زندگی کردید یا شما هم مانند داییها کلاس موسیقی و رقص و شنا داشتید؟
نه ما دیگر آموزشهایی مانند زبان، موسیقی و رقص نداشتیم چون پدربزرگ و مادربزرگ دیگر انرژی نداشتند. آذر و فهیمه در خانه مادربزرگ احساس امنیت بیشتری داشتند اما ما بچهها در همدان خیلی روی پای خودمان بودیم. اما آذر و فهیمه اروپاییتر زندگی میکردند. وقتی من به تهران رفتم آذر ۱۹ ساله بود و تازه ازدواج کرده بود و به دانشگاه میرفت. من گویش غلیظ همدانی و چون با برادران بزرگ شده بودم روحیه جنگنده و پسرانهای داشتم و وقتی به مدرسه «ثریا» رفتم، مدیر مدرسه به آذر گفته بود: «اینو باید به باغ وحش بفرستید». به همدان که برمیگشتم گویشم همدانی میشد. ۱۶ سالم که شد پیش دایی فریدون در کانادا رفتم که همسرش هم کانادایی و هر دو پزشک اطفال بودند و اصلا بچههای خودشان و یا من را وادار نمیکردند کلاس موسیقی و نقاشی و این چیزها برویم. یکبار دلیلش را از دایی پرسیدم و گفت: «من از این کارها متنفر بودم. تابستان که میشد همه بچههای دیگر به تعطیلات و بازی کردن میرفتند اما تازه کلاسهای زبان و موسیقی، نقاشی و شنای ما شروع میشد». اما خاله توران بچههایش را فرهنگی بار آورده بود و وقتی در اروپا بودند آنها را وادار میکرد همه موزهها را ببینند.
- تحصیلتان در تهران چطور بود؟
یک بار انگلیسی سه گرفتم و چون آذر لیسانس انگلیسی میگرفت، خیلی عصبانی شد و مرا پنج صبح بیدار میکرد تا با من انگلیسی کار کند. در کل نمرههایم بد نبود اما بازیگوشی میکردم. برادرهایم خیلی درسخوان نبودند.
- در کانادا چه کردید؟
دایی گفت: «خانم استر اگر میخواهید اینجا درس بخوانید، به فکر پولش هم باشید». حرف دایی باعث شد من مستقل بار بیایم و روی پای خودم بایستم. تا ۱۹ سالگی با آنها زندگی کردم و دایی و همسرش با مهربانی با من رفتار کردند. دیپلم که گرفتم در رشته پرستاری برای بیماران روانی درس خواندم و چون ویزا نداشتم هزینه تحصیلم بالا بود. بعد از آن دو سال دیگر رشته پرستاری معمولی خواندم و کمی سفر کردم . بعد از هشت سال بعد از پایان جنگ ایران و عراق برای دیدن مامان و خانواده به ایران آمدم. بعدش اروپا را گشتم و وقتی برای بار دوم میخواستم برای دیدن مامان به ایران بیایم در انگلیس بودم که تلگراف رسید مامان فوت کرده و تا به ایران برسم، خاکسپاری انجام شده بود. چند سال بعد به آلمان آمدم و دوباره تحصیلم را آغاز کردم و فوق لیسانس مردمشناسی، ایرانشناسی و روانشناسی کودکان گرفتم. بعد از آن ازدواج کردم، مادر شدم و در آلمان ماندگار شدم.
- اسم پسرتان چیست؟
آوید و ۱۸ ساله است. فارسی خوب صحبت میکند و چندینبار به ایران آمده است.
- شما سال ۱۳۶۶ برای دیدن مادر به ایران آمدید. او با مادری که سال ۱۳۵۸ او را ترک کرده بودید، چقدر تفاوت داشت؟
خیلی شکسته شده بود و مشکلات زندگی به او فشار آورده بود و جنگ روی تأثیر خیلی بدی گذاشته بود. باغی در گنجنامه خریده بود تا از فضای جنگ و بمباران دور باشد. «بهارک» به عنوان نوه اولش همیشه کنار او بود.
- در پایان…
آنچه که مامان در روابط عاطفی و اجتماعی دنبالش بود آن مخاطبی بود که بتواند او را درک کند. شاید کسی با تجربیاتی روحی شبیه آنکه او در دوران جنگ با آن روبرو شده بود، اما متأسفانه آن مخاطب را در خانواده خود و در اجتماع در همدان نیافت.
او دنبال آن چشمه آب شیرینی بود که تلخی مزه مرگ را که هر روز احاطهاش کرده بود را از کامش بیرون بیاورد هرچند برای مدتی کوتاه. شاید ما بچهها با معصومیت بچگیمان آن را به او میدادیم اما در درازمدت آن را نیافت. شاید هم آن را در عرفان یافت. آن فرصتی که برای مدت کوتاهی در حال حاضر نباشد.
برای او جنگ هیچوقت تمام نشد، ابعادش عوض شد. تبدیل شد به جنگ با جهل و خرافات و نجاتدادن بیماران و صف طویلشان که هر روز بلندتر میشد. برای او که امکاناتش را داشت خیلی آسان میبود که جمع کند و در یک پایتخت اروپایی مطبی بزند و حتی مانند دکترهای امروزی دستهایش را هم کثیف نکند اما نکرد و این عنصری است که از او یک قهرمان میسازد. او ماند و با دست خود ساخت و آنهایی را که میتوانست، نجات داد اما از همه مهمتر زندگی کرد و به ما بچهها زندگی داد.
در میان پزشکان و پرستاران بیحسی نسبت به مرگ شایع است. «مریض مرد، خوب مرد». اما عنصر دیگری که او را تبدیل به یک فرد استثنایی میکند این است که او ادامه داد. مادرم از ناتوانی علم پزشکی از یک سوی که با حداکثر تلاش باز هم ناتوان است و جهل و خرافات از سویی دیگر روزانه درگیر بود اما کارش را به بهترین وجه ادامه داد و به مرحلهای از تکامل ارتقا کرد که دیگر بدیهیات زندگی روزمره و آنچه تصور دیگران و حرفها و کنایههایشان بود، برایش بیمعنی شدند.
مامان متعلق به همدان بود، طبیعت، مردم و ارزش تاریخی و فرهنگی آن را دوست داشت. شما امروز مرا جلوی کتابفروشی مهدی غافلگیر کرده و مرا ناگهانی به این مصاحبه دعوت کردید. من با آقای بهخیال چند سالی است که در ارتباط هستم و با ایشان برای یادنامهای که از مامان مینویسد، همکاری دارم. انشالله که به زودی به چاپ برسد و مردم همدان بتوانند بیشتر به ابعاد مختلف زندگی و شخصیت مادرم پی ببرند.