*احسان فکا
*نویسنده
کوزه نباید لعاب داشته باشد. نباید خیلی هم بزرگ باشد. جوراب باید پوست کاغذی و نازک باشد، بنشیند روی کوزه رنگ خاکیاش را سیاه کند. بعد دانه خیس خوردهی تخم شربتی مثل ملات و شفته ساختمانی قدیمی بنشیند بر جدارش با آن الیاف لیز پلاستیکی، بعد آب در کوزه و نه تشنه لب که مشتاق بهار، بهار، بهار باید بود و منتظر که از کوزه همان برون تراود که در اوست، انگار نه انگار که این کوزه چو من عاشق زاری بوده است، عاشق فروردین که دانههای تخم شربتی جوانه بزنند و دور کوزه را بگیرند و کوزه بشود سبزه عید و ای لعنت خدا بهپیکنوروزی که مهلت نمیداد با دل خوش مغز آجیل را سوا کنیم. فن و هوش میخواست، اینکه چشمها باید روی سطح افقی و قریب به یقین ناهموار ظرف آجیل را رصد کند و قسمتی را تفسیر و نشان کند تا دست درست جایی برود که تراکم بادام و پسته بیشتر است و با کمترین حرکت و جنبش دست بیشترین عایدی از مغز به دست آید تا نه صاحبخانه نگاهش به گردش دست خیره بماند و نه بابا و نه مادر، پشت چشم نازککنند کهآبرویی داشتیم و تو بر باد دادی. توضیح واضح و مبرهن این که ظرف آجیل کنار همانکوزه سبز پوش بود، حوالی تنگماهی
اینها را نوشت. یک بار از سر تا آخر خواند و بالایش نوشت بهاریه و فرستاد برای سردبیر. رفت سمت آشپزخانه؟ نیم ساعت مانده به تحویل سال کوزه از دستش افتاد، ولو شد کف آشپزخانه، دل کوزه سبز شکست. ماهی طلایی اما بیتاب چرخزدن بود.
مامان اینجا استکهلمه. سر کوچه استر که نیست. ماهی قرمز از کجا پیدا کنم. آکواریوماشون فقط این ماهی رو دارن. شبیهه دیگه.
شبیه نبود. مثل قرصهای عالیه مادرش که نبود و مشابهش را میخورد که اثر نداشت.
شگون نداره مادر عید بی سبزه. حالا نشدم نشد، کرونا میره بر میگردی همدان، سال تحویل سال بعد و مادر پسری میگیریم.
عالیه کوزهها را از لالجین خریده بود و فرستاده بود تا استکهلم که کلمهاش در دهانش نمیچرخید. یکی یکیشان را سبز کرد و بخشید. آخری را داد به آهو، همکلاسیاش که بچه ونک بود و پدرش بچه شکریه.
تکههای کوزه را جمع کرد. تا پایی سطل را فشرد و سطل باز شد. سبد پایهدار پیاز و سیبزمینیها را دید. پیاز درشت سبز شده را.
پیازها رو بذار جای خنک، کنار گاز بمونن سبز میشن.
کنار ماهی بود پیاز با کاکل سبزش.
گوشی را گرفت سمتش، عکسش را گرفت و فرستاد برای سردبیر، برای عالیه.
امسال هم رفت، زمستونم رفت، روسیاهی موند به ذغال. بمونه به یادگار سال نو کنار سبزه و ماهی.
یک مشت بادام را انداخت بالا. لبخندی زد آهو پیغام داد.
سال نو مبارک سعید
شکریه کجای همدانه؟
تا حالا نرفتم.
نوشت، بفرمایید بادام
عالیه هزاران کیلومتر دورتر در دلش خندید. بهار آمده بود انگار