معجزهای از جنس کاغذ
*یاس رمضانی
بیشتر خاطراتی که از کودکی و نوجوانی به یاد دارم، خاطرات دقایقی است که در کتابفروشی کوچک و دنج پدر میگذراندم. کتابفروشی همیشه اندکی تاریک بود و بوی چوب و کاغذ میداد؛ عطر خوشی داشت و مرا به یاد جنگلهای گیلان میانداخت.
ردیفهای به هم چسبیده کتابها درون قفسههایی تیره رنگ و با جبروت از جنس چوب کاج آرام گرفته بودند. کتابهایی سبک با ورقههایی کاهی و جلدهای ساده اما برخلاف ظاهرشان حرفهای بسیار در دل داشتند؛ حرفهایی که شنیدنشان نه گوش سر بلکه گوش جان میطلبید.
من همیشه بین قفسههای چوبی حیران میگشتم، به جلد کتابها دست میکشیدم و آنها با من از هر دری سخن میگفتند. مانند دوستان صمیمی در گوشم اسرار زندگی را زمزمه میکردند و منِ کودک مشعوف و ذوق زده میشدم، گمان میبردم سالهاست که زندگی میکنم و صدها سال توشه تجربه اندوختهام.
تعدادی از آنها برایم از گذشته، تعدادی از حال و تعدادی از آینده میگفتند. دستهای از صلح و عشق و محبت سخن میراندند و دستهای از جنگ و خشونت، از پلیدی، از نفرت. تعدادی از ذکاوت و هوش و دانایی، تعدادی از بخشش، لطف و مهربانی میگفتند. دستهای از حقایق تلخ و شیرین و دستهای از تخیل و رویا سخن میراندند. از همه چیز و همه جا و همه کس میگفتند و من با تمام وجود میشنیدم.
همیشه ساکت بودند و کتابفروشی شب و روزش را در سکوت میگذرانید اما پدرم همیشه میگفت: «شنیدن حرفهایشان گوش شنوا میخواهد، خوب گوش کن! میشنوی؟» و من میشنیدم ، با گوش جان میشنیدم.
پدر میگفت: « ذهن همه انسانها قفل است. باز کردنش کلید میخواهد و کلیدش اینجاست؛ پیش ما !»
تک تک افرادی را که قدم در کتاب فروشی میگذاشتند به یاد دارم. چهرههایشان را از یاد بردهام اما طوری در قلبم رسوخ کردهاند که عطر و نگاه و وجودشان را حس میکنم. پیرمردی میآمد، پدر او را بابا شعری صدا میزد. نگاه مهربان و عطر لیمو و بهار نارنج داشت. پیر بود اما همیشه سرحال و با نشاط. کت و شلوار طوسی راه راه میپوشید و عصا به دست میگرفت هر چند که به آن نیاز نداشت. هر بار که میآمد، دستش را داخل جیب کتش میکرد و مشتی شکلات به من می داد. میآمد و کتابهای شعر میخرید. تمامی شعرها را از بر بود، دهان که باز میکرد انگار که از دهانش نقل و نبات بیرون بریزد، محو اشعارش میشدم.
روزی گوشه کتابفروشی بر روی صندلی چوبی چمباتمه زده بودم و سرم را در کتابی فرو برده بودم که مرد جوانی آمد. از همان بدو ورودش عطر باران و خاک نم خوردهاش مستم کرد!
چندین کتاب برداشت، سرش را پایین انداخته بود. انگشتر زیبایی که نگین سبز بزرگی داشت از انگشتش در آورد، رو به پدر گرفت و گفت: «انگشتر پدرم است. با ارزشتر از این چیزی ندارم. نزد شما باشد تا هر وقت در توانم بود، پول کتابها را بیاورم».
یادم میآید پدر انگشتر را به او برگردانده بود و گفته بود: «من آدمها را از روی عطر و نگاهشان میشناسم !» از آن پس هر چند وقت یکبار میآمد و کتاب به امانت میبرد …
یا آن دخترک نوجوان که بوی هل و دارچین چای عصرگاهی مادر را میداد. هر از گاهی سر و کله اش پیدا میشد و پولهای مچاله شده داخل مشتش را به پدر میداد و کتابی میبرد …
پدر میگفت: «قفل ذهنشان را سالهاست که باز کرده اند. کلیدشان را همین جا پیدا کردند».
روزی زنی آمد که رایحه و عطر اصلی خودش در میان عطر مصنوعی ادکلنها گم شده بود. آمد و مبلغ زیادی کتاب خرید و رفت. پدر گفت: «ببین ! فقط قصد دارد قفسههای کتابخانهاش را پر کند نه مغزش را».
من سالهای کودکی و نوجوانیام را در چنین مکانی گذراندم و آموختم چطور زندگی کنم. در کودکی حاضر بودم هر کار خوبی انجام دهم تا پدر به عنوان جایزهام برای من کتابی بخواند و در نوجوانی خود را در میان دنیایی از جنس کاغذ گمگشته میدیدم …
اکنون سالها از آن روزگار کودکی میگذرد، روزگاری که در آن من نیز کلیدم را در کتاب فروشی پدر یافتم.
آن روزها هرگز فکر نمیکردم روزی برسد که خود نیز قلم به دست گیرم و آن را روی کاغذ برقصانم و از پس ذهنم جملات را برای پر کردن کاغذهای کاهی روی میز آماده کنم، کلمات و جملاتی که تا آنها را روی کاغذ پیاده نکنم بر قلبم سنگینی میکنند. در هنگام نوشتن گویی گرفتار افسونی بس زیبا شدهام، دیگر اثری از هیچ غصه و غم و اندوهی باقی نمیماند و احساس سبکبالی پیدا میکنم. از شبانگاه تا سپیده صبح زیر نور چراغ مطالعه بیوقفه به نوشتن ادامه دهم و فقط گه گاه از پنجره به منظره مهتابی و زیبای شبانگاهی نگاهی بیندازم تا در ذهنم به دنبال کلمه خاصی بگردم و وقتی آن را پیدا کردم آهی از سر شادمانی بکشم و دوباره سرگرم نوشتن شوم تا در نهایت اثری خلق کرده باشم برای خاک خوردن گوشه یک کتابخانه یا برای تبدیل شدن به کلیدی مخصوص باز کردن ذهنهای قفل شده.
این همان چیزی است که پدر به آن میگفت: «اعجاز قلم و کاغذ …»