*مهدیه بهرامی
*پایه هشتم مدرسه شهید بهشتی
جهانی متفاوت و جدید، دوراهی بین کودکی و بزرگسالی، روزگاری پر از حالتهای غم و شادی، تنهایی، درکنشدن، تأمین آینده، پیش بردن آرزوها، ساخت شخضیت خود و هزاران مشکل و اتفاق خوب و کوچک و بزرگ…
پنج تا شش سال پردغدغه و پرمشکل که بستگی به خودت دارد که در مشکلات گم شوی و پشت کوه بمانی یا هر طور شده خودت را به بالای قله برسانی.
آری نوجوانی! سنی که گاه با تنفر و ناامیدی از آن یاد میکنند و گاه با شور و امید.
گاه طوری به اهدافت میرسی که خوشحالی و بال درمیآوری و به مافوق آسمان سفر میکنی و گاه طوری تنها میشوی که تکتک بالهایت را میکَنند و پر پر میکُنند که از عرش به فرش سقوط میکنی.
در جهان کودکانهای که پر از مهربانی بود چشم به جهان گشودم. دست و پاهایی به کوچکی ارزن، پوستی به نرمی پنبه، چهرهای به زیبایی نقاشی آفرینش و وزنی به سبکی ابرها. این است شرح آغاز زندگی هر انسان.
اوایل که تازه از راه رسیده بودم و خسته راه بودم، بیشتر اوقاتم صرف خواب و استراحت بود و مواقعی هم که بیدار بودم، چون زندگی جدیدم را نمیشناختم و با اطرافیان آشنا نبودم، بیتابی میکردم و مثل ابر بهار اشک میریختم. روز به روز آشنایی بیشتری نسبت به اطرافیان پیدا میکردم. چشمانم را که باز میکردم، چهرههای خندانی را میدیدم که شکلکهای مسخرهای درمیآوردند تا من را به خنده دربیاورند و من هم که از همه جا بیخبر بودم از ته دل قهقهه میزدم. یکهو احساس گرسنگی کردم و سعی کردم با گریههایم به مادرم بفهمانم. مادرم با گرمی وجودش مرا به آغوش کشید. برق خاصی در چشمانش میدیدم؛ با همان برق چشمانش، گرمی وجودش و لبخند پنهانش علاقهاش را نسبت به من ثابت کرد. آنقدر غرق در آغوش گرم مادرم شدم که گرسنگی را از یاد بردم اما خوب شیرم را خوردم.
زمان به سرعت پلکزدن انسانها میگذشت و من هم روز به روز بزرگتر میشدم. به آن دورهای رسیده بودم که تا دو قدم گام برمیداشتم، محکم زمین میخوردم.
همه، اسباببازی و چیزهای رنگارنگ جلویم قرار میدادند تا برایشان راه بروم اما بیشتر از دو قدم نمیتوانستم.
اما خوب! من تسلیم نشدم. اگر دوبار زمین میخوردم، چهار بار میایستادم. آنقدر راه رفتم و با زمین خوردنها آسیب دیدم تا یادم نرود با چه سختیای راهرفتن را یاد گرفتم. انسان به اندازه تلاش و کوششی که برای به دست آوردن چیزی انجام میدهد، به همان اندازه از آن محافظت میکند تا آن را از دست ندهد. اما اگر چیزی را به راحتی به دست بیاورد، به همان راحتی آن را از دست میدهد.
صحبتکردن یاد گرفتم، صداها را تشخیص دادم، اسمم را فهمیدم، به مدرسه رفتم و …
هر سال یک شمع روی کیک تولدم اضافه میشد.
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده!
بله! ده سالگی و آغاز دوره جدیدی از زندگی؛ بلوغ، نوجوانی. برخلاف خیلی از کودکان از بزرگشدن و بزرگبودن میترسم، از اینکه درگیر جهان بزرگان شوم، میترسم. اما همیشه همانطور که ما دوست داریم پیش نمیرود. جهان و آدمهایش تو را به سمت چیزهایی که دوست نداری هل میدهند و این به تو بستگی دارد که به دنیا و سختیهایش تسلیم شوی یا آنقدر بجنگی تا دنیا را تسلیم خودت کنی.
از یک جهان کودکانهای که پر از عشق و محبت و مهربانی بود، بیدلیل خوشحال میشدی، بیدلیل ناراحت میشدی، بیدلیل به همه مهربانی میکردی، خیلی راحت بغضت را میشکستی و اشک میریختی، کالبد تنت را اسباببازیهایت میساختند، با اضافهشدن عروسک، جان به تنت اضافه میشد و با کمشدن آنها از جان من هم کاسته میشد. به عشق یک کتاب قصه منتظر شب میماندی تا با صدای دلنشین مادرت به خواب بروی و با همان صدای دلنشین صدایت بزند: «صبح شد؛ البته صبح که چه عرض کنم لنگه ظهره دیگه، بیدار شو». کودکی و خوبیهایش چیزی نیست که بتوان با کلمات آن را توصیف کرد اما با استفاده از کلمات میتوان به آن جان بخشید و تخیلهاش کرد.
بعد از ده سالگی، این شرح کودکانه برایت آرزو میشود و دیگر نمیتوانی حتی برای یک ثانیه طعم لذتبخش آن را بچشی و فقط باید از خاطرش یاد کنی و آنها را قاب کنی و به دیوار آویزان کنی تا هر وقت آنها را میبینی به یاد ایام خوب بیفتی و همین خاطرات باعث میشوند شور و هیجان بیشتری نسبت به زندگی و ادامهدادن آن پیدا کنی. به همین راحتی جهانت تغییر میکند و با یک جهان متفاوت آشنا میشوی. انگار بار دیگری در یک جهان متفاوتتری متولد شدهای اما با این تفاوت که آموختههای قبلیات را داری و هرکجا که گمراه شدی، میتوانی از آنها کمک بگیری.
اما حالا من چه باید میکردم؟! بین یک دوراهی بسیار دشوار گیر افتاده بودم. آیا من الان بزرگ شدهام یا نه هنوز جزو کودکان به حساب میآیم؟ خودم دوست داشتم هنوز بچه صدایم بزنند اما خوب تجربه بزرگسالی هم چیز جالبی به نظر میرسید. گاهی در شرایطی مثل یک بچه دوساله رفتار میکردم و خودم را به نفهمی میزدم تا جلب توجه کنم و گاهی مثل یک فیلسوف چندین ساله، پخته و عاقلانه رفتار میکردم، اما هیچکدام از اینها من نبودم. اینها شخصیتهایی بودند که من دوست داشتم اینگونه باشم و گاهی تمام تلاشم را میکردم تا شبیهشان بشوم اما خوب این شباهت همیشگی نبود. من یک نوجوان بودم و هستم. نوجوانی که دوست دارد مثل یک نوجوان با او رفتار شود نه مثل یک بچه نه مثل یک بزرگسال….
تنهایی عجیبی عمق وجودم را فرا گرفته بود. به این دلیل گفتم عجیب چون اطرافم پر از انسان بود اما من احساس تنهایی میکردم.
اما تنهایی چه مفهومی داشت؟ چگونه احساس تنهایی میکردم؟ الان برایتان تعریف میکنم تا با خواندن این داستان بفهمید هزاران نوجوان دختر و پسر دیگر مثل خودتان روی کره زمین زندگی میکنند.
ده سالگیام هم تمام شده بود و یک سال سخت و دشوار از بلوغ و نوجوانی را پشت سر گذاشته بودم و در جشن تولد یازده سالگی به این فکر میکردم که درک و همدردی زیباترین هدیه ای است که اطرافیان میتوانستند به من بدهند اما این اتفاق نیفتاد. یازده سالگیام هم گذشت، دوازده سالگیام گذشت، سیزده سالگیام هم گذشت و الان چهارده سال دارم اما هنوز آن هدیهای را که میخواستم، نگرفتم. تمام روزهای من با موسیقی رنگ تازهای پیدا میکرد.
من در جمعیت شلوغی از افراد گم شده بودم… من در من گم شده بود… در بین شاخه های انبوه درختان در جنگل، در بین غروب آفتاب ساحل دریا، در بالای قله کوهها، در کویر خشک رگ رگه! من در جمعیتی از انسانها گم شده بودم و به هرسویی میرفتم تا اول خودم خودم را پیدا کنم و بعد به بقیه کمک کنم تا پیدایم کنند. همین گمشدن باعث میشد زمان بیشتری را صرف فکر کردن بکنم و این برای منی که به نویسندگی علاقه داشتم بهترین اتفاق بود. تنهایی چیز ترسناکی است اما گاهی هم باید تنها شوی چون کمکت میکند تا بیشتر حواست به خودت باشد. نوجوانی سنی است که باید خودت را پیدا کنی و شخصیتت را بسازی و من دوست نداشتم سختیها باعث شوند آیندهام نابود شود؛ پس رویایم را قاب کردم و هرکجا میرفتم آن را با خود میبردم؛ نویسندگی! آری رویای من نویسندگی بود و نویسندگی هم آغاز زندگیام بود. خاطرات بد و خوب را مینوشتم تا یادم نرود که بودم و هستم. هروقت خوشحال بودم آن را با نوشتن ثبت میکردم، هر وقت دلم گرفته بود آن را با نوشتن ثبت میکردم، هر وقت تنها بودم تنهاییام را با نوشتن ثبت می کردم. نصف نوجوانی را صرف نوشتن کردم. عمق وجودم با سختیها ترک برداشته بود اما اجازه ندادم شکسته شود.
انسان هرگاه متولد میشود انگار کتابی با سرنوشت و پایانی نامعلوم را آغاز کرده است، هر چقدر بیشتر فکر و تلاش کند پایان کتابش زیباتر خواهد بود. من هم مثل همه مردم آیندهای رویایی آرزویم بود و دوست نداشتم سختیهای نوجوانی آن را نابود کند. هرچقدر سختیها دشوارتر میشدند، من هم مقاومتر میشدم تا کتاب زندگیام را به زیبایی هرچه تمامتر و با قلم خودم نوشته باشم و اجازه ندادم نویسندههای دیگر آن را از من بدزدند و هرکس یک خط از آن را بنویسد.
زندگیای که تو آغاز کردهای متعلق به توست پس نویسنده آن خودت و باش و رویاهایت را در ابتدای فهرست کتابت قرار بده تا هروقت به آن نگاه کردی امید بیشتری برای ادامه دادن و به پایان رساندن کتاب زندگیات داشته باشی!