موسیقیِ آسانسور

1

*نادر هوشمند

ـ۱ـ

وقتی انوشه از خانه پا به بیرون گذاشت تا پانزده سال بعد به آن‌جا برگردد، در آستانه پا گذاشتن به داخل آسانسور، اولین چیزی که مثل همیشه توجهش را جلب کرد، موسیقی ملایمی بود که از داخل آسانسور به گوش می‌رسید و فضای راهرو را از حضور خود می‌انباشت؛ قطعه‌ای بسیار کوتاه که با توجه به نقطه‌ای که از آن شنیده و در آن پخش می‌شد، یعنی اتاقک تنگ آسانسور، نه متعلق به بیرون بود نه درون.

قبل از ترک خانه و راهیِ غربت شدن، طی چند سال متوالی، در هر بار ورود به خانه یا خروج از آن، انوشه که مثل بقیه اعضای خانواده سه نفره‌اش تقریباً همیشه از آسانسور استفاده می‌کرد، در همان چند ثانیه جابه‌جایی، از این قطعه موسیقی لذت زیادی می‌برد؛ لذتی که سایر آهنگ‌ها و ترانه‌ها به او نمی‌دادند. این قطعه – تلفیقی از دوئتِ پیانو و ویولون – برایش به گونه‌ای مبهم نویدبخش بود: روحش را به پرواز در می‌آورد، از قفس تنگ «آن‌جا» و «آن لحظه» آزادش می‌کرد و به سرزمین‌های دوردست پرتابش می‌کرد؛ یعنی جاهایی که نمی‌دانست کجا واقع شده‌اند. بدون شک کوتاهی، ناتمامی و سپس تکرار این قطعه در برانگیختنِ رویاهای انوشه بی‌تأثیر نبود. انوشه هیچوقت موفق نشد اصلِ اثر را پیدا کند و در نتیجه به همان چند ثانیه بودن و شنیدن در آسانسور رضایت داد. کس دیگری هم نام این موسیقی دلنشین یا سازنده یا نوازندگانش را نمی‌شناخت، از جمله نصابان و تعمیرکاران آسانسور که می‌گفتند کاملاً تصادفی پیدایش کرده‌اند. انوشه هر وقت سوار آسانسور می‌شد، همزمان با نگاه‌کردن در آینه آرزو می‌کرد کاش آسانسور توقف نکند تا موسیقی هم متوقف نشود. با وجود سکونت در طبقه چهارم، اما او گاهی اوقات عمداً از راه پله به طبقه پنجم می‌رفت تا از آن‌جا با آسانسور به طبقه همکف فرود بیاید و در نتیجه کمی برای گوش‌دادن وقتِ بیشتری داشته باشد. قطعه همین که به نقطه اوج خود می‌رسید، آسانسور هم به مقصد می رسید و در نتیجه انتظارِ انوشه به بیشتر شنیدن، برآورده نمی‌شد؛ چون او مجبور بود پیاده شود. قطعه هم پشت سر او، قطع و سپس از نو تکرار می‌شد بدون این‌که هیچ موتیف جدیدی بدان افزوده شود. بنابراین انوشه می‌ماند و اشتیاقی اجابت‌نشده، اما کماکان به قوت خود باقی.

با این وجود، زندگی انوشه به فضای بسته آسانسور و موسیقی ناقص آن محدود نماند. او که مصمم بود آرزوهایش را – هر چند گنگ و ناروشن – دنبال کند، به اطلس جهان در درس جغرافی و کره خاکیِ مصنوعی در اتاقش راضی نشد و سرانجام در ۲۵ سالگی، تحت راهنمایی یکی از مدرسانی که داشت موفق به اخذ پذیرش تحصیلی از یکی از دانشگاه‌های خارجی شد؛ با برادر و زن برادرش – که در غیاب والدین، او را از خردسالی بزرگ کرده و نقش پدر و مادرش را داشتند – وداع و زادگاهش همدان را ترک کرد تا در کشوری بیگانه، توانایی‌ها و ناتوانی‌هایش را به بوته آزمون بگذارد. چند سال بعد، پس از اتمام تحصیلات، به اقتضای تخصصی که گرفته بود و شغلی که داشت، در خشکی و آسمان و بر روی دریاها به سفرهای زیادی دست زد، آدم‌های گوناگونی را ملاقات کرد، به چندین زبان شنید و سخن گفت و سرزمین‌های متعددی را دید.

ـ۲ـ

وقتی انوشه بعد از یک دهه و نیم غیبت به خانه پا گذاشت، ساختمان – درست مانند محله و شهر و کشور – دچار تغییرات ظاهریِ زیادی شده بود؛ از جمله آسانسور که بزرگتر، پرزرق و برق تر و سریع‌تر از قبل بود و قطعه موسیقی مورد علاقه انوشه هم جایش را به قطعاتی دیگر داده بود که در هر بار بالا و پایین رفتن آسانسور، عوض می‌شدند و البته جملگی معمولی به نظر می‌رسیدند. اقامت انوشه در همدان یک ماه طول کشید. در غیاب خانواده – زن برادرش دو سالی می‌شد فوت کرده بود و برادرش هم در خانه سالمندان به سر می‌برد – به تنهایی به رتق و فتق امور پرداخت: تکلیف اموال باقیمانده را مشخص کرد، خانه و باغ اجدادی را برای فروش گذاشت، از اماکن خاطره‌انگیز شهر بازدید کرد، به تنهایی به قله الوند صعود کرد و شبی هم با چند نفر از رفقای قدیمی شام خورد.

صبح زودِ روزی که چمدان‌هایش را بست تا خانه و کشور را دوباره ترک کند، همین که دکمه آسانسور را فشار داد، به محض باز شدنِ در و درست در آستانه پا گذاشتن به داخل، ناگهان چیزی غیرمنتظره متوقفش کرد. با شگفتی ایستاد و خوب گوش سپرد. نه، اشتباه نمی‌کرد: موسیقی آسانسور عوض شده و جای خودش را به همان قطعه موسیقیِ قدیمی داده بود که او سخت شیفته‌اش بود. در حالتی غیرقابل وصف، روح حیرت‌زده انوشه که بعد از ۱۵ سال دوباره دستخوش همان خلسه آنی شده بود، منبسط شد و به پرواز درآمد؛ انگار داشت از قفسی تنگ آزاد می‌شد و به آرامی به سرزمین‌های دوردستی کشیده می‌شد که باز هم معلوم نبود کجا واقع شده‌اند، چون در واقعیتِ تجاربِ غنیِ او طی یک دهه و نیم سفر و جهانگردی جایی نداشتند. مثل هیپنوتیزم‌شده‌ها، بی‌اختیار به داخل آسانسور پا گذاشت و چمدان را پشت سرش کشید. در بسته شد و آسانسور به آهستگی شروع کرد به پایین رفتن، اما انوشه متوجه چیزی نبود جز نویدِ موسیقیِ بازیافته بعد از ۳۰ سال شنیده نشدن و حقیقتِ نهفته در پس ملودیِ آن که مثل رودخانه، زمزمه‌کنان از نقطه‌ای ناشناس می‌جوشید و در نقطه ناشناسِ دیگری محو می‌شد، جریانی فراتر از شیرینی و تلخی. انوشه پلک‌هایش را روی هم گذاشته بود. این مسافر بزرگ و سیاح باتجربه نمی‌دانست همراه با موسیقی، چه چیزی را تجربه و به کجا سفر می‌کند. انگار در عرض همان چند ثانیه، تمام زندگیِ پشت سر گذاشته برایش زنده شده بود، تمام سال‌های پر و خالی از امیال و دلتنگی‌ها، هیجانات و افسردگی‌ها؛ هر جا که رفته و نرفته بود؛ چهره‌های جدید و روزهای قدیمی؛ کرده‌ها و نکرده‌ها. اما نه، انگار زندگی‌ای که موسیقی برایش زنده کرده بود زندگیِ خودش نبود، چون نه زمانِ آن دسترسی‌پذیر بود نه مکانِ آن فتح‌شدنی. گویی در پس این همه تغییر و تجربه و جابه‌جایی، چیزی تغییرناپذیر و تجربه‌ناپذیر و جابجانشدنی باقی مانده بود؛ گویی به واسطه موسیقی، انوشه حقیقت مهمی را کشف کرده بود و با کشف آن حقیقت، به ناموجود و ناممکن بودنش پی برده بود.

موسیقی که قطع شد، اشراقِ انوشه هم قطع شد و روحش از نو به واقعیتِ زمانمند و مکانمند رجعت کرد. چشمانش را با تانی گشود و گوش تیز کرد. از آسانسور، جز سکوتی غمبار، چیز دیگری تراوش نمی‌کرد. درمانده، مضطرب و عصبی، با انگشتان کشیده‌اش شروع کرد به ور رفتن با دکمه‌ها تا بلکه موسیقی را برای یک بار دیگر هم که شده – حتی اگر آخرین‌بار باشد – از نو احیا کند و برگرداند، اما خیلی زود از این کار منصرف شد. چند دقیقه‌ای به همین ترتیب گذشت. سپس درِ آسانسور باز شد و نگاه خیره انوشه با نگاه دختربچه‌ای سه ساله که دست مادر جوانش را گرفته بود تا سوار شود، تلاقی کرد. مادر دخترک لبخند زد: «میریم طبقه پنجم». انوشه به خودش آمد و دید که به طبقه همکف رسیده است. نگذاشت قطره اشکی که در چشم دارد فرو بچکد. شتابان دستی به سر و صورتش کشید، روسری اش را مرتب و از زن جوان عذرخواهی کرد، چمدانش را به دست گرفت، از آسانسور خارج شد و با شتاب به سمت در اصلیِ ساختمان گام برداشت. درِ آسانسور همزمان با باز شدنِ درِ ساختمان، بسته شد و خودِ آسانسور، در حالی که موسیقی شادِ همیشگی از فضای داخلیِ آن به گوش می‌رسید و دختربچه را – برای چند ثانیه هم که شده – به خندیدن و رقصیدن وامی‌داشت، به آهستگی شروع کرد به بالا رفتن.

1 نظر
  1. سامال می گوید

    عالی بود. در پس این جملات سادە، چقدر تفکر و تعمق نهفتە بود. بسیار لذت بردم

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.