نشستن بر روی صندلیهای الکتریکی
*مهیار نظری
نگاههای خیره به ثانیهشمار ساعت کلاس و خمیازههای متعدد تنها بخشی از ویژگیهای محیط مدرسه است؛ محیطی که به دانشآموز به شکل کالا نگاه میکند و احساس در آن جایی ندارد؛ محیطی که در آن تو را با نمرهات میسنجد نه شاخصهای اخلاقی.
البته همیشه در کارنامه ما بخشی به نام نمره انضباط وجود داشت که دانشآموزان فعالی که پخمه نبودند، همیشه نمره کمی در این قسمت میآوردند.
مدرسه مثل کارخانهای است که دوست دارد همه را مثل هم تولید کند و دوست دارد از یک کلاس ۳۰ نفره، ۱۵ پزشک و ۱۵ مهندس بیرون بیاید. این کارخانه سعی میکند دانشآموزانی را برتر بداند که اعتراض نمیکنند، سربه زیر هستند و جز به این چهار کتاب مدرسه به چیز دیگری فکر نمیکنند.
مجبوریم طبق زمانی مشخص بخوابیم تا بیخوابی اول صبح دیوانهمان نکند و اگر بدانیم که صبحش امتحان است تا صبح کابوس معاون و مدیر و معلم را میبینیم.
صبح بلند میشویم و مسیر مدرسه را تنها میرویم. وارد حیاط مدرسه میشویم و با دیدن صفهای طولانی متوجه میشویم که باید در مکانی مشخص جایگیری کنیم و به سوره توحید و حمد و عنکبوت گوش فرادهیم تا قلب تیره و تارمان از گناهان شیطان پاک شود و با شعارهای مرگ بر بهمانی مغزمان تخلیه شود تا مبادا دشمن را فلانی تشخیص بدهیم.
یادم میآید در دوران مدرسه، دانشآموزان به دو دسته درونگرا و برونگرا تقسیم میشدند و همیشه انسانهای شکستخورده از دسته درونگراها بودند. شکستهایی که تأثیر مستقیم بر روی بزرگسالی و ادامه زندگی این انسانها داشت.
بیایید نگاهی به دوره ابتدایی بیندازیم. دورهای که به نظر میرسد ایرادات کمتری نسبت به آن وارد است. ما وارد ابتدایی میشویم، حروف الفبا را میآموزیم، اعداد را میآموزیم و یکسری از مبانی دروس دیگر که چه خوشمان بیاید و چه نیاید تأثیر مستقیم و کاربردی بر روی زندگیمان دارد، اما وقتی وارد دوره اول متوسطه میشویم کمکم متوجه میشویم که این معادلات سنگین دیگر هیچ کاربردی در زندگیمان ندارد. به مرور متوجه تبعیضها میشویم و در این سه سال دوره اول متوسطه تفکری در ما شکل میگیرد که همه دلارها و تومانها در این معادلات پنهان شده است. متوجه میشویم که باید قید احساساتمان را بزنیم و کالایی بشویم در اختیار مدیرعاملانی به نام موسسات کنکور.
وقتی زمان انتخاب رشته میرسد حالا دیگر فضاسازیها شروع میشود: «پول فقط در پزشکی است، ریاضی متقاضی ندارد، فرصت خوبی است و…» اینجاست که فکرهایی به ذهنمان میرسد! مگر زندگی چقدر ارزش دارد که بخواهم سه سالش را با زجر بگذارنم، بعدش هم چهار سال سر کلاسی بنشینم که کلمه به کلمهاش برایم زجر است. پس احساسات در زندگی چه نقشی دارد؟ اصلا زندگی چه نقشی دارد؟ مگر این غولهای صنعتی چیزی از احساسات حالیشان میشود؟ به قول جان اشتاین بک: «بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقا آنهایی که در بانک کار میکنند از کارهایی که بانک میکند، بدشان میآید، اما بانک کار خودش را میکند. آدم آن را ساخته اما آدم نمیتواند مهارش کند».
این روند فضاسازیها در پایه هفتم شروع و در پایه نهم به اوج میرسد و چه دانشآموزانی که از این غول میترسند. این بچهها احساسات دارند، میخواهند زندگی کنند، اما پدر و مادر ناخواسته فرزندشان را به این غول سیاه و ترسناک نزدیکتر میکنند. این بچهها تا آنجا که راه دارد از این غول فرار میکنند، اما دیگر دیر شده است. این غولها از چند سال قبل فضاسازیهایشان را برای پدر و مادرها شروع کردند و حالا این فضاسازیها نتیجه داده است. دانشآموز راهی جز این ندارد. مثل اینکه باید تسلیم شود و قید زندگیاش را بزند. باید زندگیاش را با حساب و کتاب، اعداد، معادله و انجام وظیفه بگذراند و حالا روند کشتهشدن احساسات آغاز میشود. وارد پایه دهم میشود و با حجمی از مطالب بیربط به روحیهاش روبهرو میشود: کتابهای کمک درسی و مانند اینها…
ثانیهها خفهاش میکند. هیچ راه نجاتی نیست. اگر خودش را کنترل کند و زنده بماند شاید بعد از دانشگاه افسرده شود و سر و کارش به مطب روانشناسان بخورد، اما در این راه بعضی از انسانها روحیه لطیفتری دارند و تحمل تازیانهزدن بر روی احساساتشان را ندارند. آنها بعد از نتیجه کنکور سروکارشان با بیمارستان و سردخانه است و در نهایت با چالهای دو متری و کفنی سفید که توسط این غولها آماده شده است، روبهرو میشوند.
جوانانی که میتوانستند زندگی کنند، همین و نه بیشتر. میتوانستند در رشته که علاقه دارند فعالیت کنند. میتوانستند با نوههایشان تجربههایشان را به اشتراک بگذارند و کنار یارشان قدم بزنند، اما کشته شدند.
همان بچهدبستانیهایی که نمیدانستند بر روی چه صندلیای مینشینند! پاسخ کنکورشان میآید و میدانند راهی ندارند جز اینکه برای سال بعد بخوانند؛ بنابراین قرص برنج دوای دردشان میشود. ساختمان بلندی که میتواند کاشانه و آشیانهاش باشد، باعث میشود تا خود را از بالای این کاشانه به پائین پرت کنند.
اما بانک را میتوان کشت. آری، بانک چیزی است غیر از آدمیزاد اما میتوان آن را از بین برد!