نقشِ ظاهر، نقشِ غایب
*محمد غفوریمنش
*هنرمند
اکنون قریب سی پنج سال از اولین روزی که استاد فتوت را دیدم میگذرد. سی پنج سال عمری بود تا یک نوجوان را به آدمی میانسال و آدمی میانسال را به انسانی باتجربه تبدیل کند. و حالا چه لحظات باشکوهی است که آن نوجوان در میانسالیاش، ستایشگر سالهای پُرباری باشد که این پیر پرنیاناندیش به او و همنسلانش هدیه کرده است. امروز بخت با ما یار شد تا ستایشگر حضورش باشیم. او در این سالها زیبا دید، به زیبایی زندگی کرد و زیبایی را به فرزندان این آب و خاک آموخت؛ از این رو عَطر حضورش در کوچه پسکوچههای این شهر جاری است.
خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری
که تا گمکرده خود را بیابد عقلِ انسانی
چو او آب است و تو جویی، چرا خود را نمیجویی؟
چو او مُشک است و تو بویی، چرا خود را نیفشانی؟
(غزلیات شمس)
تابستان سال شصت و پنج در کانون تربیتی جوانان، نمایشگاهی از آثار هنرآموزان هنرستانهای دختران و پسران برپا بود. این دو هنرستان دو سه سالی بود که به همت استاد فتوت در رشته هنر پا گرفته بود. دختران و پسران پُرشماری دور استاد حلقه زده بودند و به سخنانش درباره کمّ و کیف آثارشان گوش میدادند . استاد حدوداً چهل و چند ساله بود. کاملمردی بود خوشسیما و خوشگفتار که به نیکی و مهر میدانداری میکرد. من در گوشهای از نمایشگاه ناظر این ماجرا بودم؛ از این رو، دلبسته استاد و آثار خیالانگیزِ شاگردانش شدم. همزمان باید برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان اقدام میکردم. در این نمایشگاه انگار گمشدهام را پیدا کرده بودم. فردای آن روز در هنرستان چمران در رشته هنر ثبتنام کردم.
پیشه اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
ما هم از مستانِ این می بودهایم
عاشقانِ درگهِ وی بودهایم
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
در گلستانِ رضا گردیدهایم
(مثنوی معنوی، دفتردوم)
هنرستان چمران با حدود هفتصد دانشآموز در جوار میدان شیر سنگی قرار داشت. ساختمانی بزرگ با سالنها و کارگاههای مختلف. باغ میوه نسبتاً بزرگی را هم در کنارش داشت که شکوفههای رنگارنگش در بهار دلربایی میکرد. این باغ اغلب سوژه کلاس طراحی و نقاشیمان بود. استاد فتوت و استاد حسن شیوا اصلیترین معلمان این مدرسه بودند. استاد فتوت در نقاشی و استاد شیوا در گرافیک به صورت حرفهای فعال بودند. آن دوران نسل ما به خاطر حضور این دو هنرمند شریف با انگیزهای مضاعف و تلاشی بیشتر هنر را آموخت. تعداد پُرشماری از آنها امروز از موفقترین هنرمندان این سرزمین هستند. گویی طالب و مطلوب در کنار هم گرد آمده بودند تا مهمترین دوره زندگیشان را رقم بزنند. استاد شیوا همه آن چیزهایی را که از دانشکده هنرهای زیبا آموخته بود بیکم و کاست به ما آموزاند.
استاد فتوت ما را با نقاشی و نقاشان ِ بزرگ ایران و جهان آشنا کرد: بهزاد، کمالالملک، علیرضا عباسی، سهراب سپهری، رامبراند، پیکاسو، ونگوک و دهها هنرمند دیگر نامهایی بودند که هرکدامشان دریچهای به سوی نور و روشنایی بودند تا ذهن و نگاهمان را دگرگون کنند. یادم هست در همان سال اول اشعار سپهری به همراه کتاب نقاشیهایش در کلاس دست به دست میچرخید و روح و روانمان را آرام و قرار میبخشید.
در یکی از همین روزها استاد فتوت با خواندن یک قطعه شعر از سپهری، همه کلاس را غرق در بهت و سکوت کرد!
پیشهام نقاشی است
گاهگاهی قفسی میسازم با رنگ
میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود
(هشت کتاب، سهراب سپهری)
ما آن روزها چقدر سرشار از احساسِ سادگی و تازگی این اشعار و تصاویر شاعرانه میشدیم، و هنوز هم.
استاد فتوت نقاش حرفهای بود. خوشبختانه هنوز هم عاشقانه نقاشی میکند. رفتهرفته به آتلیهاش راه یافتیم. به یکباره همهچیز به نظرمان عجیبوغریب آمد. کتابخانهای داشتند آکنده از کتاب، از زمین تا سقف پُر بود از ادبیات ایران و جهان، تاریخ هنر، زندگی هنرمندان، شعر، معماری، سینما، موسیقی و فلسفه… گاهی کتابهایی را برای مطالعه به امانت میگرفتیم.
دیوارهای دیگر پوشیده بودند از تابلوهای نقاشی، گلدان های شمعدانی، نیلوفرهای پیچ در پیچ، انارهای آتشین و شقایقهای واژگون و صدها تابلوی دیگر که هرکدام بهطریقی دل از ما میربودند.
نسل ما نسلِ خوشاقبالی بود. همهچیز دست در دست هم داده بود تا راه به باطل نرویم. استاد تنها یک معلم نقاشی نبود؛ پدر معنوی ما بود. او به ما درس مهر و نیکی و معرفت آموخت، به ما هویت و اعتبار بخشید. گاهی این فرصت نصیبمان میشد تا همراه ایشان برای نقاشی کردن به طبیعت برویم. به روستای دیوین، خاکو، یا امامزادهکوه برویم و نقاشی کنیم.
گوشه گوشه این شهر موضوع نقاشیهای استاد بود. حالا که آن روزها را مرور میکنم میبینم هر تکه از آن یادها ارجاعی است به بخشی از وجود استاد: الوندکوه آن بالا در بیکرانگیِ آسمان، صبور و یگانه و باوقار. میدان اصلی و قدیمی شهر با آدمها، ماشینها و مغازهها، هر کدام نمادی از اصالت، تواضع، متانت و اخلاقند که با خودِ نقاش یکی و هممعنا شدهاند. نسل ما از طریق این نقاشیها راه پیدا کرد به حرمت زندگی، به حرمت انسان، به حرمت رفت و آمدی که هر روز در بازار سبزهمیدان یا سرگذر یا راسته ذغالیها در جریان است.
نقش ظاهر بهرِ نقش غایب است
وان برای غایب دیگر بِبَست
هرکه صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشترآمد بر او صورت پدید
(مثنوی معنوی، دفترچهارم)
این روزها هروقت قله الوند را میبینم از دوریا نزدیک به او سلام میکنم و او سلام مرا پاسخ میگوید، از احوال هم میپرسیم… و اینها چیزهای خوبی است که از نقاشیهای استاد فتوت آموختیم.