هنرمند در سرزمین ما هویتی ندارد

گفت‌و‌گو با «حسین تهذیبی» آهنگساز و نوازنده‌ تار و سه‌تار

تهذیبی: هنرمند در سرزمین ما هویتی ندارد. اگر کسی از یک هنرمند بپرسد که چه کاره هستی و بگوید من هنرمندم؛ او در جواب می‌گوید که آفرین، اما کار اصلی تو چیست؟ این، شکست شخصیتی بزرگی برای یک هنرمند است. انگار که بیکاره است.

0

*علی پاشا رجبلو

*مدرس موسیقی

«حسین تهذیبی» متولد مهر ماه ۱۳۶۲، در خانواده‌ای فرهنگی در همدان است؛ کارشناسی ارشد موسیقی ایرانی از دانشگاه هنر تهران را  دارد و سال‌هاست که به فعالیت در عرصه‌ی موسیقی و ادبیات، مشغول است. به گفت‌و‌گویی با او نشستیم .

  • موسیقی را کی و از کجا آغاز کردید؟

در سال ۱۳۷۸، در ۱۶ سالگی آموختن سه‌تار را در همدان و نزد جناب «سیاوش دیهیمی» آغاز کردم. آن‌قدر شور و شوق داشتم که با وجود مخالفت خانواده و مسئولان مدرسه‌مان (علامه حلی)، رشته‌ام را از ریاضی به هنر تغییر دادم. در سال ۸۰ کنکور هنر دادم و وارد رشته موسیقی دانشگاه هنر تهران شدم. ساز تخصصی من در دانشگاه، سه‌تار بود. در آن مدت دوساله‌، (از شروع آموزش ساز، تا وارد شدن من به دانشگاه)، مقدمات را نزد استاد دیهیمی کار کردم. سلفژ و نت‌خوانی را نزد دوست عزیز و گرانقدرم «علی فرهانپور» آموختم و ردیف را خودم نواختم. با استفاده از نوارهای  استاد «حسین  علیزاده»، یک دوره‌ کامل ردیف میرزا عبدالله را نواختم تا آماده کنکور عملی شوم.

 

در طول دانشگاه، نوازندگی و تجربیات هنری من، تکامل و دگرگونی یافت، اما چون در آن زمان تصور می‌کردم که فرصت چندانی ندارم و دیر شروع کرده‌ام، بسیار فشرده و شتابان کار می‌کردم و حتما می‌خواستم که تا بیست سالگی، به نتیجه‌ای درخور در کارم رسیده باشم. پس هم به صورت عملی (تمرین و نواختن ردیف و قطعات مختلف) و هم به طور ذهنی (تفکر و مطالعه)، سعی کردم که به شخصیتی در ساز خودم برسم که با بینش و روحیاتم متناسب باشد. تقریبا در سال ۱۳۸۲ که بیست ساله شده بودم، احساس کردم که آن مقصود حاصل شده است. البته این، تازه آغاز کار بود. خدا را شکر می‌کنم که در آن زمان، یکی پس از دیگری، عواملی پیش آمد که باعث شد دیدگاه فکری و هنری من فراختر و گشوده‌تر شود.

  • اگر ممکن است به این عوامل اشاره کنید؟

در سال ۱۳۸۳ اتفاق مهمی برای من افتاد. استاد «محمدرضا درویشی» به دانشکده ما آمد و گفت که در کرمان، جشنواره موسیقی نواحی در راه است و من همه‌ شما دانشجویان را فرا می‌خوانم که به آن‌جا بیایید. جمله‌ای که هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم، این است که گفت: «ندیده‌ام هیچ هنرمند واقعی را که صابون موسیقی نواحی به تنش خورده باشد و تغییر نکرده باشد».

من محمدرضا درویشی را از روی آثارش می‌شناختم. با موسیقی نواحی ایران نیز به طور اجمالی آشنا بودم؛ چون در این‌باره در دانشگاه، چیزی تدریس نمی‌شد و موسیقی نواحی، چندان نقشی در تجربه‌های هنری ما نداشت. وقتی که به کرمان رفتم و در آن جشنواره شرکت کردم، انگار جهان تازه‌ای از نو به روی من باز شد و بینش موسیقایی و هنری من، در کل، زیر و زبر شد. من از قبل، این احساس را داشتم که عرصه ردیف و قطعاتی که ما می‌نوازیم، برای تجربه‌های روحی و هنری مطلوب من، تنگ است و برای حصول آن تجربه‌ها،  باید مرزهایی را شکست، اما چون با موسیقی نواحی، آشنایی عمیق و گسترده ای نداشتم، گمان نمی‌کردم که بسیاری از آن تجربه‌ها،  در پیشینه فرهنگی و سنتی ما حاصل شده است. در آن جشنواره، متوجه شدم بسیاری از آن‌چه که در جستن آن بودم، از پیش به دست آمده و به عنوان گنجینه‌ای که به لحاظ فرهنگی و تمدنی و هویتی، تعلق به ما دارد، در دسترس ماست.

در آن جشنواره چیزهایی که بر من آشکار شد، اولاً قدرت اجرا و تسلطی بود که مجریان بر مخاطب داشتند؛ چیزی که در موسیقی  دستگاهی ما دیده نمی‌شد. در موسیقی دستگاهی، ارتباط بین مجری و مخاطب، معمولا خط کشی شده و بسته است. در موسیقی نواحی، این ارتباط، بسیار زنده‌تر و پویاتر است. همین باعث می‌شود که بیننده، مجذوب خنیاگر بشود و خنیاگر هم از بیننده‌اش اثر بپذیرد. یک بخشی خراسانی، وقتی حکایتی را با دوتار نقل می‌کند و می‌خواند، مخاطب را نیز در ان حکایت شریک می‌کند. این یک وجه متفاوت بود. وجوه دیگری نیز بود: مثلا انواع و اقسام سازهایی که در موسیقی دستگاهی نیست، اما در موسیقی نواحی هست، مایه‌ها، سبک‌های اجرایی و الحان آوازی مختلفی که در موسیقی دستگاهی نیست، اما در موسیقی نواحی هست. همه‌ این‌ها سرمایه‌های ما ایرانیان هستند و اگر ما تا به حال از این‌ها استفاده نکرده‌ایم، غفلت کرده‌ایم. این، دینی است که استاد محمدرضا درویشی، بر گردن من و بسیاری چون من دارد. خود جناب درویشی به ما گفت که این اتفاق که در کرمان در سال ۸۳ رخ داد، منحصر به فرد بود و به احتمال بسیار زیاد، دیگر هرگز با این گستردگی و با این عمق، تکرار نخواهد شد. بعداً هم دیدیم که بله، همچنین بود که او گفت. آن خنیاگران هم یکی یکی از دنیا رفتند.

بعد از پایان جشنواره، مطمئن شدم که پیش‌بینی درویشی درست بود. من زیروزبر شده بودم و بینش هنری، و در پی آن، سبک نوازندگی من هم تغییر یافت. خودم را بسیار توانگر می‌دیدم. پس سعی کردم که این شعله را در خودم زنده نگه دارم و نگذارم که گرد فراموشی بر آن بنشیند. من هنوز هم به همان اندازه، تحت تأثیر آن جشنواره هستم.

باری، سال بعد قرار بود که دوره کارشناسی من به پایان برسد. پایان‌ این دوره، برای من زمان مهمی بود؛ چون می‌خواستم گردآوری در ذهن و عمل از آن چیزی که حاصل کرده‌ام داشته باشم. پس تصمیم گرفتم که اولین آلبوم موسیقایی خودم را قبل از تمام شدن دوره کارشناسی، ضبط کنم. اولین بار که به استدیو رفتم، ۳ ساعت بداهه نوازی پیوسته و بدون وقفه را به نام «ورد اعظم» خلق کردم. چکیده‌ای از آن تجربه‌ها در این آلبوم، نمود دارد. نام ورد اعظم هم یکی از اذکار خراسانی است که در تربت جام خوانده و نواخته می‌شود. بسیاری از الحان خراسانی را به صورت بداهه، در آن اثر، اجرا کردم. بخشی از آن اثر هم با تغییراتی، پایان‌نامه‌ عملی مرا تشکیل داد؛ یعنی برای پایان‌نامه هم (به‌رغم مخالفت بعضی از استادان)، یک ساعت، بر پایه الحان خراسانی، بداهه‌نوازی کردم؛ و این اولین‌بار بود که در دانشگاه، دانشجوی کارشناسی در برابر استادان، یک ساعت بداهه‌نوازی می‌کرد.  پایان‌نامه دارای دو بخش بود: عملی و نظری.

بخش نظری هم برای من بسیار اهمیت داشت؛ چون یکی از منابع الهام موسیقایی مهم برای من، استاد اقبال آذر یا « اقبال‌السلطان» بود. ما با استاد «نصرالله ناصح پور» کلاس آواز و جواب آواز داشتیم. او بیش از هر خواننده‌ای، بر اقبال آذر تأکید می‌کرد و به ما می‌گفت که خوب به آن گوش کنید و از آن بیاموزید. آن‌ زمان بود که اقبال‌السلطان در ذهن من، به عنوان یک خواننده‌ تراز اول، مطرح شد. با راهنمایی یکی از استادان به‌نام «بهمن جمالی» این انگیزه در من پدید آمد که یکی از آوازهای اقبال آذر را، که در دستگاه نوا بود، به خط نت درآورم. با آن امکانات کم و با سختی بسیار، این آواز نوا را نوت کردم و سپس در کلاس اجرا کردم. آن‌قدر مقبول افتاد و تشویق کردند که من بر سر شوق آمدم که مجموعه آوازهای اقبال را که تا آن زمان، در سه نوار منتشر شده بود، نت کنم. این کار را به عنوان بخش نظری پایان‌نامه‌ام انجام دادم. این همنشینی دیریاز با اقبال آذر، تأثیر بسیاری در موسیقی من‌ گذاشت و به نوعی، تعریف اصالت در اجرا را، در ذهن من تغییر داد.

باری، من با رتبه‌ اول، از پایه‌ کارشناسی موسیقی، فارغ‌التحصیل شدم و به همین خاطر، بدون کنکور به کارشناسی ارشد رفتم. در کارشناسی ارشد، فرصت یافتم که از استادان دیگری نیز استفاده کنم که هر کدام از آن‌ها بر من دینی دارند و هر کدامشان، بخشی از شاکله‌ هنری من را ساخته‌اند. استادان گرامی: شادروان جلال ذوالفنون، شادروان محمدرضا لطفی، علی اکبر  شکارچی، محمدعلی  کیانی‌نژاد، مجید درخشانی، نصرالله ناصح‌پور و بسی دیگر. این فرصت‌ها برای من بسیار خوب و کارآ بود.

همچنین دکتر «هومان اسعدی»، موسیقی ایرانی را از نظر تئوریک، برای من مفهوم کرد و ایشان هم دین بزرگی بر من دارد. استاد دیگری که از او بیشتر نام خواهم برد، دکتر «حمیدرضا اردلان» است. در پایان‌نامه‌ دوره‌ ارشد نیز به همان شیوه‌ی کارشناسی، یک ساعت بداهه‌نوازی کردم. بخش نظری، بررسی تطبیقی چندین سبک نوازندگی بر اساس اجراهای دستگاه نوا، از ابوالحسن‌خان ‌صبا، جلال ذوالفنون، محمدرضا لطفی و حسین علیزاده بود.

پس از پایان تحصیلات، به همدان آمدم، اما جناب دکتر اردلان با من به گفت‌وگو‌ نشست و از من خواست که به تهران برگردم و با او همکاری کنم. گفت: بیا ما یک مرکز حفظ و اشاعه موسیقی، به سبک همان مرکزی که قبلاً استاد نورعلی برومند و داریوش صفوت ساخته بودند، راه‌اندازی کنیم، اما این بار، با این ذهنیت که تنها به ردیف بسنده نکنیم؛ بلکه سرمایه عظیم موسیقی نواحی را نیز به کار بندیم. من در تو، این توان را می‌بینم.

دکتر اردلان، کارشناس موسیقی نواحی است و در همان جشنواره کرمان نیز همکار جناب درویشی بود. در ابتدای کار، قرار شد که آلبوم‌هایی‌ را تهیه کنیم. گفتم که من یک مجموعه سه‌ساعته آماده دارم، بر اساس موسیقی دستگاهی و خراسانی، به نام «ورد اعظم». ایشان از من خواست که آن را بیاورم تا برای انتشارش اقدام کند.

همچنین من با استاد بزرگ ادبیات پارسی، دکتر «میرجلال‌الدین کزّازی » تماس گرفتم و برای ساخت یک آلبوم موسیقی، بر پایه متنی از ایشان به نام «آرش کمان‌گیر»، گفت‌و‌گو کردیم. قرار شد که من موسیقی آن را بسازم و دکتر کزّازی متن آن را بخواند. این اثر  هم در ۳ سی‌دی، آماده انتشار شد. آلبوم دیگر، کاری با دوستم پاکان هیرسایی بود به نام «نور»، که با سه‌تار اجرا کردم. در کمتر از یک سال، این هفت‌ سی دی را آماده ساختیم.

اما همان‌طور که بیشتر کارها در این مملکت شروع می‌شود و ناتمام می‌ماند، این بنیاد نیز ناتمام، رها شد! در سال ۱۳۹۰، هفت سی دی آماده شد و از آن هفت تا،  فقط دوتا (یعنی آرش کمانگیر ۱و ۲)، آن هم حدود سه سال بعد، متتشر شد. بدین صورت، آن طرح مرکز حفظ و اشاعه جدید، با آن همه فکر و صحبت و انگیزه و تلاش، آن هم در حالی که داشت به بهترین شکل نتیجه می‌داد، ناگهان همچون جنینی نازاده، سقط شد!

پس از آن، من حدود ۳ سال، در به در ناشرها بودم تا آلبومی را که با دکتر کزّازی ساختیم، منتشر کنم؛ چون قولی داده بودم و تعهدی داشتم. در نهایت، آن آلبومِ سه ساعته را نیز چون ناشران گفتند که هزینه‌‌ چاپ و نشرش بالا است، به دو ساعت و نیم تبدیل کردم و در زمستان سال ۱۳۹۲، این اثر در دو سی دی، از انتشارات آوا خورشید، منتشر شد. «آرش کمان‌گیر»، تا به حال تنها اثری است که از من متتشر شده است.

پس از این اتفاقات، بسیاری از امیدهای من بر باد رفت. من گوشه‌نشینی اختیار کردم و در تهران، عزلتی برای خودم فراهم آوردم و به مطالعه و سرودن شعر و نوشتن و نواختن و ساختن آهنگ، مشغول شدم. در این مدت، چندین‌بار اتفاق افتاد که دوستانی پیشنهاد همکاری به من دادند و آلبوم‌‌های دیگری آماده کردیم. از جمله، آلبوم دیگری در سال ۱۳۹۷ به نام «آزاد بوم»، به پیشنهاد استاد کزازی و بر پایه سروده‌های ایشان، ضبط کردیم. آهنگسازی و خوانندگی آن‌ را خودم انجام دادم و برخوانی اشعار را استاد کزّازی. این نیز سال‌ها ست که مجوز انتشار دارد، اما هنوز منتشر نشده است.

  • آیا واقعا در دانشگاه می‌توان موسیقی آموخت؟ آن دورانی که شما در دانشگاه بودید، چه تجربیاتی در این خصوص داشتید؟

اگر صرفاً کلاس‌ها و آن‌ آموزش‌های دانشگاه را در نظر بگیریم، چیز زیادی برای یادگیری نبود. اما برای من دانشگاه، یک فرصت مغتنم بود که جز هنر، به کار دیگری نپردازم، دغدغه‌ دیگری نداشته باشم و به‌ویژه، نگران هویّتم نباشم. هنرمند در سرزمین ما هویتی ندارد. اگر کسی از یک هنرمند بپرسد که چه کاره هستی و بگوید من هنرمندم؛ او در جواب می‌گوید که آفرین، اما کار اصلی تو چیست؟ این، شکست شخصیتی بزرگی برای یک هنرمند است. انگار که بیکاره است. اما دوران دانشجویی، این فراغت را برای من فراهم کرد که نگرانی هویتی نداشته باشم و اگر کسی از من پرسید چه کاره هستی؟ بگویم دانشجوی موسیقی هستم.

 

دیگر این‌که چون من در خوابگاه ساکن بودم، برای خودم خلوتی حاصل کرده بودم که مشغول کار هنر باشم. این کار شامل موسیقی، مطالعه و نوشتن بود. نوشتن، بخش زیادی از اوقات من را می‌گرفت. ضمناً بودن در دانشگاه، به من اعتماد به نفس نیز می‌داد. چون زمانی ‌که من در همدان بودم و به تنهایی کار می‌کردم، معمولاً خودم را عقب می‌دیدم. فکر می‌کردم که دیگران، چه عرصه‌هایی را فتح کرده‌اند و به کجاها رسیده‌اند و ما، در گوشه‌ای فرو مانده‌ایم. اما وقتی به دانشگاه رفتم، دیدم که چنین نیست. دیگران هم یا همپای ما هستند، یا عقب‌تر از ما. مجموعه‌ این‌ها، برای من خوب بود و پشیمان نیستم. اما آن چیزی که در کلاس‌ها بود، خیلی محدود بود.

  • معمولا افراد زیاد تمایلی به ادامه آن حرفه در دانشگاه ندارند،. چند نفر از آن دانشجویان هنوز به موسیقی می‌پردازند؟

آن‌هایی‌که می‌شناسم، مشغول به کار موسیقی هستند؛ اما اگر دقیق بگویم، آن‌ها معلم موسیقی شده‌اند. یعنی هیچ‌کدام از آن‌ها، وارد عرصه‌ آفرینش هنری نشدند. کسانی که امید می‌رفت آهنگسازان بزرگی بشوند، آن‌قدر اسیر معیشت شدند که گویی همه آن امیدها و آرزوها را فراموش کردند. همه ما از نظر انگیزه‌ و امید، فروکش کرده‌ایم.

  • مقصر را مشکلات فرهنگی، اقتصادی مذهبی یا مجموعه این موضوعات می‌بینید؟

 

در پایه‌ اول، شرایط اقتصادی. آن چیزی که سلسله جنبان زوال هنر در کشور ماست، مشکلات اقتصادی است. در آن دوران، ما هیچ تصوری از این شرایط نداشتیم؛ اما بعدا دیدیم که اصل اول، معیشت است. دیگر موانع، اجتماعی و اعتقادی، هرچه هست، زیرمجموعه‌ آن مشکل اقتصادی ست.

  • در کنار کلاس‌های دانشگاه کلاس خصوصی نیز شرکت کردید؟

خیر. اعتقاد من بر این بود که در خلوت، آن‌قدر چیزها برای استفاده داریم که لازم نیست که حتما آن استاد در برابر ما نشسته باشد. استاد لطفی به ما می‌گفت که آلبوم‌های من در دستان شما است. اگر می‌خواهید یاد بگیرید، از آن‌ها استفاده کنید. اکنون که با امکانات حاضر، گویی ما دانشگاه را در خانه داریم. من بیرون از ساختار دانشگاه، بر روی آلبوم‌های استادان، بسیار تمرکز داشتم.

  • در شیوه آموزش‌های دانشگاهی، بخش شفاهی و بخش آکادمیک از دیدگاه شما کدام یک قوی‌تر است؟

هر دو نوع را داشتیم. آموزش آکادمیک، بر پایه‌ نت، که بخش بزرگی از واحد‌های دانشگاهی است. استادانی نیز شفاهی آموزش می‌دادند؛ مثلا استاد شکارچی، لطفی، ذوالفنون، ناصح‌پور. البته در موسیقی ایرانی، حد اعلا، بداهه‌نوازی است؛ اما نت‌نویسی هم فوایدی دارد؛ مثلا کمک به حفظ آثار و همچنین کمک به حافظه. مثلا کسی که می‌خواهد ردیف را فرا بگیرد، اگر سرمایه‌ موسیقایی‌اش صرفاً از شنیدار باشد، حفظ کردنش دشوارتر است تا این‌که حافظه‌ تصویری هم داشته باشد. قرار نیست که آن نت، جزء به جزء موسیقی را عیان کند، چون اصلا نمی‌تواند. به خصوص چون بخش بزرگی از موسیقی ایرانی، وزن آزاد است، اصلا قابل نت‌نویسی دقیق نیست. نت‌نویسی، کلیات تصویری را در ذهن نوازنده ثبت می‌کند که تداعی‌اش را آسان‌تر می‌کند. اما در نهایت، اصالت بر شنیدار است.

  • از چه زمانی به آموزش و تدریس پرداختید؟

من از همان زمانی که در خوابگاه دانشجویی بودم به دانشجویان دیگر می‌آموختم. به خصوص درس‌های استاد ناصح‌پور را، یعنی گوشه‌های آوازی و تصانیف قدیمی. چون هیچ نتی برای آن نبود و ایشان اجازه ضبط صدا نیز نمی‌داد، برای دوستان سخت بود. اما من چون بسیار علاقه داشتم، حفظ می‌کردم و به دوستان هم می‌آموختم.

پس از این‌که وارد آهنگسازی شدم و کار با آقای اردلان، دیگر تدریس را کنار گذاشتم و همین هم باعث مشکلی در کار آموزشی من شد. آن فاصله باعث شد من از عرصه‌ آموزش، تقریباً حذف شوم و ارتباطی با آموزگاران و آموزشگاه‌ها و هنرجوها نداشته باشم. بعد از به هم خوردن آن بنیاد، بیشتر به طور خصوصی به آموزش ادامه دادم.

  • شیوه‌های آموزشی اکنون را چگونه ارزشیابی می‌کنید؟

آموزش، کار آسانی نیست. هم آموزگار باید قابلیت‌هایی داشته باشد، هم شیوه‌های آموزش باید استانداردهایی داشته باشد که از آن فروتر نیاید، اما چون چنین استانداردهایی وجود ندارد، هر کسی با حدّ توان خودش و صلاحیتی که دارد یا ندارد، و با تکیه بر ارتباطات و تبلیغات به تدریس می‌پردازد. پس مشکل این است که بسیاری از کسانی که صاحب صلاحیتند، به خاطر نداشتن آن ارتباطات و آن رسانه‌ها و آن پشتوانه‌های مالی، قدرت آموزش ندارد و کسانی که صلاحیت علمی و هنری ندارند، اما دسترسی به آن امکانات دارند، به طور گسترده به آموزش می‌پردازند.

نیازی نیست ما به آموزشگاه‌ها سرک بکشیم. همین خروجی‌هایشان را که میبینیم، فریاد می‌زند که روش‌های تدریس چگونه است. در بهترین حالت، این‌ها تکنیسین می‌شوند. اگر استادان با وجدانی داشته باشند که حداقل فنون نوازندگی را به آن‌ها بیاموزند، در همان سطح تکنیک باقی می‌مانند. هنرجویان بسیاری داریم که از یک حدی فراتر نمی‌توانند بروند چون استادانشان از آن حد فراتر نرفته اند و اصلاً سیستم آموزشگاهی هم اجازه‌ فراتررفتن از آن حد را به آن‌ها نمی‌دهد. آن اندک شماری که از مراتب ابتدایی فراتر می‌روند هم در بهترین حالت، می‌شوند دستگاه‌های نوازندگی قدرتمند.

هنر، چیز دیگری است. نوازندگی، هنر نیست. به خصوص نواختن قطعات دیگران که اصلا هنر محسوب نمی‌شود. این‌ها تکنیک و فن است. مثلا در یک ساختمان، کسی که طرح ساختمان را می‌کشد، اگر یک طرح هنری باشد، او را می‌توان هنرمند گفت. اما کسی که اسکلت فلزی را برپا می‌کند یا آجر می‌چیند که هنرمند نیست. در موسیقی نیز این‌گونه است؛ یعنی بسیاری از نوازندگان تکنیک دارند، اما بینش هنری ندارند و خلق هنری نمی‌کنند. چون بینش هنری و خلق هنری، با فرهنگ و تمدن در ارتباط بسیار نزدیک است. بسیاری از کسانی که ساز ایرانی مینوازند، سیمشان به فرهنگ و تاریخ و سنت ایرانی وصل نیست و هنرشان از نظر درون‌مایه‌ فکری و فرهنگی، عقیم است. مشکلات اقتصادی هم مزید بر علت می‌شود؛ انسان‌ را از عمق، تهی می‌کند و در سطح، نگه می‌دارد.

 

من چند سال پیش مشغول نوشتن داستانی درباره سعدی بودم و خیلی‌ها به من گفتند که دیگر کسی داستان بلند نمی‌خواند. اصلا کسی داستان نمی‌خواند. من بسیار آثار ضبط شده‌ طولانی دارم که با سلیقه‌ انسان بی‌تاب و بی‌حوصله‌ی امروز، سازگار نیستند. امروز کسی بیشتر از ۳ یا ۴ دقیقه تحمل شنیدن موسیقی ندارد. اکنون حتی این حد حوصله، به یک دقیقه رسیده است. در موسیقی ما، یک دقیقه، تازه آغاز رسیدن شنونده به سکون و آرامش است و کندن از محیط پیرامون، تا بتواند موسیقی را بشنود و درک کند. چون شما نمی‌توانید یک‌راست از هیاهوی جهان بیرون، خارج شوید و یک اثر عمیق موسیقی بشنوید. باید فضایی ساخته شود.

در معماری ایرانی هم همین را میب‌ینیم. فرض کنید در مسجد شیخ لطف‌الله یا مسجد شاه اصفهان، شما یک دفعه به صحن اصلی وارد نمی‌شوید. در ابتدا ایوانی هست بعد دهلیزی و کم‌کم چشم شما باید به نور عادت کند و آن نقش‌ها و طرح‌ها را ببیند. در وجودش سکونی پدید آید که هیاهوی بیرون، غوغای بازار و داد و ستدها و گیر و دارها، از وجودش خارج شود، تا تازه بتواند وارد صحن اصلی بشود.

الان مخاطبی که حوصله شنیداری‌اش به سه دقیقه یا حتی یک دقیقه یا کمتر رسیده است، فرصت ندارد که از هیاهوی بیرون خارج شود و توانش را ندارد که وارد عمق موسیقی شود. این شرایط، مخاطب را به سطح رسانده‌ است. حالا هرچه در جامعه‌ای زندگی کنیم که اضطراب و ناآرامی و تب و تاب و دغدغه‌ اقتصادی و معیشتی و اجتماعی در آن بیشتر باشد، آمادگی روحی برای تعمق در موسیقی کمتر است. یعنی باز هم در همین جهان مدرن، کسانی در سرزمین‌هایی می‌توانند مخاطب آثار هنری عمیق باشند که آرامش بیشتری دارند. جامعه‌ای که مضطرب است و هر روز، نگران یک حادثه‌ ناگوار دیگر است، اصلا توان رسیدن به عمق آثار هنری را ندارد.

 

وقتی که مخاطبی نباشد، مجری نیز درمانده می‌شود. اگر توانِ عَرضه‌ هنر را داشته باشد، احساس می‌کند که هیچ خواهنده‌ای برای آثارش نیست. اگر هم توانش را نداشته باشد، انگیزه‌ کسب توان را نخواهد یافت. چون می‌بیند آثار مبتدیان، بسی بیش از آثار هنرمندان بزرگ، مخاطب دارد. هنرجویی که یک آهنگ‌ پاپ و عامه‌پسند را در یک هفته می‌آموزد و آن را در یک پست اینستاگرام می‌گذارد، مخاطبش بسی بیشتر است از استادش که ده‌ها سال خون دل خورده است تا سازش به پختگی رسیده است. مخاطبش بیشتر است، چون افراد را به تعمق فرا نمی‌خواند. آن‌ها را از ایوان‌ها و دهلیزهایی عبور نمی‌دهد تا به صحنی عظیم برساند؛ بلکه در همان‌جا که هستند، فقط سرگرمشان می‌کند.

  • بعضی از استادان موسیقی معتقدند که موسیقی فقط صوت است و نمی‌تواند مانند ادبیات بار عرفانی بگیرد. نظر شما چیست؟ آیا موسیقی می‌تواند بیان عرفانی بیابد؟

صد در صد. اصلا انگیزه من برای رفتن به رشته موسیقی و دنبال کردن این هنر، عرفان بود. برای من موسیقی ابزاری بود که به آن هدف، یعنی عرفان، منتهی شود. مولانا می‌گوید:

چنگ را در عشق او، از بهر آن آموختم

کس نداند حالت من؛ ناله‌ی من، او کند

یا در بیت دیگری می‌گوید:

می‌زن سه‌تا؛ که یکتا گشتم. مکن دوتایی

یا پرده‌ی رهاوی؛ یا پرده‌ی رهایی

 

سه‌تا، یعنی سه‌تار. در واقع، این پرده‌ رهاوی، رهگذاری است که به آن پرده‌ رهایی منتهی می‌شود.

یکی از بزرگ‌ترین نقاط قوت موسیقی ایرانی اتصال آن با عرفان بوده است. این را من، تا حدی در سابقه موسیقی دستگاهی می‌دانستم که از قدیم، مثنوی خوانی، مناجات‌خوانی و موسیقی خانقاهی وجود داشته است، اما محدود. وقتی که با موسیقی نواحی آشنا شدم، آن‌جا دیدم که دامنه‌ این داستان، چه‌قدر گسترده است و چه‌قدر ارتباط موسیقی و عرفان با هم، عمیق و دامن گستر است در پهنه‌ تمدنی ما. به همان اندازه که عرفان در ایران شکوفا شد، موسیقی نیز زمینه شکوفایی دارد. چون این دو باهم، اطفال توأمان اند؛ همزادند.

ما درخشان‌ترین آثار عرفانی‌مان را در قالب اشعار داریم. شعر، تلفیق زبان است با موسیقی. بزرگان عرفان ما، موسیقی را به عنوان امر مقدس، امری که همسنگ با وحی بوده است، در کار سلوک عرفانی می‌آورده‌اند. شیخ‌ابوسعید ابوالخیر، نوازندگان کوچه و بازار را به خانقاه می‌آورد تا بخوانند و می‌گفت من صدای خدا را از ساز و آواز این‌ها می‌شنوم. معروف است که مولانا، از بازار زرگران می‌گذشت و صدای چکش آن‌ها، او را به شور و مستی درآورد. آن صدا که ذکر خاصی نبود. تنها ریتم کوبش چکش‌ها بود که بر او چنان اثر گذاشت که در حال سماع، سرود:

یکی گنجی پدید آمد در این دکان زرکوبی

زهی صورت، زهی معنی، زهی خوبی، زهی خوبی

 

عرفان، همیشه یکی از بنیادی‌ترین عوامل حیات موسیقی در پهنه‌ی تمدن ایرانی بوده است. بله، در بزم‌ها و شادی‌ها، عروسی‌ها، سوگها و… موسیقی جریان داشته است. اما چیزی که به موسیقی ایرانی، حجّیت و شأن و شخصیت می‌بخشید، عرفان بود. در برابر اهل شریعت که موسیقی را با لهو و لعب برابر می‌دانستند و خوار می‌داشتند، عرفان نه تنها به این موسیقی حرمت داد، بلکه تقدّس بخشید. یعنی گفت: این موسیقی، نه تنها پست نیست، بلکه به همان اندازه‌ اذکاری که شما می‌گوئید، مقدس است. بستگی دارد از کدام دیدگاه بنگرید.

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مؤمن و گبر و جهود

نظرگاه‌ها متفاوت است. عرفا نظرگاهی را به موسیقی باز کردند که هم در سلوک، راه ایشان را گشود، چنان‌که آوای خدا را از سازها می‌شنیدند، و هم  در جامعه، موسیقی را محترم کرد. وقتی که در مراسم خاکسپاری مولانا، نی نوازان و چنگ‌نوازان و رباب نوازان می‌آمدند و می‌نواختند، این تشیع جنازه یک عالم دین بود، یک مفتی و شیخ کبیر بود؛ اما موسیقی آن‌قدر محترم بود که به جای اذکار معمول مذهبی نشسته بود.

صوفیه‌ بزرگ ما، دو کار مهم کردند که هردو، دست در دست هنر نهاد: یکی زیباپرستی (در بینایی) و دیگر، گرامیداشت موسیقی (در شنوایی). عرفای بزرگ‌ ما به این دیدگاه رسیده‌اند که اگر خدا ظهوری داشته باشد، در زیبایی‌های دیداری ظهور می‌کند. شما به جمال مخلوق بنگرید، تا جمال خالق را بیابید.

شما زیبایی را در عالم عینی ببینید، تا زیبایی را در عالم عُلوی دریابید. چون با خدایی که کاملا بی‌صورت است و «لَیسَ کَمِثلِهِ شَیئ» است، چگونه می‌توان پیوند گرفت و او را پرستید؟ راهش این است که جمال نهان او را در جمال عیان مخلوقاتش ببینیم.

 

روایتی ست از پیامبر (ص): «اِنّ الله خَلَقَ آدمَ علی صورته». خداوند آدم را به صورت خود آفرید. پس جمال انسانی، آینه جمال الهی ست. در اشعار یک شاعر صوفی مثل عطار نیشابوری، یکی از مهم‌ترین زمینه‌های خلاقیت شاعرانه،  وصف زیبارویان است. چرا؟ چون این را آینه جمال خدا می‌دید.

به همین صورت، در شنوایی نیز موسیقی را بازتاب‌دهنده‌ صدای خدا می‌دانستند.

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم

در بهشت این لحنها بشنوده‌ایم

ما در بهشت صدای خدا را شنیده‌ایم و این‌ها ما را به یاد او می‌اندازد.

گرچه بر ما ریخت آب و گِل، شکی

یادمان آید از آنها، اندکی

درست است که آب و گِل، ما را محجوب و محصور کرده است؛ اما همین موسیقی، اندکی ما را به یاد آن آوای ازلی می‌اندازد.‌ این است که یکی از بزرگترین گوهرهای وجودی موسیقی ایرانی، حاصل ازدواج او با عرفان بود. و این، یکی از غنی‌ترین زمینه‌هایی ست که می‌تواند باعث بقای موسیقی ایرانی بشود.

موسیقی هر سرزمین و تمدنی، در انواع زمینه‌های زندگی مردم رشد کرده است. از وقتی که بچه‌ای به دنیا می‌آید، جشنی می‌گیرند و نوازندگان می‌نوازند؛ تا وقتی که این کودک، بزرگ می‌شود و ازدواج می‌کند، بازهم موسیقی حضور دارد. وقتی بخواهد در عبادت شرکت کند، قرآنی بخواند یا مناجاتی کند، باز هم موسیقی حضور دارد. حتی وقتی آن فرد بمیرد، در عزایش هم موسیقی حضور دارد.

اما در جهان معاصر ما، آن‌قدر چیرگی موسیقی غربی، به خصوص پاپیولار، فراگیر و دامنگیر شده است که بسیاری از آن عرصه‌ها را به کلی از بین برده است. یعنی کسی دیگر در مجلس عروسی نوازندگان سنتی را نمی‌آورد که مثلاً رنگ شهرآشوب را بنوازند. موسیقی سنتی، از بسیاری از بزمها، طرد شده است. در سوگ‌ها هم موسیقی سنتی رنگ‌باخته است. مداحان ایرانی در حال تقلید موسیقی پاپ هستند. یعنی همان نوع موسیقی که خواننده‌ پاپ، مثلاً در برج میلاد کنسرت میدهد و با آن پایکوبی می‌کنند، همان موسیقی می‌آید در مساجد و حسینیه‌ها، با تغییر شعر، از زبان مداحان شنیده می‌شود و با آن دست یا سینه می‌زنند.

موسیقی پاپ همه جا را گرفته است از جمله بزم‌ها و سوگ‌ها. در طول روز، گوش مردم را مسخّر کرده است. مردم در ماشین، در فروشگاه‌ها، در مراکز خرید و هرجا که می‌روند، این آهنگ‌ها را می‌شنوند. پس موسیقی سنتی ما، در همه جبهه‌ها عقب رانده شده است. تنها چیزی که می‌تواند پناهگاه امنی برای موسیقی ما باشد، عرفان است. چون عرفان، جای حرف‌های سطحی نیست. شما نمی‌توانید با یک موسیقی سطحی سرگرم‌کننده، مخاطب را به عرفان فرا بخوانید. این مضحک است. گرچه هست؛ می‌خوانند؛ اما مضحک است. عرفان، چون انسان را به عمق فرا میخواند، با آن ساختار موسیقی عمیق ما، سازگاری تمام دارد. این موسیقی، پایگاهی است که شما را از آشوب سطح، یا به قول مولانا، از کف روی آب، جدا می‌کند و به عمق دریا می‌کشاند.

  • وضعیت موسیقی را در همدان چگونه می‌بینید؟

 

در حدود همان سال ۱۳۷۸ که من، به تازگی آموزش موسیقی را شروع کرده بودم، یادم هست که در تالار فجر، یک نهادی پدید آمد به نام‌ کنسرت‌های ماهانه، که به رایگان، هنرمندان جوان کنسرت می‌گذاشتند. یکی از چیزهایی که بسیار ما را مشتاق می‌کرد به شنیدن موسیقی و مردم را با اجرای زنده روبه‌رو می‌کرد، همان کنسرت‌ها بود. بسیاری از کسانی که اکنون اسم و رسمی هم دارند، از همان کنسرت‌های ماهانه شناخته شدند. آن زمان جامعه ساده‌تر بود و رسانه‌ها زیاد نبود. مردم تشنه موسیقی بودند و آن اجراها، برای ایشان بسیار مفید بود.

وقتی به تهران رفتم، در دانشگاه، دوستانی از شهرهای گوناگون داشتم و همیشه می‌سنجیدم و احساس می‌کردم که موسیقی در همدان مهجور مانده است. مثلاً شهرهای کرد نشین، همچنان با موسیقی تماس نزدیک دارند. کسانی از اهل موسیقی که دوستان ما بودند، به شهرشان برمی‌گشتند و کنسرت اجرا می‌کردند و اجراهاشان با استقبال بسیار خوبی مواجه میشد. و از آن‌ها خواسته می‌شد که برگردند و تشنگان را سیراب کنند. در همدان چنین خبری نبود و گویی هیچ‌کس طالب موسیقی نبود. حتی می‌گفتند برنگردید! یکی دو سال پیش، موقعیتی پیش آمد که من هر هفته همدان بیایم. با چند تن از دوستان صحبت کردم؛ می‌گفتند برو و این‌جا نمان، چون خبری نیست. اگر کلاهت هم افتاد، برنگرد و بردار.‌

دیده‌ها و شنیده‌های محدود من، به من می‌گوید که خبر‌های خوشی در موسیقی همدان نیست. امیدوارم چنین نباشد و موسیقی در این شهر جریان داشته باشد. شما بهتر از من می‌دانید که چگونه است. به هر حال، باید تلاش کرد. سعدی می‌فرمود:

ای که دستت می‌رسد، کاری بکن

پیش از آن ک‌از تو نیاید هیچ کار

آن کسانی که دستشان می‌رسد باید کاری کنند تا کسانی که دسترس ندارند هم بتوانند دست‌ به‌کار شوند.‌ همدان بسیار توانمند است. از لحاظ تمدنی و تاریخی، از نظر حیثیتی که در تاریخ و تمدن ایران دارد و نخستین پایتخت آریاییان بوده است در ایران. یکی دو سال پیش که استاد کزازی به همدان آمده بود، به یاد دارید که چه‌قدر ستایش می‌کرد از این شهر و پیشینه‌ شهرآئینی آن.

همچنین همدان به خاطر هوای خوشی که دارد و مهمان‌پذیر است، به طور طبیعی باید موسیقی  و دیگر اقسام هنر، در آن، در اوج شکوفایی باشد. اگر نیست، باید برای ما مسئله باشد که چرا نیست؟! آیا دستانی در کار بوده؟ آیا کسانی به عمد خواسته اند که شکوفا نشود؟

اگر شما در یک شوره‌زار تخم بکارید و بار ندهد عجیب نیست. می‌گوئیم آن زمین آماده نبود. اما اگر در یک زمین حاصلخیز تخم‌ بکارید و بار ندهد، این مسئله است. چه آفتی بر جان این زمین افتاده است؟ آیا کسی دانه‌ها را خراب کرده؟ آیا کسی در خاک، سمی ریخته است؟

به نظر من اگر موسیقی همدان، یکی از شکوفاترین موسیقی‌های ایران زمین نیست، بسیار جای سوال است و باید کسانی به طور جدی پاسخگو باشند که چرا این زمین حاصلخیز، با این همه ظرفیتی که دارد، بار و بری نداده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.