*محمدرضا یوسفی
*نویسنده
پالتت کو؟ بردار، زمستانیست
دلم درگیر تنگاتنگ باران است
وصال قصه با اسطوره را آغاز کن!
یادت هست از سیاوش سخن گفتی با رنگارنگ مداد رنگیها؟
گفتی حماسه هرگز پایان نمیگیرد
پس چرا سرانگشتانت، ماهیهای جادوگر خاموشند؟
چرا تهمینه به دیدار رستم نمیآید؟
پالتت کو؟ بردار، زمستانیست
قلم بردار، فردوسیوار، با بیژن از عشق سخن میگو!
تو گفتی دیدار زال و رودابه با رنگ آغاز شد
به آن هنگام که قلم با رنگ موی رودابه آشنا شد
زال در واماند. از آن شب آئین گیس تاب دار بلند آویخته
پالتت کو؟ بردار، زمستانیست
عشق با رنگ پدیداری را آموخت
سراسر الوند، بومی است فروخفته در برف
تاشهای پیاپی را، اسب تازی آموز!
من این برف سنگین را وقاری نمیبینم
بیژن در چاه بیدار است
در خیالش رستم را خواب میبیند
خوابی چون در هم آمیخته رنگهای پالت تو کابوس وار
پالتت کو؟ بردار، زمستانیست
کودکی با من از کتابی گفت
تو با واژههای مهر، معمای هزارتوی رنگها را نقاشی میکردی!
کودک خندید تو خنده او را رنگی کردی!
او بزرگ شد دردانهای موی سپید در پالت تو پیدا شد
پالتت کو؟ بردار، در حرم داغ و سوزان چنین تابستانی سخت، زمستانیست
پالتت را بردار