*نادر هوشمند
آن سالها در سرتاسر محله خضر و پیرامونش کمتر کسی پیدا میشد که ماشاالله را نشناسد؛ نوازندهای که سه خصوصیت غیرطبیعی، از او انسانی متمایز ساخته بود: بلندقامتی، خمیدگی و قدرت نوازندگی. در واقع مسئله به ارتباط بین این سه خصوصیت بر میگشت، چون ماشاالله که نه بلندقامتیِ طبیعی داشت و نه قوزِ طبیعی، به شیوه طبیعی هم نوازندگی نمیکرد: وقتی مینشست و کمانچه کوچک و آرشهاش را به دست میگرفت تودهوار جمع میشد، بالاتنه پهنش مثل پرده روبروی ساز قرار میگرفت، آن را میپوشاند و مانع میشد تا کسی بتواند ببیندش. حتی از پهلوی چپ و راست هم نمیشد به راحتی عملیات آزادانه، دستها را روی ساز مشاهده کرد، چون ماشاالله از یک طرف ساز را به سینه میفشرد و آن را حتی المقدور پنهان میکرد و از طرف دیگر انحنای دست راستش عملاً با آرشه یکی میشد، طوری که تشخیص این دو از یکدیگر تقریباً ممکن نبود.
اما هنرمندی ماشاالله فقط به نحوه ساز گرفتن مربوط نمیشد، چون صدایی که از کمانچه اش بیرون میزد واجد کیفیتی استثنایی بود که نه ردپایی در سنت داشت نه نشانی از نوآوریهای مد روز: نوعی نوای خفه که انگار از دوردستها یا نزدیکِ نزدیک میآمد، مجموعهای از آواهای تقلیدناپذیر که هم مردم عادی و هم موسیقیدانان را شیفته میکرد. افزون بر این، ماشاالله، کم حرف و کمرو، به چپ و راستشدن یا سر جنباندن یا قردادن با ساز به منظور جلب نظر دیگران علاقه نداشت؛ چون تنها پرفورمانس او، نبود پرفورمانس بود: مجسمهوار و بدون کمترین جنبش اضافی، با سر خمیده و ساز نهان در سینه، نغمههای دلکشی میساخت.
روزی سر و کله زن و مردی به نام راقیان پیدا شد، زوجی میانسال، بسیار متمول و راغب به کشف استعدادهای گمنام هنری. تعریف ماشاالله را قبلاً در جریان سفر به همدان شنیده بودند. ماشاالله و دختر بیوهاش زری هرگز آدمهایی به این شیکی و آراستگی ندیده بودند. پس از صرف چای و برساق، نوازندگی ماشاالله شروع شد. مهمانان اظهار شگفتی کردند و با زبانی حرفهای که برای او ناآشنا بود، به گفتوگو پرداختند. خانم راقیان نظر خاص خودش را داشت: «حیف این دست و پنجه با این وضع زندگی! تازه تصورشو بکن اگه ماشاالله قوزی نبود چی میشد. هم به رساییِ سازش اضافه میشد و برا کنسرت یا استودیو بهتر میشد روش حساب باز کرد، هم ژست درست و حسابی میگرفت و خیلی پرفورماتیکتر مینواخت». آقای راقیان شانههایش را بالا انداخت: «شاید عزیزم، اما آخه با قوز مادرزادی میشه چکار کرد؟». خانم راقیان چشمان بادامی اش را با احترام روی خمیدگی ستون فقرات ماشاالله متمرکز کرد: «اونش با من.» بعد رو کرد به همسرش: «باید از آقا ماشاالله یه virtuoso ساخت».
یک هفته بعد، ماشاالله با آن قامت عجیب در تهران توسط بهترین پزشکان و متخصصان معاینه شد – تمام مخارج را خانم و آقای راقیان متقبل شده بودند. خبر خوبی به آنها دادند: با چند عمل جراحی پیوسته روی ستون فقرات و نیز دستکاری ماهیچهها آن هم با ریسک بسیار کم، گوژپشتی درمان خواهد شد. ماشاالله از همه جا بیخبر تا به خودش بیاید، روی تخت بیمارستان درازکش و به دست سرنوشت سپرده شد. خانم راقیان با آن قدرت کلام و نگاه پرنفوذ، مرد عامی زبان بستهای مثل او را خلع سلاح کرده بود. ضمناً اصرار زری هم بیتأثیر نبود. سرانجام قوز مثل بار گران برای همیشه برداشته شد، ماشاالله قد راست کرد و خودش و دنیا را جور دیگری دید. ابتدا باورش نمی شد، به بندبازی میمانست که تعادل نداشت و با ترس و لرز پیش میرفت، اما کمکم عادت کرد.
بعد از نقاهت چندماهه، در بازگشت به همدان، آشنا و همسایه به استقبالش آمدند، عدهای تبریک گفتند، عدهای دیگر زمزمه کردند: «خدا شانس بده!». بعد از چند روز که دیدارها تازه شد و هیاهو خوابید، ماشاالله در حضور خانم و آقای راقیان محترمانه کمانچه را برداشت، از نوک صراطی تا انتهای پایه را نوازش کرد، کاسه را بوسید و دستی به سیمها کشید. سپس چارزانو نشست، کمانچه را کوک کرد، آرشه را به دست دیگر داد و بدون اینکه روی ساز خم شود و آن را با بالاتنهاش بپوشاند، شروع کرد به نواختن. خانم راقیان از نتیجه کار راضی بود و تازه این را فقط یک آغاز میدانست. نظر آقای راقیان هم مثبت بود، اما عجیب آنکه قطعه اجراییِ ماشاالله به دل خودش ننشست. ندانست چرا. چیزی نگفت. مهمانان که رفتند و تنها شد، کوشید بفهمد مشکل کجاست. ساز، همان ساز همیشگی بود؛ اما انگار هر نوایی که از آن برمیخاست چیزی کم داشت. ماشاالله خیلی زود فهمید که مشکل به خم نشدنِ همیشگیاش روی ساز برمیگردد. پس قامت درازش را خم کرد و دوباره مثل سابق، شروع کرد به نواختن. نه، به جز احساس موقتیِ بهتری که خیلی زود جایش را به درد در ستون فقرات داد، تغییر دیگری حاصل نشد. ماشاالله با ناراحتی از نواختن دست کشید.
سه سال گذشت. در این مدت، با حمایتهای همه جانبه خانم و آقای راقیان و سایر دوستداران موسیقی سنتی، ماشاالله و زری از خضر کوچ کردند و رفتند در مرکز شهر ساکن شدند. ماشاالله، بی نیاز از نوازندگی در خاک و خل پائین شهر، قدم به تهران و دیگر شهرها گذاشت؛ با نوازندگان درجه یک آشنا شد؛ سالنهای کنسرت را کشف کرد؛ مراحل پیشرفت را پیمود؛ نوای سازش در استودیوها ضبط و طرز نوازندگیاش فیلمبرداری شد؛ در کنسرتهای عمومی با آن سینه سپرکرده و پرفورمانس پرآب و تاب مورد تشویق مردم قرار گرفت و در کنسرتهای خصوصی، زنان زیبارو و مردان قدرتمندی را ملاقات کرد. حتی از اروپا هم برایش دعوتنامه فرستادند. با وجود این، خودش در نهان ناراضی بود و از غمی ناشناس رنج میبرد که البته به ندرت بروز میداد و تقریباً هرگز دربارهاش چیزی نمیگفت؛ به آهنگسازی میمانست که نواختن خودش را تصنعی، ژستهایش را کاذب و قطعاتش را غیراصیل می دانست و البته در حیرت که چرا همه تائیدش میکنند.
یک شب تابستانی، درست کمی قبل از اولین سفر خارجی به قصد شرکت در یک فستیوال بینالمللی موسیقی، ماشاالله در خانه مجلل آقا و خانم راقیان در شهرک غرب تهران، تکنوازی کرد و برخلاف سیمایی غمزدهتر و ظاهری افسردهتر از همیشه، باز خوش درخشید و با تشویق حضار مواجه شد. بعد از پایان اجرا، به بهانه خستگی، خیلی زود به اتاقی که در اختیارش گذاشته بودند رفت تا بخوابد. صبح فردای آن روز، خانم راقیان به سراغش رفت تا از او بخواهد برای صرف صبحانه تشریف بیاورد. چند بار دق الباب کرد، اما جوابی نشنید. کمی نگران، در را آهسته باز کرد. تختخواب، خالی اما درِ بالکن، باز بود و اصوات نامنظم کمانچه از آن به گوش میرسید. خانم راقیان به آستانه بالکن که رسید، با دیدن منظرهای که دید حیرتزده شد: ماشاالله، کاملاً خمیده، مثل مادری تنومند که نوزاد ریزنقشش را در آغوش کشیده باشد، کمانچهاش را به سینه گرفته بود و در حالی که ناشیانه تلاش میکرد تا همچون زمانی که گوژپشت بود نوازندگی کند، آرشه را با ناراحتی و خشم روی سیمها میلغزاند و با بغضی که در گلو داشت، مدام با لحنی دلسوزانه تکرار میکرد: «کو آن صوت قشنگت فرزندم؟ کجاست آن صفیر دلنشینت عزیزدردانهام؟ دیدی چطور از هم جدایمان کردند؟ یتیمت کردم! یتیمم کردی! یتیم شدیم! …».