گلگشتی از کودکیهایم تا امروز
*هادی پرزاد
پلان اول: شوق کودکیهایم
دنیای کودکیهایم پُر بود از خواب و خیال پُر بود از رویایی صادق و ساده، در انبساطِ چیزهایی که میشد با آنها حجم تنهای تنهاییهایم را وزن کرد. من مثل سکوت بودم و سایهام گرمای هر عاشقانهای را دوست میداشت.
دستانم تقدس بین خاک و آب و آتش را فهمیده بودند. حرفهایم بریده بریده بود و در باورم پیِ درک رابطه عاشقانه اشیا بودم. چهار دیواری دلم پر بود از نقشهای فرشهای دست بافتِ مادرم. پدرم اهل جایی بود که مردمانش آواز قوهای عاشق را میشنیدند و هر روز برای پرواز پرندههای مهاجر دعا میکردند. جایی که میشد از پشت پنجرههایش تبسم برگهای بهاری را به عشق نشست – جایی که من غرق در کاشیهای هفت رنگش میشدم و پرواز میکردم تا ملکوت، تا انعکاسِ وامانده از دلبستگی مهربان واژههایش، فضای پرجاذبهای که حتی نقشهایش برای من بوی بهشتِ گمشده رویاهایم را میداد.
پاهایم زمینی بودند، اما چشمهایم رو به آسمان شوق پرواز پرندهها را سیر میکردند.
من میدانستم چرا اینها را میفهمم؟ چرا در دلم آشوب است؟ چرا همه را دوست دارم؟ چرا برای حوض داخل حیاطمان که هر شب ماه مهمانش بود قصه میگفتم؟ میدانستم چرا پنجرههای رنگ وارنگ اتاقِ شاهنشینمان رو به قبله باز میشد و هر صبح منتظر طلوع عشق از پس آن بودم.
من چیزهایی را میدیدم که در کلامم نمیگنجید.
وقتی که باران میبارید و خورشید از پشت ابرها طاق نصرتی از رنگها را روی گردش زمین پهن میکرد، من به درک معنی رنگها ایمان میآوردم.
کمتر با کسی درباره آسمانِ ابری و پربغض دلم حرف میزدم. خانه پرنقش دلم پر بود از چیزهایی که شبیهِشان را تابهحال در هیچ حجرهای ندیده بودم.
من حرکت سیال زمین را پیش از طلوعِ هر آفتاب برای پروانهها مشق میکردم و دعایم برای سفرههای خالی نور بود.
دنیای کودکانه من به جایی گره خورده بود که عاشقانههایش پر بود از تبسم گلهای اطلسی و مهربانیِ پاک شبنمهایی که بر گونههای گلها میدرخشید. هنوز هم خواب آن روزهای خوبی را میبینم که لطافتش چون بوی گلهای اقاقی فضای ذهنم را عطرآگین کرده است .
هنوز هم پشت بازِ پنجره پلکهایم خیس آن روزهای است که به شوق یافتنِ قبلهگاه عاشقانه آرزوهایم بیخواب مانده ماندهام و قدم میزنم در مهربانی آن همه دلواپسیهایی که نمیدانم چرائیاش را.
هنوز هم برای رسیدن به آن حالِ خوبِ بیمثال برای ماهیهای قرمز سفرههای هفتسین چیز مینویسم و برای باغچهها مهربانی آرزو میکنم و عشق را پرواز میدهم در پاک زلال آسمانِ آبیِ دلم.
چه زود میگذرند لحظهها، چه زود تمام میشوند چشمانتظاریها
– چه زود فراموش میشود گذر این بودنهای نابوده.
– چه زود پاییز میآید و زمستانی میشوند همه خیالِ آدمی و به سپیدی مینشینند آن مویهای نازکی که سیاهیاش شب ستارههای مهتابی را در خود غرق کرده بود.
چه زود میگذرد؛ چه زود. انگار دیروز بود که فهمیدم کُنج خالیِ خانه دلم اسیر و دچار مانده است، اسیر و دچار در جایی که به آن میگفتند «ذوق» و من عطشناک جاذبهاش شده بودم بیآنکه بدانم چیست؟ این مجذوبیت و این انعکاس از کجا در من آغازیده است.
من نمیدانستم در دلِ من عشقِ چیزی را بذر افشانی کردهاند که به آن میگفتند «هنر» شور و شیدائیتی که در هیچ دفتری قابل نوشتن نیست درک و شهودیتِ هنر برایم یک رویا بود و همیشه در این اندیشه بودم که آیا هنر درک آگاهی از چیزی است که باید عمق معنایش را به شوق در نشسته باشی تا بتوانی برای جاریشدن در زلال آگاهیش وسعت اندیشه را تا بیکرانِگی آسمانها به درک بنشینی؟ یا از جایی شرابتدهندت تا مست شوی و این خوشخیالیها در ذهنِ خوابآلوده من در سرای کودکیهایم منزل کرده بود و من دچارش گشته بودم؛ دچار – از کجا؟ کجائیاش را نمیدانستم.
شاید از زمزمههای عاشقانه و انعکاس خیالانگیز نقشهای دستهای مادرم بود که به تار و پود نقشهِ فرشها میزد و شعر میخواند و رنگ، رنگِ آن نقشها را در دلِ من بذر افشانی مینمود و شاید صدای ربناهای پدرم که زندگیش پُر بود از بوی خوش اخلاص، ادب، درستی و همه واژههایی که شعور هستی در آن جمع شدهاند.
نمیدانم، اما من هر روز پُرنقشتر میشدم، پرعشقتر و پرخیالتر و دل رها میکردم به چیزهایی که در من جوانه میزد به مهر
گلهای بهارینه زندگیم داشتند به میوه مینشستند و سایهها بوی گرمای میوههای رسیدهای میدادند که طعم خوش گوارشان مشام زمین را مست میکرد – من سرمست بودم و پی اکسیری میگشتم تا معنای وصل را دریابم در دلتنگیهایم در جایی که عبور ابرهایش بغض باران داشته چیزی که مرا به درک و فضیلت عاشقانه تنهاییهایم واصل میکرد.
شوقِ دل انگیزِ آن روزها را هیچوقت زمان از خاطرم پاک نخواهد کرد؛ شیطنتهای کودکانه و پرسهزدن در کوچهپسکوچههای خاکی و تنگ و مهربان آن روزها خوابهای روی پشت بام باران خورده و شبهای پُرستاره و بوی نم دیوارهای کاهگلی و دانه برفهایی که عاشقتر از من بودند.
وااااااااای چقدر زود دیر میشود و چقدر ما دیر معنای زندگی را میفهمیم و چقدر دیر میفهمیم معنای بودن را.
من نمیدانم چرا، اما در دلم باوری بود شبیه به یک کتاب مقدس که راه را برایم در صراطی عاشقانه معنی میکر.د من بیوزنیِ زمان را در واژهها پاک کرده بودم و میتوانستم در آن خویشتنِ خویش را جستوجو کنم و از تکرار لحظههایش حجم پر مهرِ هستی را در دستانم آبیاری کنم.
دلم میخواست به همه بگویم در دلم گوهری دارم که میشود با آن تاج هر پاشاهی را مرصع کرد. گوهری که چون دانههای انار میدرخشید و از شرابش میشد کام هر مستی را می نوش کرد.
کودکیهایم آرام آرام دست در دست خیالهایم شعر میگفتند و مرا میرسانند به کوچهپسکوچههایی از جنس فضیلت، جایی نزدیک به وصل – جایی نزدیک به رهاشدن – جایی نزدیک به واژه تنهایی و من در جایی که هیچکس آبادیاش را نمیداند کجاست. آنجا عشق صید میکردم و برای دلم زمزمه میکردم مهربانی را، سرمستی را و چیزی را که ندیده بودمش
کودکیهایم با تبسمی به رنگ آفتاب و شوقی به وسعت آئینهها داشت پرواز میکرد و من شاهد رسیدن نوجوانیِ دلفریبی بودم که از عمق چشمانم رسیدنش را شاهد بودم. گرمای هوا گونههای انگورها را سرخ کرده بود.
هوا بوی شراب میداد و ذوق من گُل انداخته بود با گج و زغال و مداد و انگشتانم حتی هرجا و با هرچه که میشد نقشی میزدم از در و دیوار گرفته تا روی موجهای آبی آبها.
برایم دیگر یقین شده بود که باید معنای بیقراریام را درمییافتم. در جایی، در چیزی، درعشقی، درحالِ خوبی … باید درمییافتم و مزرع دل را به وصل مینشاندم.
سرگشته بودم و نوری در دلم داشت سیاهیها را پس میزد و درکِ معرفتی در دلم ریشه دوانده بود.
میخواستم فریاد کنم سایهها را و انعکاس آبهایی را که تبسم آگاهیشان در دلم موج میزد.
میخواستم قفس بشکنم، زنجیر بر درم و آسمان را نقشی تازه اندازم.
گاهی وقتها نفس از نفس میگرفتم و صدایی میشنیدم که مرا به دیداری عاشقانه دعوت میکرد و وعده وصل میداد و مرا دلگرم میکرد به نور، به روشنی به ایمان به یقین به مهربانی به چیزهاییکه وصالِشان چون مژده بهشت در دل هر آدمی زیباست.
ولی من بهشت در خیالهایم را طلب میکردم و میخواستم پرواز کنم در آسمانی که پروانههایش عطر حضور کسی را دارند که معنی همه ندانستنهاست.