*حسن رازانی
صدایش – دورگه و دلنشین- منشور ایست بود در دوراهی خاطره.
ایستادم. از کوهها گذشته بودیم. دیگر ما بودیم و گندمزار و نسیم گرمِ نمدار. نگاهش بر قله سپید و رخشان نشست و نرم نرمک بر دامنِ دامنه فرود آمد. بر رودخانه فصلی کمآب و ریگهای شسته چشمنواز.
تق تق! صدای عصاش بود. منشورِ حرکت. پابهپای نسیم رفتن.
ساقههای گندم یکدیگر را درآغوش میکشیدند و پچپچههای عاشقانه رازآلودشان در باد میپیچید. زنجره میخواند، گندم میرقصید و آتشی را که نمیدانستم چیست در دلم میافروخت. کتانِ پای پوشم صدای خز برداشته بود. خز و زنجره و تق تق عصا و عبور نسیم و رقصِ گندم. سمفونی یکتای طبیعت. شوق دیدن رمهها و اسبها، پشتکزدن ماهیها در آب زلال رودخانه تیره، قورقورِبچه قورباغهها در خزههای کنارآب…
دستانم را در خنکای دلچسب آب فرو بردم. پشهها گروه گروه و چرخان گردِ سرم میچرخیدند. صدای گریه میآمد.
برگشته بود به عروسی برادرش که دیرسالی پیش آب او را با خود برد. به طغیان تلخ رود و ساز شکسته و ضجههای ازته ِ دل و عروس سیاهپوش.
و اشک میبارید بر رودخانهای که از آن سال همه آبش را اشک میدید. میبارید تا روانِ رود آرام نگیرد. برود، برود، برود و هرچه دشت را درپیش پا بارور کند.
صدایم هنوز نازک بود:
-پدر! هر سال گریه میکنی. چرا به رود شلاق نمیزنی؟
-رود بوی برادرم را میدهد. برادرم را نمیزنم.
-مثل آن قصه؟ مثل آن مرد که به پلنگی که فرزندش را خورده بود شلیک نکرد؟
-فرزندش سلولی شده بود در تن ِپلنگ. خونی در رگهاش. نگاهش معصومیت نگاه فرزندش را داشت.
-پدر! برویم؟
-برویم.
پدر رفت و من تا عصایش قد کشیدم. چند سالی است که دیگر دستم را نمیزند. پای پوشم هم دیگر صدای خز نمیدهد. جوراب واریس که صدا ندارد.
رود همان رود است و قله همان. ساقههای گندم نجوا برداشتهاند. پسرم دارد میآید. آی عصا! منشورِ ایست! به دوراهی خاطره رسیدهایم.