یاد آسایش هنر
گفتوگوی منتشر نشده با استاد «حسین آسایش»
زندهیاد آسایش: متأسفانه به نام انقلاب ظلمها شد. هنوز هم ظلم میشود، مردم باید درست شوند. اول باید مردم تغییر کنند، بعد جامعه درست شود. شما میروید سنگک بگیرید، شاطر نان سوخته میدهد، وقتی اعتراض میکنید، میگوید انقلاب کردیم که از این حرفها نشنویم. اینها همانهایی هستند که زمان شاه جاویدشاه میگفتند و امروز انقلابی شدهاند. من روزه نمیگرفتم، اما سحر بیدار میشدم تا به صدای سید جواد ذبیحی گوش بدهم، هرچند که او را هم کشتند. مگر چه کرده بود که مستحق مرگ باشد؟ دوستی داشتم به اسم اصغر «گزم» که مطرب بود و در عروسیها ویولن میزد، نمیدانم برای چه این لقب را به او داده بودند. اول انقلاب پسرش را گرفتند که بعدها اعدام شد.
*حسین زندی
*خبرنگار
استاد حسین آسایش، زاده یکم مهرماه ۱۳۱۵ خورشیدی در همدان بود؛ هرچند خود بر این باور بود که تاریخ تولدش ۱۳۱۷ خورشیدی است، اما در شناسنامه دوسال بزرگتر ثبت شده است. او تحصیلاتش را در همدان گذراند و سپس به عنوان آموزگار وارد آموزشوپرورش شد و سالها به عنوان معلم هنر در مدارس همدان به تدریس پرداخت و در دهه هفتاد بازنشسته شد. زندهیاد آسایش از مدرسان ساز ویولن در همدان بود که شاگردان زیادی را در دهههای چهل و پنجاه خورشیدی تربیت کرد. او ساز ویلن را ابتدا نزد استاد «حسن دانشفر» و سپس در تهران نزد استاد «رحمتالله بدیعی» آموخت و دهه پنجاه نخستین آموزشگاه موسیقی همدان را با همکاری استاد دانشفر در خیابان بوعلی تأسیس کرد. استاد آسایش از خوشنویسان بنام همدان بود و حدود چهار دهه به مشق و آموزش این هنر به هنرجویان مشغول بود. بیشتر شاگردان، او را به عنوان معلم اخلاق میشناختند و منش و رفتارش را میستودند.
در ابتدایی انقلاب و فضای ملتهب آنروزها، تعدادی از افراد افراطی به آموزشگاه او حمله میکنند، سازهایش را میشکنند و آموزشگاهش برای همیشه تعطیل میشود و پس از آن هرگز به آرشه ساز دست نمیزند و شاگردانش از هنر او محروم میمانند؛ هرچند آموزگاری هنر را تا روز بازنشستگی ادامه داد. این اتفاق دل استاد را شکست، اما هیچگاه دلشکستگی و ناراحتی از این موضوع را به اطرافیان، خانواده و شاگردانش انتقال نداد. او صبح روز نهم فروردین ماه ۱۴۰۲ خورشیدی بر اثر بیماری ازدنیا رفت و شاگردان، خانواده و دوستدارانش را به سوگ نشاند. پیکر استاد در قطعه هنرمندان باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد. نام نیک او همیشه در دل دوستانش ماندگار است.
استاد آسایش در سال تحصیلی ۱۳۶۸ و ۶۹ در مدرسه راهنمایی علامه معلم هنر من بود. افزون بر آموزههای درسی، اخلاق و منش و رفتار اجتماعی از او آموختم و رابطه معلم و شاگردی تبدیل به رابطه دوستی شد و بارها پیشنهاد دادم که برایش بزرگذاشت برگزار کنم، اما نپذیرفت. متن زیر یکی از گفتوگوهایم درباره موسیقی همدان است.
- استاد متولد چه سالی هستید؟
من متولد ۱۳۱۷ هستم، اما در شناسنامه ۱۳۱۵ ثبت شده است. هرکس از من درباره سن و سالم میپرسد، به او میگویم من سی و نه ساله هستم، چون بعد از سی و نه سالگی زندگی نکردهام. من به شاملو میگویم حافظ زمان. شاملو میگوید:
سالم از سی رفت و، غلتکسان دَوَم/
از سراشیبی کنون سوی عدم.
…
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
…
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران…
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
…
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند…
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
منظور شاملو این است که بعد از سی سالگی سراشیبی است و پایان زندگی چندان خوشایند نیست.
- استاد به هر حال شما هم عمر مفیدی داشتید، هم موثر و مفید بودید شرایط نسل جدید خیلی بدتر است!
یک وقتی مردم میگفتند که زندگی را باختیم، اما ما قمارباز نبودیم که ببازیم، زندگی را از ما گرفتند. امیدوارم نسل جدید، زندگی خوبی داشته باشند، پایدار باشند. اگر آنها خوب زندگی کنند، انگار من زندگی کردهام.
- شما در سال ۱۳۶۸ در مدرسه علامه معلم هنر من بودید. قبل از آن کجا بودید؟
من سی سال برای موسیقی زحمت کشیدم، پیش از اینکه به مدرسه علامه بیایم در دانشسراها موسیقی تدریس میکردم. آن زمان بیاندازه استقبال میشد، همزمان برای سپاه دانشها آموزش میدادم. افرادی که در سپاه دانش بودند، بیشتر از نقاط مختلف کشور به همدان میآمدند و احساس غریبی میکردند، اما من با موسیقی کاری میکردم که تبدیل به یک خانواده میشدیم و غم غربت را فراموش میکردند. همیشه تا پایان دوره چند سرود یاد میگرفتند و راضی از این دوره فارغالتحصیل میشدند.
- استاد در اوایل انقلاب برخی اشخاص افراطی موسیقی را حرام اعلام کردند. این اتفاق چه تأثیری بر کار و زندگی شما داشت؟
موسیقی در طبیعت موج میزند، مگر زندگی بدون موسیقی معنایی دارد؟ طرف قناری و پرنده نگه میدارد تا از صدایش لذت ببرد، صدای قناری موسیقی است، چرا کسی کلاغ نمیخرد که قارقار کند؟ قرآنی که با صوت و قرائت میخوانند موسیقی است، خوبصحبتکردن موسیقی است. چرا مداحی را به افراد خوش صدا میدادند که بخوانند، به خاطر موسیقی است. برخی حرام کردند، اما متوجه شدند بدون موسیقی نمیتوان زندگی کرد. متأسفانه به نام انقلاب ظلمها شد. هنوز هم ظلم میشود، مردم باید درست شوند. اول باید مردم تغییر کنند، بعد جامعه درست شود. شما میروید سنگک بگیرید، شاطر نان سوخته میدهد، وقتی اعتراض میکنید، میگوید انقلاب کردیم که از این حرفها نشنویم. اینها همانهایی هستند که زمان شاه جاویدشاه میگفتند و امروز انقلابی شدهاند. من روزه نمیگرفتم، اما سحر بیدار میشدم تا به صدای سید جواد ذبیحی گوش بدهم، هرچند که او را هم کشتند. مگر چه کرده بود که مستحق مرگ باشد؟ دوستی داشتم به اسم اصغر «گزم» که مطرب بود و در عروسیها ویولن میزد، نمیدانم برای چه این لقب را به او داده بودند. اول انقلاب پسرش را گرفتند که بعدها اعدام شد. به هرکسی، حتی رفتگر محل هم میرسید، میگفت کاری بکن. نهایتا به جایی رسید که میگفت تابستان آمد و رفت و من یک کیلو گیلاس هم نتوانستم بخرم.
- موسیقی را چطور شروع کردید؟
من ابتدا پیش آقای حسن دانشفر آموزش دیدم. بعد به تهران رفتم. هنرستان موسیقی ملی در خیابان منوچهری بود و من میرفتم تهران و شاگرد رحمت الله بدیعی بودم. هر تابستان به پیش او میرفتم. همسر رحمت الله بدیعی همدانی بود، دختر مالک فروشگاه زیار در نبش کوچه ذغالیها در دور میدان مرکزی که لوازم صوتی و تصویری میفروخت. در تهران میگفتند رحمت الله بدیعی جانشین ابوالحسن خان صبا است؛ چون سبک صبا را خوب مینواخت. هرکس علاقه به صبا داشت به پیش بدیعی میرفت.
- شما ابوالحسن صبا را دیده بودید؟
نه من شاگرد شاگردش بودم. زمان شاه یک نوازنده مهم به جشن و هنر شیراز آمد به نام «یهودی منوهین»، بعد از تمامشدن جشن او را به خانه ابولحسن صبا میبرند و صبا قطعهای مینوازند. از یهودی منوهین میپرسند چگونه نوازندهای است؟ او میگوید من از موسیقی ایرانی سررشتهای ندارم اما صبا مرا دگرگون و زیرورو کرد. این مطلب در مجلهای به عنوان موزیک منتشر شده بود که برای ما بسیار جالب بود.
- در دوره شما وضعیت آموزش موسیقی در همدان به چه صورت بود؟
پیش از من موسیقی تجربی بود. حمل بر خودستایی نکنید، اما موسیقی علمی را من به همدان آوردم. اهالی موسیقی کمتر نت میدانستند. موسیقی را دهان به دهان یاد گرفته بودند و بعدها بیشتر کسانی که بر اساس نت ساز میزدند، شاگردان من بودند. موسیقی علمی ابتدا دارد اما انتها ندارد، اما موسیقی عامیانه و سینه به سینه به بنبست میرسد. موسیقی همدان در گذشته موسیقی علمی نبود.
- موسیقی مطربی چطور، مثلا عزیزخان چگونه ساز میزد؟
عزیز خان عاشق بود، عاشق ساز و موسیقی بود. مطرب بود و در جشنها و عروسیها ساز میزد، اما زمانی که ساز میزد، محو موسیقی میشد در سازش گم میشد. در سطح موسیقی تجربی بسیار خوب بود.
- با هنرمندان دیگر مثل «سیفالله گلپریان» و «عزیزالله قیطاسی» و «عبداللهخان برق لشکری» ارتباط داشتید؟
قیطاسی فوت کرد، ارتشی بود و در امور تربیتی ساز بادی و ترمپت میزد. گلپریان هم معلم هنر مدارس همدان بود و هم در امور تربیتی فلوت میزد و گروه موسیقی داشت، البته نقاشی هم آموزش میداد. بوق لشکری که برق لشکری هم میگفتند در دوره ابتدایی معلم ما بود. سازهای بادی مانند ترومپت میزد و ویلن هم خوب میزد، اما پنجهاش خشک بود، شیرین نبود و شنونده لذت نمیبرد. اما وقتی رادیو ترانه پخش میکرد نتش را مینوشت، بسیار توانا بود.
- منظورتان از شیریننبودن چیست؟
الان در ایران هر کس ساز یاحقی را بشنود، لذت میبرد، چون شیرین میزند ملایم است و گوش را نمیآزارد.
- در گذشته هنرمندان مسیحی هم در همدان فعال بودند، شما با هنرمندان مسیحی ارتباط داشتید؟
مسیحیها هم در همدان، هنرمندان خوبی داشتند. «کورش ابراهیمی» هم نقاش بود، هم پیانو و آکاردئون میزد، من فکر میکردم که فوت کرده اما خوشبختانه زنده است و در امریکا زندگی میکند. چند وقت پیش آقای «علی اصغر طاهری» هنرمند و خواننده شهرمان از من عکسی گرفت و برایش فرستاد. کورش ابراهیمی بهترین کپیکار ایران بود. خیلی ورزیده بود هم در موسیقی هم نقاشی. خانهاش روبهروی شهرداری بود، یک بار عکس سهدرچهاری از یک سناتور را کشیده بود که با عکس تفاوت نداشت. یک بار به یکی از دوستانم گفتم بیا یک نقاشی نشانت بدهم، رفتیم سراغ کورش ابراهیمی، زنگ در را زدیم و گفتم آمدهام تابلو را ببینم، گفت پاکش کردم، گفتم چرا؟ گفت خودم را راضی نکرد پاک کردم تا دوباره بکشم. یک بار هم تصویر اسقف را کشیده بود و خودش هم رفته بود تهران تا تابلو را نصب کند. اسقف در کلیسا حضور نداشته، اما او نقاشی را نصب میکند و نورپردازی هم میکند. در مدت حضورش یک نفر میآید و سراغ اسقف را میگیرد. میگویند حضور ندارد. مرد ناراحت میشود و میگوید چرا دروغ میگوید! اسقف را از پشت شیشه دیدم. وقتی وارد اتاق میشود متوجه نقاشی کورش ابراهیمی میشود. و تعجب میکند که نقاشی چقدر شبیه اسقف است. اما شرایط مالی مناسبی نداشت، نهار و شامش همیشه نسیه بود. خوب کار نمیکرد، برنامه نداشت و از آن هنرمندان درمانده بود، همیشه محتاج بود.
- امروز هم بیشتر هنرمندان شرایط خوبی ندارند…
امروز اصلا پول دردی را دوا نمی کند، زندگی ما که رفت. امیدوارم شماها به آرزوهایتان برسید.
- استاد کنسرت هم برگزار کردید؟
گاهی با تعدادی از دوستان جمع میشدیم و کنسرتی به صورت افتخاری برگزار میکردیم، اما بیشتر وقتم را صرف آموزش موسیقی کردم.
- استاد شما از مهربانترین معلمان روزگار ما بودید، کاش شهرما صدها نفر مثل شما داشت…
دل به دل راه دارد. من آدمهای خوب را فراموش نمیکنم و شما را هیچ وقت از یاد نمیبرم.