یک تن واحد، یک نقطه متحرک

1

*نادر هوشمند

در جایی بیرون از حدود و ثغور جغرافیایی که بر روی هیچ نقشه‌ای مندرج نشده بود، یک دشت وسیع و هموار توسط دیوار سنگی بلندی عملاً به دو بخش یا بهتر است گفت به دو دشت کوچک‌تر در اندازه‌های ظاهراً مساوی تقسیم شده بود. با این‌که روز بود و روشنایی بر هر دو دشت حاکم، اما این دو دشت – در کمال تعجب – از شرایط آب و هوایی واحدی برخوردار نبودند، بلکه کاملاً برعکس: دشت اول، داغ بود با خاک سرخ تفتیده از گرمای طاقت‌فرسا و بستری غبارآلود عاری از پوشش گیاهی و دشت دوم، یکسره در سپیدیِ برف تازه باریده فرو رفته بود و در گوشه‌و‌کنارش درختچه‌های بادام وحشی، تک افتاده و عریان، خودنمایی می‌کردند. سکوت مرگباری همه‌چیز را در بر گرفته بود، کمترین نسیمی نمی‌وزید و به استثنای صدای بال‌های پرندگان یا حشراتی پنهان از نظر که هر از گاهی به گوش می‌رسید، نه نشانی از زندگی بود نه اثری از زندگان. اگر کسی دیوار را از بالا می‌دید، پهنای ناچیز و درازای بسیار این خط مرزی در این وسعت بی‌نام، شگفت‌زده‌اش می‌کرد؛ انگار که دیوار نه آغازی داشت نه میانه‌ای و نه انتهایی.

اما با توجه به این‌که هر چیز دیگری به جز بی‌انتها، انتها دارد، پس دیوار هم سرانجام به انتها رسید. اما دو دشت به انتها نرسیدند، بلکه یکی شدند و زنی که از دشت برفی می‌آمد و مردی که از دشت سوزان، ناگهان و بدون این‌که خودشان بخواهند با همدیگر برخورد کردند و متوقف شدند. همزمان به آن‌جا رسیده بودند. نه مرد زن را پیش از این دیده بود و نه زن مرد را. هر دو، کم‌و‌بیش مبهوت از این برخورد نامنتظره، پیش از آن‌که کلامی ردوبدل کنند، شروع کردند به وراندازکردن همدیگر. زن اشتباه نمی‌دید: مرد که چوبدستی زیر بغل زده بود، یک پا بیشتر نداشت، پای چپش از زانو به پایین قطع شده بود. مرد هم اشتباه نکرده بود: نحوه لنگیدن زن داد می‌زد که بلایی سر پای راستش آمده است.

ـ زن: شما هم؟

ـ مرد: بله، من هم.

ـ زن: چطوری این اتفاق براتون افتاد؟

ـ مرد: رفتم روی مین. سپس خندید: فقط شانس آوردم که یه پامو از دست دادم و نه کل پائین‌تنه‌ام رو! و شما؟

زن یخ‌پوشه‌های در حال ذوب‌شدن را از روی مژه‌های بلندش زدود – انگار که چشمان درشت سبزرنگش اشک آلود باشند – و با لحنی اندوهناک پاسخ داد: «سرمای شدید و انجماد باعث شد شست پام و انگشت کناریش، سیاه و بعدش قطع بشن». مرد به تلخی گفت: «متأسفم.» زن سرش را تکان داد: «منم همین‌طور.»

دو رهنورد به اطراف نگاهی انداختند. در جغرافیای جدید یا همان دشت یکه و یکسان، دیگر نه از داغی کلافه‌کننده خبری بود نه از سرمای شدید. انگار طبیعت، موقتی یا دائم، به تعادل رسیده بود و عناصر طبیعی با هم در صلح و آشتی به سر می‌بردند. مرد با آن صورت آفتاب سوخته اش، دلزده از مسیر دشواری که پیموده بود، حتی نمی‌خواست برای یک لحظه هم که شده برگردد و راه پشت سرگذاشته را ببیند. زن هم از گرمای مطبوعی که داشت برف و یخِ لباس مندرسش را آب می‌کرد، لذت زایدالوصفی می‌برد. مرد زیرچشمی از نظر گذراندش: زن با این‌که رنج فراوان دیده بود، اما زیبایی و شکوه خود را از دست نداده بود. هر دو در سکوت برای مدتی طولانی به روبرویشان خیره شدند.

ـ زن: منِ ساده رو بگو که فکر می‌کردم راه به پایان رسیده!

ـ مرد: ظاهراً که به این زودی‌ها نمیشه پایانی متصور شد.

ـ زن (با تشویش): چه کار باید کرد؟

ـ مرد شانه‌هایش را بالا انداخت: همین کاری که تا حالا انجام دادیم.

ـ زن: یعنی ادامه بدیم به راه رفتن؟

ـ مرد: دقیقاً.

ـ زن آهی کشید: راه بدون همراه؟

مرد، با شنیدن این حرف، کمی به فکر فرو رفت. بعد چوبدستی زنان و با احتیاط، چند گام به زن نزدیک‌تر شد و کنارش ایستاد: «بدون همراه؟ نه: با همراه.» زن نگاهش کرد. در چشمانش بارقه‌ای ناشناس، اما قابل اطمینان یافته بود. لبخند ملیحی زد و دستی به ساق پای علیلش کشید: «اما دوباره با این پا؟» مرد: «نه کاملاً! یعنی هم آره هم نه!» سپس چوبدستی اش را به گوشه ای پرتاب و بازویش را محترمانه به سمت زن دراز کرد: «البته اگه افتخار بدید.» با این که شرم رو بود، اما از نگاه‌کردن به زن سیر نمی‌شد. در چشمانش برقی آشنا دیده بود …

ساعاتی بعد، در وسعت نامحصور دشت فراخ و تهی که می‌رفت تا شامگاه را به آرامی در خود فرو کشد، یک تنِ واحد، لنگ‌لنگان و ناشیانه، اما بی‌اعتنا به شب قریب‌الوقوع، در حال گام‌برداشتن و پیش‌رفتن بود؛ تنی که از چشم‌اندازی دور به ذره‌ای گمشده از غبار در پهنه‌ای ایستا از شن و ماسه می‌مانست؛ تنی که از چشم‌اندازی دورتر، فقط یک نقطه بود، نقطه‌ای اگرچه به سختی پیدا، اما متحرک و نه ثابت …

 

1 نظر
  1. پیمان کریمی می گوید

    آقای دکتر هوشمند مثل همیشه زیبا، زیبا و….. بود.مرسی که هستی و چنین متن های ادبی و روح نوازی رو می نویسی.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.