یک زبالهگرد و سه ماشینسوار
زبالهگرد که آمدنشان را ندیده بود، رفتنشان را دید. شامهاش بوی گند آشغال، عطر زنانه، سیگار و دود ماشین را با هم داشت. تف کرد. گیج و فرسوده بود، شکمش مالش میرفت و حسی مرموز بر دلش سنگینی میکرد. با وجود آوای جانوران شب بیدار که از اعماق باغها و صدای خرخر مسافران که از چادرهای برپا در محوطه به گوش میرسید، سکوتی نسبی بر تپه عباسآباد حاکم بود. زبالهگرد همانجا کنار سطل زباله دراز کشید، گونی خالیاش را مثل بالش زیر سر گذاشت و بعد به خواب عمیقی که بیشتر شبیه اغما بود فرو رفت.
*نادر هوشمند
چند متر دورتر از یک سطل زباله بزرگ و حجیم و دهانگشاد، دو سرنشینِ یک ماشینِ شاسیبلند داشتند زبالهگرد میانسالی را ورانداز می کردند. مرد جوان که تیشرت مغزپستهای به تن و زنجیر نقرهای به گردن داشت، از پشت فرمان گفت: «مثال بهتر از این عزیزم؟ اخلاقیات همش کشکه، فقط یه اصل وجود داره: لیاقت. همینو ببین. اصلاً مهم نیست همدانی باشه یا افغانی یا پاکستانی. مهم، لیاقت یا بیلیاقتیه».
رایحه عطر تند زنانه، بر گندیِ بویِ آشغالها چیره شد و زبالهگرد را به خود آورد. بالاتنهاش را از داخل سطل زباله بیرون کشید، سر پُرمویش را چرخاند، با تعجب نگاهی به ماشین انداخت و دختر کم و بیش جوانی را دید با موهای خرماییِ لَخت روی پیشانی و روسری افتاده بر شانهها که به جای مانتو، یک پیراهن نازک و یک جلیقه چهارخانه به تن داشت.
دختر در حالی که به آرنجش تکیه داده بود، پرسید: «یعنی این یارو لایق زندگی بهتری نبوده؟». مرد جواب داد: «دقیقاً. یا عرضهشو نداشته یا استعدادشو یا پولشو». دختر گفت: «اما من چی که میتونم هر جوری که بخوام زندگی کنم؟ من تا حالا یه ساعت هم کار نکردم توی زندگیم، استعداد هم اصلاً نمیدونم دارم یا نه. هر چی هم دارم از برکت وجود بابامه». صدایی از صندلی عقب به گوش رسید: «تو شانس داری عزیز من، شانس.» زبالهگرد، متوجه حضور نفر سوم شد: یک دختر جوان دیگر با مانتویی کیمونومانند که سرش پائین بود و انگشتانش مشغول لمس صفحه موبایل. مرد تائید کرد: «یاسی راست میگه الهام جان: شانس و لیاقت معمولاً از هم جدا نیستن». الهام آهی کشید: «شانس؟ نمی دونم. ولی من یکی مثلاً لیاقت چی رو داشتم تا مثل این بدبخت توی آشغالا غلت نزنم؟». زبالهگرد دوباره خم شد و تا کمر داخل سطل زباله فرو رفت. لرزهای خفیف بر اندام یاسی نشست: «عجب شهری داری آرمین، حتی شبای تابستونش هم باز سرده!». آرمین با فندک زیپویی که داشت یک نخ سیگار طلایی رنگ روشن کرد: «من که گذراندن تعطیلات رو در اینجا به لندن ترجیح میدم». یاسی زد زیر خنده: «بس که احمقی!». زبالهگرد دوباره بالاتنهاش را از سطل بیرون کشید: یک عدد سیب دستش بود. الهام صدایش زد: «هی، خوبی؟» زبالهگرد، زل زده به لبهای براق الهام، سکوت کرد و مشغول جویدن سیبش شد. یاسی نظر داد: «شاید زبونمونو بلد نیست». آرمین دود سیگارش را بیرون داد: «اگه پاکستانی باشه، پس بلد نیست». زبالهگرد، بوی سیگار را با لذت استشمام کرد. الهام پرسید: «مگه پاکستانیها فارسی حرف نمی زنن؟». یاسی پوزخند زد: «نه خنگ خدا!». الهام دوباره از زبالهگرد پرسید: «سیگار میخوای؟». زبالهگرد باز هم چیزی نگفت. یاسی واکنش نشان داد: «اینا تیر و فروردین میکشن یا فوق فوقش بهمن کوچیک». آرمین پک دیگری زد: «تضاد طبقاتی رو میشه حتی در مصرف دخانیات هم دید» و بعد اضافه کرد: «تا بوده همین بوده». الهام سری تکان داد: «چون یه چیزی تا حالا اینطور بوده پس باید بازم همینطور بمونه؟». زبالهگرد سیبش را خورد، رو برگرداند و به کندوکاو ادامه داد. یاسی سرش را بلند کرد: «بعید میدونم این موقع شب و اینجا دنبال آشغالای بازیافتی باشه». آرمین سیگارش را تمام نکرده از پنجره سمت خودش پرت کرد بیرون: «اینا روز و شب ندارن». الهام گفت: «حتماً دنبال غذا میگرده». یاسی دوباره سر در موبایلش فرو برد: «من یه گاز کوچولو بیشتر نزدم به پیتزام». الهام ناراحت شد: «پس مانده شامتو میخوای بدی بهش؟!». یاسی: «گفتم که غذام تقریباً دست نخورده مونده. اصلاً بهتر نیست اول ازش بپرسی پیتزا سبزیجات دوست داره یا نه؟». آرمین از یاسی پرسید: «راستی تو تا کی میخوای وِجِترین بمونی؟». یاسی لبخند زد: «تازه میخوام وگان بشم». الهام از لباسهای پوسیده، موهای آشفته، گردن چرک و دستان سیاه زباله گردِ لاغراندام چشم برنمی داشت: «ولی مگه خیابونای شهر سطل زباله ندارن؟ یعنی واقعاً این همه راهو اومده برای پیدا کردن یه تیکه خوردنی؟». آرمین شانههایش را بالا انداخت: «تو که انقدر کنجکاوی چرا از خودش نمیپرسی؟». الهام لحنی مردد و غمبار به خود گرفت: «نمیدونم». یاسی وسط کلامشان پرید: «بچهها گوش کنین: رژیم غذایی جنیفر آنیستون علاوه بر سبزیجات و دمنوش و لیمو، شامل غذاهای غنی از امگا ۳ هم میشه». بعد ذوقزده افزود: «عینهو خودم». آرمین از داخل آینه وسط، نگاهی به هیکل یاسی انداخت: «خوب لاغر کردی». بعد انگار که در مقابل الهام از اظهارنظرش خجالت کشیده باشد، نگاهش را دزدید. یاسی خندید: «پس مامانمو ببینی چی میگی!». زبالهگرد یک کیسه پلاستیکی گره خورده را جر داد و محتوایش را خالی کرد، اما چیزی را که میخواست، نیافت. الهام گفت: «انگار خسته ست». آرمین با بیحوصلگی ضبط را روشن کرد: «عزیزم، فردا تا قبل از پایان ساعت اداری باید تهران باشیم، برا کارای سفارت. میترسم خواب بمونیم». الهام آه بلندی کشید: «آره، باید بریم». یاسی خمیازه کشید: «منم خیلی خوابم میاد». الهام برای آخرینبار زبالهگرد را نگاه کرد. بعد در حالی که داشت شیشه را بالا میداد، نیم نگاهی به آسمان پُرستاره انداخت: «راستی آرمین، طلوع آفتاب روی رودخونه تیمز چطوریه؟». آرمین دنده را جابجا کرد: «باشکوه». و بعد اضافه کرد: «چند روز دیگه خودت میبینی». یاسی با شیطنت گفت: «ای لندننشینان بیدرد!». با دورشدن ماشین در تاریکی، صدای الهام به آرامی در خلأ محو شد: «اول بذار اونجا جاگیر بشم، بعدش متلک بنداز!».
زبالهگرد که آمدنشان را ندیده بود، رفتنشان را دید. شامهاش بوی گند آشغال، عطر زنانه، سیگار و دود ماشین را با هم داشت. تف کرد. گیج و فرسوده بود، شکمش مالش میرفت و حسی مرموز بر دلش سنگینی میکرد. با وجود آوای جانوران شب بیدار که از اعماق باغها و صدای خرخر مسافران که از چادرهای برپا در محوطه به گوش میرسید، سکوتی نسبی بر تپه عباسآباد حاکم بود. زبالهگرد همانجا کنار سطل زباله دراز کشید، گونی خالیاش را مثل بالش زیر سر گذاشت و بعد به خواب عمیقی که بیشتر شبیه اغما بود فرو رفت. بالای سرش، ستارگان سوسو میزدند و پیرامونش غرق در تاریکی بود …
زوزه دور و نزدیک سگها، او را با بیرحمی از خوابش بیرون کشید. تکان خورد، خمیازهای کشید و چشمان قیگرفتهاش را گشود. هنوز منگ بود و کاملاً پا به عالم واقع نگذاشته بود. بیاختیار به جزئیات مغشوش خواب عجیبی که دیده بود فکر کرد: موسیقی غمبار، رنگ لباسها، دود، رایحه، آهنگ کلام، دهان، … چیز دقیقی به یاد نمیآورد. شکمش شروع کرد به قار و قور. خشکی کام دهان، آزارش میداد. بدنش را کش داد و کف دستانش را به هم مالید. هوا خنک بود. چند ثانیهای بدین منوال گذشت. سپس همین که از جایش برخاست، ناگهان و کاملاً غیرمنتظره چشمش به چیزی افتاد. بیحرکت ایستاد و خیره ماند. انگار چیزی را که داشت می دید برای اولین بار می دید: شفق صبحگاهی، پهنه آسمانِ تقریباً بدون ابر را به الوان سرخ و نارنجی درآورده بود و خورشید سلانه سلانه می آمد تا با طلوع دوباره و همراه با آواز نخستین پرندگان، بامدادی دیگر را رقم بزند.
در آن لحظه تنها او، شانس و به ویژه لیاقتِ تماشایِ این طلوع باشکوه را داشت.
مثل همیشه زیبا و جذاب……
عالی ، بسیار لذت بردم از خواندن این داستانک . قلمت توانا