*فاطمه همتینوید
*دانشآموز مدرسه کوثر صالحآباد
آرام آرام گام برمیداشتم، صدای خرت خرت برفها زیر چکمههایم حسی وصفنشدنی به وجودم تزریق میکرد. یک صبح زمستانی بود و هوا سرد، سوز سرمای اول صبح هم چون پیچکی بر تن و بدنم میپیچید و باعث میشد دولبه پالتو را بیشتر به هم نزدیک کنم. در آن سکوت آرامشبخش فقط صدای آواز عاشقی دل خسته به گوش میرسید. آری، صدای خودش بود؛ صدای گرگ!
بچه که بودم مادربزرگم قصهاش را بارها برایم نقل کرده بود. او میگفت که در شهری دور دختر و پسری عاشق هم بودند، اما جادوگر آن شهر که به عشق پاک آنها حسودی میکرد، سرانجام طاقت نیاورد و با طلسمش پسرک را تبدیل به گرگ و دخترک را تبدیل به برف کرده بود. به همین دلیل است که گرگها همیشه موسم زمستان و برف که میشود، عاشقی میکنند.
همان دیشب که طنینش در روستا پیچید، فهمیدم که خبری از مسافرش شده و فردا صبحی سفیدپوش را خواهیم داشت. شوخی که نیست، سالی یک بار معشوقش را میبیند؛ همان دلبری که رقصکنان با لباس سفید و بلورین از آسمان فرود میآید و تن رنجور گرگ خسته از فراق را نوازش میکند.
زمین در خوابی عمیق بود که صدایش زدم. آهای زمین! برخیز! مگر نمیبینی صبح شده؟ او هیچ اعتنایی نکرد. دوباره صدای زدم و این بار بانگ بر آورد که خستهام. خسته از چه؟ خسته از دلتنگی، از سرما، از بیمهری، از برف . . . از همه چیز!
زمین دلتنگ بود، میگفت دلتنگی صبح و شب ندارد، میخواهم بخوابم، حوصله هیچچیز و هیچکس را ندارم. زمین دلتنگ که بود؟ شاید فرزندانش، بهارش، تابستانش، پائیزش. دلتنگ آنهایی که رفتهاند و ندیدهاند لالاییخواندنهای باد در گوش درختان سرما زده را، ندیدهاند عشقبازی گرگ و برف را، ندیدهاند لباس صلح بر تن زمینکردن را و ندیدهاند این قلب یخی زمستان را.
از زمین نگاهم به آسمان کشیده شد، اما چرا اینگونه سیاه و بیحال بود این چتر بیانتها؟ شاید چون قرص ویتامین دی زردش را نخورده است. بهخاطر همین مثل پالت نقاشی که آب روی آن ریخته باشی، رنگهایش باهم آمیخته شده بود. شاید اگر حال آسمان جا بیاید، زمین هم دست از لجبازی و بهانهجویی بردارد و به استقبال دخترکش؛ زمستان برود. آخر زمین و آسمان رفیق گرمابه و گلستان هستند.
محو در این افکار به قدمزدنهایم ادامه دادم، آنقدر رفتم و رفتم تا تبدیل به آدمکی تنها در این تابلوی نقاشی شدم.