یک لنگه کفش
*محمد فلاح
بازار شب عید بود و مشتری از سروکولمان بالا میرفت.
- «آقا اون یکی رو میخواستم. اون قهوهای رنگه». «ببخشید یه کمی تنگه. یه شماره بزرگتر نداره؟».
- «از طرحش خوشم اومده ولی انگار جنسش زیاد خوب نیست !». «آقا یه جفت…». شبهای آخر سال بود و کلی خسته میشدیم، اما نوروز که میآمد خستگی را از تنمان بیرون میکرد. وقت سر خاراندن هم نداشتیم. توی همین شلوغیها بود که پسرکی وارد مغازه شد. با زحمت از بین مشتریها گذشت و خودش را به من رساند:
- «آقا صاحب مغازه شمائید؟».
- «آره ولی به بچهها کفش نمیفروشیم! برو با پدر یا مادرت بیا». _«آخه من…اصلا من کفش نمیخوام. میخواستم بپرسم شاگرد نمیخواین؟!». سرووضع مرتبی نداشت، اما برق چشمانش از تیز و فرزی اش خبر میداد. شریکم علی آقا نگاهی به من کرد و ابروهایش را بالا انداخت. لحظهای تردید کردم، نکند…و به پسرک گفتم:
- «ولی به شرطی که با چهار تا چشم مراقب مشتریها باشی. راستی اسمت چیه پسر جون؟». _«سعید» _«حواست که هست چی میگم؟ این روزا سرمه رو از چشم میزنن! آقا سعید اگه یه جفت کم بشه مسئولش توئییا. به جاش از حقوقت کم میکنم. از فردا صبح بیا سر کارت». – «اوستا چرا از فردا. مگه الان چشه؟». اشتباه نکرده بودم. بچه زرنگی بود و تا بخواهم درباره کارش توضیح بدهم به طرف یکی از مشتریها رفت و با اشتیاق پرسید: «جانم کدوم یکی رو؟ چشم الان میارمش!» علی آقا در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود با دهان باز محو تماشای شاگرد جدیدمان سعید شده بود
- ***
شب جمعه بود. دو سه روز از شروع کار سعید میگذشت که علی آقا مرا به پستوی تاریک و کوچک مغازه صدا کرد: «ببین فهرست فروشها رو نگاه کردم. هر طور که حساب میکنم یک جفت کفش فروخته شده ولی هیچ جا نوشته نشده! اتفاقی که قبل از آمدن این پسره اصلا رخ نداده بود. ببین تا زوده شرِش رو از سرمون کم کن. دیگه خودت میدونی. من گفتم. نگی نگفت؟!».
من که نمیخواستم به این سادگی شاگرد کارآمدی مثل سعید را از دست بدهم بیدرنگ او را به پستو صدا زدم و گفتم:
- «آقا سعید شرطمونو که فراموش نکردی؟ رو راست بگم، یه جفت کفش گم شده! میدونی که منظورم چیه؟!»
صورت استخوانیاش سفید رنگ شد، دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما سرش را به آرامی پائین انداخت وزیر لب گفت: «اوستا؛به خدا….باشه از حقوقم کم کنین».
و بعد در حالیکه پاهایش را روی زمین میکشید با قدمهایی خسته به مغازه برگشت. علی آقا دهانش را به گوشم چسباند و گفت: «خوشم اومد. فکر کرده شهر هرته! دیگه از این غلطا نمیکنه».
ناگهان پرده پستو کنار رفت و سعید با یک لنگه کفش زنانه در دست پدیدار شد:
- «اوستا این یه لنگهش ! افتاده بود زیر میز! حتما لنگه دیگش هم پیدا میشه. رفتم که وسایلم رو از زیر میز بردارم که برم، دیدمش. بفرما اوستا». کفش را به دستم داد. راست میگفت. کفش کاملا گرد و خاک گرفته بود و دستهای سعید از شوق پیدا شدن آن میلرزید. این بار من و علی آقا سرمان را پائین انداختیم.. ****
چند رو گذشت. سعید با شور و حرارت مشغول کار بود. با دیدن اشتیاق او انرژی میگرفتیم و بهتر با مشتریها کنار میآمدیم. چند تا مشتری را راه انداختیم و من رو به سعید کردم و گفتم:
- «سعید جون بشین یه کمی استراحت کن. تو از صبح سرپایی بچه ! خسته هم نمیشی؟».
- « اوستا درباره اون یه لنگه کفشی که گم شده چیزی به ذهنم رسیده». علی آقا با لبخندی مهربانانه گفت:
- «پسرم یه سوءتفاهم کوچولو بود که به خوبی و خوشی رفع شد». بعد در حالیکه خندهاش گرفته بود رو به من کرد و ادامه داد:
- «حالا ما ول کردیم این دیگه ول نمیکنه !».
من هم به خنده افتادم، اما سعید ضمن گردگیریِ ویترین با حالتی جدی بیآنکه نگاهمان کند گفت:
- «علی آقا من از اون روز تموم مغازه رو گشتم، اما اثری از لنگه دیگه کفش نیست. من مطمئنم که توی شلوغی اونو دزدیدن!». علی آقا که داشت به پستو میرفت، مکثی کرد و با لحن طعنه آمیزی گفت:
- «نگاه کن این کارآگاه جوون راز قتل رو پیدا کرد!». بعد پرده پستو را کنار زد و ناپدید شد. من که کنجکاو شده بودم به ویترین نزدیکتر شده و پرسیدم:
- «خب پسرِ خوب. آخه یه لنگه کفش به درد کی میخوره؟!». _ «اوستا دقیقا منظور منم اینه. مطمئن باشین هر کی اونو دزدیده برای بردن لنگه دیگش برمیگرده!». _«خب؟». _«من میگم این لنگه رو بذاریم پشت ویترین که هم جلوی چشم باشه و هم اینکه دزد دستش به اون نرسه!». _«آفرین پسر! این جوری به قول معروف براش دونه میپاشیم. خوشم اومد».
پرده پستو کمی باز شد و چهره بهتزده علی آقا پیدا شد و در حالیکه با چشمانش به سعید اشاره میکرد گفت: – «بابا این دیگه کیه؟».
***
آخرین روز سال بود. گوینده رادیو اعلام کرد که کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه تحویل سال باقی مانده است. مغازه مالامال از مشتری بود. به راستی که جای سوزن انداختن هم نبود. در این گیر و دار سعید در حالیکه روی چهار پایه ایستاده بود با صدای بلند گفت:
- «اوستا ببین این آقا چی میخواد؟!».
با تعجب گفتم :
- «خب مگه خودت…».
حرفم را قورت دادم. مردی قوزی با گونههایی گل انداخته از بین مشتریها گذشت و روبرویم ایستاد. در این سرمای آخر زمستان روی پیشانیاش دانههای عرق نشسته بود!
بیمعطلی پرسیدم: «جونم چه سایزی؟ چه رنگی؟ چه…» حرفم را برید:
- «س…س…سلام. خسته نباشین. ب…ب… برای خودم نیست قربان. او…او…اون یه تا کفش پشت ویترین رو میخواستم». تازه متوجه شدم که چرا سعید او را به من پاس داده بود. با عصبانیت پرسیدم:
- «حتما همون یه لنگه کفش زنونه رو میگین؟!». با لکنت پاسخ داد: «ب…ب… بله».
با خودم فکر کردم که فلک زده نمیدونه با پای خودش به دام افتاده! علی آقا هم که به ماجرا پی برده بود مداخله کرد: «آخه آقا این کفش فقط یه لنگه دارهها!».
_ « ا…ا… اشکالی نداره . م… م… منم یه لنگه میخوام!». قضیه خیلی جالب شده بود. نقشه کارآگاهی سعید کوچولو جواب داده بود و دزد با پای خودش به تله افتاده بود. علی آقا و سعید در حالیکه مشتریها را راه میانداختند نیمی از حواسشان به ما بود. چشمکی به علیآقا زدم و با صدای بلندی گفتم:
- «آقا سعید اون یه لنگه کفش رو از پشت ویترین به آقا بده».
- «چشم اوستا».
در یک چشم به هم زدن سعید کفش را به دستهای لرزان مرد داد. بیچاره تازه متوجه شده بود که دیگر نمیتواند این یکی را بدزدد. چون این بار، سه جفت چشم تیزبین او را زیر نظر داشت. _ «ب…ب…بخشید . چقدر میشه؟». با پوزخند پاسخ دادم:
- «میخوای پول بدی؟».
- «چ…چ…چطور مگه؟!»
- «همین طوری !». سعی میکرد نگاهش را از نگاهم بدزدد و از ترس اینکه چشممان توی چشم هم نیفتد، خودش را به ورانداز کردن کفش مشغول کرد. من که نمیخواستم ماجرا بیش از این کش پیدا کند و شرایط را آماده مجازات او میدیدم دو برابر قیمت واقعی کفش را گفتم!!!
علی آقا از بالای سر مشتریها سرک کشید و با تکان دادن سر کار مرا تائید کرد. مرد قوزی دستش را به درون جیبش برد و مقداری پول از آن بیرون آورد. سپس سرش را به کنار گوشم چسباند و گفت:
- «ب…ب…ببخشید ف…ف…فعلا اینها پیش شما بی…بی…بیشتر همراهم نیست . ا…ا…اگه میشه اینو بگیرین . ش…ش…شناسنامه ام رو هم میدم باشه تا…».
علی آقا که اعصابش از یورتمه رفتن زبان مرد قوزی خرد شده بود حرفش را برید و گفت:
- «بده ببینم. بعد از عید بقیه پول رو بیار و شناسنامه تو ببر».
مرد کفش را در دستهایش فشار داد و به آرامی از مغازه بیرون رفت. شناسنامه را از علی آقا گرفتم و به پستو رفتم تا آن را داخل گاوصندوق بگذارم. از آن طرف پرده صدای علی آقا را شنیدم که فریاد زد:
- «سعید برو دنبالش تا خونهاش رو یاد بگیری. بجنب تا دیر نشده».
- «چشم اوستا الان میرم».
گاوصندوق در قسمتی از دیوار پستو به صورت مخفیانه جاسازی شده بود. دستم را کورمال کورمال به تاریکی آن قسمت از دیوار بردم تا در گاوصندوق را پیدا کنم. دستم به چیزی برخورد کرد.
- «این دیگه چیه؟
آن را بیرون آوردم. یک لنگه کفش زنانه!!! درست لنگه کفشی که مرد قوزی آن را خریده بود!
گوینده رادیو اعلام کرد: «لحظه تحویل سال یکهزار و چهار صد و یک » و بعد هم صدای توپ و ساز و دُهلِ شاد تحویلِ سال .
کفش را برداشتم و با عجله به مغازه برگشتم. اما زبانم بند آمد. سعید، علی آقا و همه مشتریها خشکشان زده بود. مرد قوزی به همراه زنی که یک پا داشت وسط مغازه ایستاده بود: «ب…ب…ببخشید، یه…یه… یه کمی پاشو میزنه».