عشق؛ پیوستگی و گسستگی

0

*مهیار نظری

از بین رفتن ارزش‌ها، ماهیت‌ها و اساسا معنا همیشه در محافل ادبی، هنری و مانند این مورد بحث بوده است. عشق یکی از آن پدیده‌هایی است که در قتلگاه معنا، جان سالم بدر نبرده است. امروزه سوز و حرارت و ماندگاری عشق را فقط می‌توان در کتب تاریخی یافت. کتبی که ما را یاد رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، بیژن و منیژه، آنتونیوس و کلئوپاترا و عشق بتهوون به جولیتا می‌اندازد. اما در دنیای امروز انگار که معنای عشق دیروز آن‌ها، در میان کتاب‌ها خاک می‌خورد و پوسیده می‌شود. عشقی که می‌سوزاند، اما این سوزاندن عاشق را بی‌انگیزه، سرد و ناامید نمی‌کرد، بلکه برای عشق ورزیدن انگیزه بود.

امروزه تحلیل‌های مختلفی از عشق در نسل جوان می‌شود و به نظر می‌رسد که نداشتن تعهد، شرایط اقتصادی نامناسب، آموزش‌های غلط و بعضا محدودیت‌ها باعث چنین آمارهای فاجعه‌باری در گسستگی خانواده می‌شود.

اما بیایید کمی احساسی‌تر درباره چنین موضوع احساسی بیندیشیم. نگاهی بدون نظرهای علمی و آماری و نزدیک به واقعیت! واقعیتی که نه در صفحات کاغذ خاک می‌خورد و نه در زمان حال بی‌معنا شده است.

رومئو: ای شب فرخنده! چون تمام این‌ها در در شب رخ داده می‌ترسم خوابی بیش نباشد، زیرا شیرین‌تر از آن است که واقعی جلوه کند.

عشق از دیدگاه هنرمندان چنان لطیف و ظریف جلوه می‌نماید که انسان را نا خودآگاه جذب این عنصر می‌کند. اما فلسفه همیشه در حال تحقیر عشق بوده است. عنصری که به قول شوپنهاور نامش اراده معطوف به حیات است. فلاسفه معمولا عشق را سرابی پوچ می‌پندارند که وقت رسیدن به آن دیگر خبری از گریه‌های شبانه، دلتنگی‌ها و خیال‌پردازی‌ها نیست و کم‌کم این شور و حال ضعیف و خاموش‌تر می‌شود.

قبل از این‌که عشق به سرانجام برسد، رسیدن به آن رویایی دست نیافتنی جلوه می‌کند که اگر به آن رسید خوشی و جنون از وجودمان فوران می‌کند و زندگی را در شادی سپری خواهیم کرد. به مرور متوجه می‌شویم آن‌طور که هنرمندان چهره عشق را توصیف می‌کردند، نیست. عشقی که اگر دوام بیاورد در سنین پیری باعث جنگ و جدل می‌شود.

همان‌طور که رومئو می‌گوید به عشق نمی‌آید چنین شیرین باشد و این شیرینی فقط در خواب می‌تواند چنین جلوه کند. به راستی که عشق خوابی بیش نیست. خوابی که بعد از بیدار شدنش دیگر آن‌گونه که بود، نمی‌ماند.

اگر عنصری به نام عشق در زندگی وجود نداشت چه اتفاقاتی می‌افتاد؟ وقتی بعد از مدتی آگاه می‌شویم که این عنصر چگونه زندگی را مختل می‌کند و مسیر زندگی به سمت بیراهه می‌کشاند به این فکر می‌افتادیم که اگر نبود چه؟

انسانی که می‌توانست فقط برای خودش هزینه کند و تنها برای خودش وقت بگذارد حالا باید این هزینه‌ها بر دو تقسیم کند و آن‌هایی که از نظر فلاسفه آگاهند به این راحتی نصف زندگیشان را نمی‌بخشند. در حالی که انسان تنها می‌تواند پیشرفت شغلی داشته باشد و امکان این را داشته باشد که هرجا که بخواهد حضور داشته باشد، اما در صورتی که معشوق یا عاشقی کنارش باشد همه این امتیازات سلب می‌شوند و دیگر برای هر امکانی، شرایطی دور او حصار می‌زند.

نسل امروز عشق را سرگرمی می بینند و جز استثنائاتی، به شکل جدی به این عنصر نگاه نمی‌کنند و اساسا عشق برای نسل امروز سرگرمی بیش نیست که این را می‌توان یک خصلت بدرفتاری به حساب آورد یا یک خصلت منطقی.

گویا عده‌ای کثیر نمی‌توانند تنها باشند و هر دو قشر بالا، عشق را چه به شکل جدی و چه به شکل سرگرمی در زندگیشان دارند. عشقی که چه به شکل ناخودآگاه یا خودآگاه به وجود آید در هر صورت وجود دارد.

عده‌ای هم هستند که تنهایی را گزینش می کنند که به نظر مفیدترین زندگی است، اما در هرصورت اگر بخواهیم بین این دو تفکر لطیف و ضخیم نتیجه ای بگیریم، شاید این باشد که: وجود عشق، نبود زندگی و وجود زندگی، نبود عشق است که در هر دو صورت انسان ارضا نمی‌شود؛ چراکه فکر می‌کند در زندگی‌اش یکی از این دو کم است.

عشق پیوستگی به فرضی است که باعث گسستگی واقعیت می‌شود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.