قصابِ روحم: تعلیقی بی‌پایان

مرثیه‌ای بر قصابی روح یک جوان؛ با اضطراب‌های بی‌پایانِ «این»جا

0

*محمد رابطی

چندی قبل سردبیر مجله «اندیشه پویا» روایتی از بی­عدالتی، نوعی سرطان‌گونه از نا امیدی و سیاهی­ای که انگار تا جایی در مثبت بی­نهایت ادامه پیدا می­کرد را دستمایه نوشتن سرمقاله­ای کرده بود که وقتی شروع به خواندنش می­کردی خیلی آرام دستانت را می­گرفت و کم­کم تو را با خود به جایی؛ یک راهروی شلوغِ اداره­ای یا روبه‌روی میز مدیر یا مسئولی یا کارمندی؛ با آن بدن‌های پف کرده، چهره­های اغلب خسته و افسرده، و نگاه بی اهمیت و بی­تفاوتشان، و حالتی که معلوم بود چیزی در دل مدام به آن­ها گوشزد می­کند: «خب این‌که مشکل من نیست» می‌برد و درست در همین لحظه، تو را در برابر آن صورت­ها و چهره­ها، تنها رها می­کند. تنها در برابر کسانی که تمام یا بخشی از مرگ و زندگی­ات، تمام یا بخش بزرگی از آرامش و آسودگی یا اضطراب تکرارشونده کشنده­ای در درونت، در دست آن­ها، به دست آن­ها، با امضای آن­ها و بسته به «حال» آن­ها است. ماجرا این‌طور بوده که سردبیر اندیشه پویا که به داوری انصاف مجله­ای خواندنی و به راستی پویا است، سردبیری که کار هر روزش با نوشتن و خواندن و معاشرت با بخش مهمی از فرهنگ­اندیشان و فرهنگ­سازان این ممکلت است. سر و کارش پس از بریده شدن مقدار قابل توجهی مالیات برای نشریه‌شان؛ به اداره مالیات می­افتد. و هر چه تلاش می­کند بفهماند و تقلا می­کند از کسی که می­فهمد دادخواهی کند که: آقا نشریات از مالیات معافند؛ این طور پاسخ می­گیرد: «در این روزگار چه کسی نشریه می­خواند؟ بهتر نیست مجله­تان را تعطیل کنید؟ هم خودتان را راحت می­کنید و هم اسباب دردسر برای ما نمی­شوید!»

از قضا درست کمی بعداز خواندن آن یادداشت، درست وقتی که از رسیدن ایام فارغ التحصیلی پس از گذراندن دوران وحشتناک مبهم و معلق کنکور و بعد ایام تحصیل در دانشگاه و تحمل اضطراب امتحانات و تعامل و شاگردی اساتیدی که نحوه مواجه با هر کدام خود به چند واحد درس روان‌شناسی نیاز داشت؛ سرخوش بودم، من نیز با یک بروکراسی آخته فربه و بی‌پروا و بی‌منطق و ترسناک مواجه شدم. وقتی برای یک کار ساده دانشگاهی نیاز داشتم دقیقه­های بسیاری برای توضیح و توجیه کارمندان دانشگاه وقت بگذارم. وقتی در قسمت حسابداری شلوغ دانشگاه با سردرگمی دو طرفه عجیبی مواجه شدم که نه دانشجو می­دانست چه کند و نه کارمند می­دانست دقیقا چه باید کند و اگر لطف و زیرکی یکی از کارمندان حسابداری نبود خدا می­داند برای چنان کار ساده­ای قرار بود چند ساعت یا حتی چند روز معطل شوم تا تازه کارم در روال عادی خودش بی­افتد و باز؛ هم‌چنان مضطرب و معلق باقی بمانم تا تازه به مرحله آخر برسم و ببینم آیا کارمند مربوطه، اصطلاحا پس از آن‌که مو را از ماست بیرون کشید اصلا حال دارد و اصلا نظام اخلاقی­اش مرا واجد شرایط : «کارش را راه بیندازم» می­بیند یا نه؛ و این­ها درحالی است که برای کل یک کار ساده یعنی فارغ التحصیلی چند روز بیشتر وقت نداشتم. من از یکی می­گریختم تا بدام آن یکی دیگر بیفتم. سعی می­کردم هرچه سریع­تر از دانشگاه بگریزم که دوران سربازی را شروع کنم. زود شروع کنم که زود تمام بشود تا تازه بتوانم در کشوری که هر روز یک بحران جدی اقتصادی دارد صاحب تمام حداقل­ها و بعد زود تمام مواهب اقتصادی­ای بشوم که هنوز خیلی­ها (این خیلی­ها گفتنی نیست که بیشتر مشمول یک بحث ریاضی-آماری است تا شهودی) سالیان است که برای دست­یابی به قسمت اولش دچار چالشند.

حساب کردم برای شروع عملیات پیشا فارغ التحصیلی­ام از دانشگاه و شروع دوران سربازی حداقل چهار روز و حداقل روزی میانگین دو ساعت وقت گذاشته­ام. و بعد از حدود هشت ساعت تلاش و پیاده­روی از یک ساختمان به ساختمان دیگر، موفق شده بودم یک کاغذ را با چند امضا و هماهنگی، تکمیل شده و آماده ارائه به نهایی­ترین قسمت کارم، در دست داشته باشم. هشت ساعت در چهار روز و تازه یک کاغذ. در پایان همه این روزها با تمام وجودم از تک تک کسانی که اندیشه پویا یا امثال آن را بیرون می­دادند، تشکر می­کردم؛ که هنوز، به جای نشستن در سالن انتظار فرودگاه امام خمینی پشت میز کارشان گوشه­ای از تهران نشسته­اند کارشان را می­کنند. البته حداقل تا امروز. وجه دیگر تیتر آن یادداشت سردبیر: «وقت کشی ملی»، به عبارت غم انگیز دیگری: معطلی ما است تا به مرگ. انگار ما قرار است فقط از این اتاق به اتاق بعدی و از دست این کارمند به کارمند دیگر پاس داده شویم، پشت ترافیکی کلافه‌کننده در این خیابان یا خیابان پایین­تر، منتظر تصمیم این ستاد برای واردات واکسن یا آمدن ستاد دیگر برای «اتخاذ تصمیم فوری»، یا سیاست‌گذاری و قانون جدید فلان دولت و احتمال ابقا یا ابطال قانون قبلی دولت قبل، معطل و معلق بمانیم همان‌طور که معلق بین حیات و ممات برجام مانده و می­مانیم. وضعیتی که همه ما را با یک سوال مواجه کرده: آخرش چه می­شود؟

ریچارد براتیگان جایی نوشته: «آدم به هر حال همیشه منتظر چیزی یا کسی است.» من این را سال‌ها قبل خوانده بودم اما وقتی امروز به زندگی­ام و زندگی بسیاری از دوستان هم سن و سالم نگاه می­کنم چیزی می­بینم که نه فقط انتظار ساده که یک تعلیق عمیق بی­پایان است. تعلیق درست در صحنه‌ای هیجان انگیز و دیدنی است که می­دانید چند لحظه بعد این فیلم قرار است حالت عادی و آرامی به خود بگیرد. اگر این تعلیق را آن‌قدر کش بدهیم که انتهایش معلوم نباشد، تقریبا تمام ساختار عصب شناختی ما (یا حداقل چیزی که من به این نام آن را می­خوانم) از هم می­پاشد. اضطراب دوران مدرسه، اضطراب دوران مدرسه منتهی به کنکور، اضطراب سال کنکور، اضطراب تعیین سرنوشت با انتخاب رشته، بعد دانشگاه، بعد سربازی، بعد شغل، بعد درآمد کافی، بعد حداقل­ها. شما می­دانید و همه می­دانند که اگر می­خواهید زودتر از این کلاس­های اجباری زندگی خلاص شوید باید پزشک شوید باید یوتیوبر، اینستاگرامر، دلال مرسدس بنز و امثال هم، مهندس برج­های خیابان فرشته یا چیزی شبیه به این‌ها بشوید تا بتوانید آزادی را زودتر به دست آورید و بعد در جنگلی یا ساحل دریایی، اضطراب را از خود دور کنید و اگر در این چهارچوب تعریف نشوید چه؟ بله اضطراب در پی اضطراب در انتظار شماست…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.