آخرین ساعات زندگی یک گربه
*نادر هوشمند
هشت و سی و دو دقیقه. شاید بتوان با قطعیت گفت که لگدی که از جانب حشمت آقای قصاب دریافت کرد علت اصلی مرگش شد. البته مرگی تدریجی و نه آنی. بله، یک لگد محکم به پهلوی چپش. از بد حادثه، آن روز حشمت آقا پوتینهای سنگینش را پوشیده بود، و گرنه پاهای کوچکش آنقدرها هم زورمند نبودند که بتوانند دخل یک گربه درشت مثل او را بیاورند. بعد از یک «ویلان مانده! » گفتنِ پر از غضب، حشمت آقای خواب آلود دوباره به داخل مغازه محصولات گوشتی که داشت بازگشت و ساطور به دست مشغول به کار شد.
هشت و چهل دقیقه. با اینکه دردِ پهلو امانش را بریده بود، اما نه ناله سر داد نه به خودش پیچید. بار اولش نبود. همانجا داخل جوی خشکیده که مثل توپ فوتبال به داخل آن پرتاب شده بود برخاست، به بدن کوفته و رنجورش تکانی داد و بعد شروع کرد به جلو رفتن. شانههایش پهن اما افتاده بودند و پای چپش به طرز نامحسوسی میلنگید. هوای پائیز، خنک و خیابان، خلوت بود. از روی انبوه برگهای زرد گذشت و تا جایی پیش رفت که مسیر جوی، باز و البته خشک بود. سپس همین که به جریانی از فاضلابِ نیمه روان برخورد کرد که یک پُشته خاکروبه مثل تپهای کوچک از وسطش سر برآورده بود، با یک جهش نه چندان پُرزحمت از جوی خارج شد. در حین پریدن، چهره رنجور خودش را برای یک لحظه در آینه کدر آن گنداب کوچک دید، اما خوشبختانه چون بر خلاف انسانها از قوه ذوق بیبهره بود، به زشتی وحشتناکی که داشت پی نبرد – آری حیوانات، بر خلاف اشرف مخلوقات، فراتر یا فروتر از دو مقوله تا ابد متضادِ زیبایی و زشتی هستند.
ده و چهل و هفت دقیقه. این سومین سطل زبالهای بود که آن روز و تا آن ساعت جستوجو میکرد، اما دریغ از یک نصفه ران مرغ یا ته مانده نان ساندویچی آغشته به روغن ماهی! ضمناً دندانهای نیش پیرگربهای پانزده ساله مثل او دیگر پوسیده بودند و در نتیجه به راحتی حریف این کیسههای پلاستیکی سمج نمیشدند. چقدر دوست داشت در این لحظه یک زباله گرد ظهور کند، بیاید یکی از این کیسهها را از وسط جر بدهد، محتوایش را بیرون بریزد و به قصد یافتن چیزی بازیافتی، زیر و رویش کند. آری، شاید او هم این وسط چیزی گیرش میآمد. حیف که فعلاً از یاریرسان و نجاتدهنده خبری نبود.
دوازده و ده دقیقه. وقتی صدای اذان در هوای نسبتاً گرم اطراف طنین افکند، او تازه موفق شده بود از خیابان بین النهرین خارج شود. حرکاتش کند شده بود، درد داشت، از گرسنگی عذاب می کشید و البته خوابش هم میآمد. چشمان خسته، خمار و متورمش زیر ابروهای پُرپشتی که داشت پنهان شده بودند. سبیلهای سفید و بلند و آویزانش به او چهره یک گربه سانِ درهم شکسته را میداد. اما از همه بدتر پنجههای گنده و پشم نارنجی نیمه ریخته اش با آن خطوط و خالهای نامنظم بود که حتی بیشتر از دُمِ کلفت شکستهای که داشت، در بین رهگذران اشمئزاز ایجاد میکرد. با هزار و یک زحمت عرض خیابان را پیمود یا بهتر است گفت جان خودش را از بین خودروهای پرسرعت و موتورسیکلتهای برق آسا نجات داد. از روبروی یک دکه سیگارفروشی که داشت رد میشد ته مانده کاپوچینوئی که ناگهان از پنجره دودگرفته و نیمه باز یک نیسان پاترولِ در حال حرکت داخل خیابان به بیرون پرتاب شد نزدیک بود رویش بریزد. بعد یک جفت قمری که چند متر آن طرف تر از زمین دانه برمیچیدند نظرش را جلب کردند. اما همین که به سمتشان خیز برداشت، دو پرنده از خوردن بازایستادند و سپس، آگاه از خطر قریب الوقوع، پر کشیدند و رفتند و پشت یک ساختمان نیمه کاره ناپدید شدند.
چهارده و یازده دقیقه. در هر گامی که برمیداشت، با اینکه مدام احساس ضعف بیشتری بر اندام دردمندش مستولی می شد، غریزهاش یگانه هدف موجود را با تحکم بیشتری به او دیکته میکرد: اینکه هر طور که شده از میدان دانشگاه بگذرد و سپس خودش را به ابتدای خیابان رُکنی برساند. چون شاید «او» آنجا بود، شاید میتوانست به «او» پناه ببرد، درست مثل دفعات قبل. بیشتر از غذا، به نوازش «او» محتاج بود. آری، مدتها میشد که کسی او را لمس نکرده بود، چه رسد به نوازش و قلقلک.
پانزده و هشت دقیقه. نومیدانه بدن کشیدهاش را که کلکسیون کوچکی بود از ردِ زخمهای گوناگون و شیارهای عمیق و سطحی، زیر نور کم رمق آفتاب رها کرد. زن میانسالی که چند باری به او مهر ورزیده بود و برایش شیر و پس مانده شام و ناهار آورده بود حالا جایش را به پسری نوجوان و شلخته داده بود که ماده گربهای خاکستری را نزد خودش نگه میداشت. ماده گربه، جوان و قبراق و مغرور، در فضای باز پشت پنجره و لابهلای گلدانهای کوچک و بزرگ شمعدانی و حُسنِ یوسف میچمید و کمترین توجهی به این دو چشم کم سو نداشت که بیرون از خانه و آن پائین، از داخل کوچه تنگ، او را با حسرتِ آمیخته به ستایش دنبال میکردند.
شانزده و هفده دقیقه. احساس کرد دو پروانه، یکی سفید و دیگری تیره، با بالهای درشت و شاخکهای بلند، او را بیوقفه تعقیب میکنند و مدام دور سرش چرخ میزنند. البته از حضورشان بدش نمیآمد. حداقل سرگرمش میکردند و باعث میشدند تا دردش را کمی از یاد ببرد. معلوم نبود قصد کجا را دارد و به کجا میرود. تشنه بود، سرگیجه داشت، سکندری میخورد، کرختی فزاینده بدن علیلش بیشتر شده بود و حتی دیگر داشت گرسنگی را از یاد میبرد. البته نه تا زمانی که سر پیچ یک خیابان فرعی، چیزی سریعاً از گوشهای به سمتش پرتاب شد. به خودش آمد، از جا جهید و به موقع جا خالی داد. در حالی که مثل یک گلوله کاموا جمع شده بود ابتدا فکر کرد کسی قصد آزارش را دارد. اما همین که شی پرتاب شده را که روی زمین افتاده بود بو کشید با تعجب پی برد که یک تکه دُنبه نیمه سوخته است. با ولع به آن حمله ور شد، انگار که با موش نسبتاً درشتی مشغول بازی شود. پنجهها و دندانهایش به سختی یاری میدادند. همزمان که داشت لقمه درشتش را میلیسید و گاز میزد متوجه شد که یک مرد معتادِ سر تا پا پاره پوش که با وسواس بسیار در میان زبالهها کندوکاو میکرد همزمان دارد او را نگاه میکند. پس این بود کسی که غذای امروزش را فراهم کرده بود. همه چیز و همه کس را از یاد برد و به آن مرد بخشنده که او هم داشت چیزی را گاز میزد، خیره شد. چشمان کمفروغش نسبت به او سرشار از حس سپاس و قدردانی شدند. فقط یک ظاهربینِ سطحینگر اگر این صحنه را میدید، میگفت که ترکیب گرسنگی و کثیفی، یگانه وجه مشترک آن دو موجودِ صرفاً زنده است.
نوزده و سی و نه دقیقه. کشان کشان خودش را به میدان دانشگاه رسانده بود و همانجا زیر یک درخت نارون تنومند اما آفت زده دراز کشیده بود. هوا تاریک و قرص رنگ و رو رفته ماه تماماً آشکار شده بود. دیگر جانی برایش باقی نمانده بود. دو پروانه کماکان دور و برش میچرخیدند. مردمان، پیاده و سواره، تنها یا گروهی، در رفت و آمد بودند. دختربچه ده دوازده سالهای که یک کیف فانتزی به پشت داشت با انگشت اشاره او را به پدرش نشان داد: «چه زشته!» پدر با این که آدم دلسوزی بود و دلسوزی او، انسان و حیوان هر دو را شامل میشد، متاسفانه چارهای جز تائید ضمنی فرزندش نداشت. خیابانها پر بودند از ماشینهای پرشتاب و پیادهروها مملو از عابران ناشکیبا. فروشندگان، خارج از مغازهها، با هم گپ میزدند. رانندگان تاکسی فریادکنان مسافر می جستند. یک افسر راهنمایی و رانندگی که خسته و کلافه از کار زیاد بود بیصبرانه انتظار میکشید تا شیفتش تمام شود. دختران و پسرانی چند، سرزنده و آراسته، در گروههای پراکنده به سمت میدان بوعلی سرازیر بودند. شهر، محصورِ بو و باد ملایم و زرق و برق ناپایداری بود که دست صنعتگرِ بشر آفریده بود. او اما این همه را میدید و نمیدید، می شنید و نمیشنید، استنشاق میکرد و استنشاق نمیکرد. جهان بیرون دیگر برایش مثل همیشه محسوس و ملموس نبود. رهای رها به نظر میرسید. حتی دیگر عاری از ترس و احتیاط شده بود، یعنی دو رمز بقای او و همنوعانش. به دور از درد اولیه، بدنش که اسیر لرزش غریبی شده بود به آرامی از داخل میسوخت و خودش هم طعم گرم خون را که در امعا و احشا و سرتاسر اندام داخلی پخش میشد و به دهانش میرسید احساس میکرد.
نوزده و بیست و نه دقیقه… و سرانجام پیش از آنکه پروانهها از نظرش ناپدید شوند و چشمان غمبارش برای همیشه بسته شوند، معلوم نشد چرا میومیوی بلندی سر داد. بیشک آخرین نغمه قو نبود که از محبس تنگ سینهاش خارج میشد، اما قطعاً صدایی بود گویاتر از هر زبانی و شفاف تر از هر کلامی و ژرفتر از هر درونی که ابنای پرنخوت بشر ادعا میکنند منحصراً در اختیار دارند. اما این صدای نارسا، این فریاد بدون پژواک و این واپسین ناله، چون از یک «حیوان ناچیز»، «موجود زیادی» و «جانور اضافی» برخاسته بود، پس لاجرم محکوم بود به گم شدن در هیاهوی شهر و ساکنان اصلی آن، یعنی این همه زن و مرد بیتفاوت.
بیست و یک و چهل و چهار دقیقه. بوی تند ادکلنش، نصف خیابان را برداشته است. تنگیِ کت فاستونی بر هیکل درشتش زار میزند. یقه بازِ پیراهن چهارخانه آهارزدهای که دارد، پشم پیچ خورده سینهاش را زیر مهتاب بیرون انداخته است. کفشهای ورنی به پا دارد و پوتینهایش را درآورده است، چون جزئی از البسه کار روزانه وی هستند و نه جزئی از پوشاک شب خواستگاری. اگر خدا بخواهد قرار است برای بار دوم متاهل شود. به خودش اطمینان می دهد که سوسن حتماً بهتر از خاطره است؛ هم از نظر سن و سال و موقعیت خانوادگی، هم از نظر بر و رو. اصلاً مگر میشود گودیِ گونههای خاطره را مقایسه کرد با دو لپ سرخ و گوشتالوی سوسن؟ به هر حال زن باید به مرد بیاید، مگر نه؟ اصلاً گونه و لپ به کنار، غبغب چی؟ غبغب سفید و برجسته و … ناگهان پای راستش روی توده نرمی فرو میرود، تعادلش اندکی به هم میخورد، البته نه آنقدر که بلغزد و به زمین بیفتد. فوراً خودش را جمع و جور میکند، دسته گلی را که از قبل خریده است از این دست به آن دست جابجا میکند، کف کفشش را با وسواس به آسفالت میمالد تا کثیفی احتمالی آن را پاک کند. سپس کمی خم میشود و توده نرم را از نظر میگذراند. یک تکه گوشت گنده با استخوانهای بیرون زده، لاشه یک حیوان. شکی نیست که متعلق به یک گربه است. «زبان بسته! حتماً ماشینی چیزی زیرش گرفته.» دوباره قد راست میکند و به کمک نور ماه، ساعت مچی درشتش را نگاه میکند. دارد دیر میشود. حتماً باید به موقع به این مهمترین قرار زندگی رسید. پس بدون آنکه لاشه را لگد کند، خیلی محترمانه و با یک گام کوتاه از رویش رد میشود و مسیرش را از سر میگیرد …
در تاریکی شب، حشمت آقای قصاب کبودی کمرنگی را که بر پهلوی چپ آن حیوان مرده نقش بسته بود تشخیص نداد.
عالی عالی ….جناب اقای دکتر هوشمند بسیار عالی لذت بردم.قلم بسیار روان،شیوا و تخیل فوق العاده ای دارید.انشاالله همیشه موفق و موید باشید.