این نیم چکمهها برای راهرفتن درست نشدهاند
خدایا، یعنی این عابرا نمیگن این دختره با این کاپشن چرمی و روسری اجق وجق این موقع غروب توی خیابونِ به این شلوغی دنبال چی میگرده؟ جای بهتری گیر نیاوردی برای نمونهبرداری؟ به جهنم! من که غریبهام، شخصاً هم اینجا رو به باغ گیاهشناسی دانشگاه ترجیح میدم. اینطوری شهر و آدماشو رو هم میشه دید و میزان بیتفاوتی یا توجهشونو به این درختای آرام و باوقار که خیلی وقته – بعضیهاشون بیشتر از یک قرنه – کاشته و سبز شدن و صبورانه و ساکت، این همه آدم و آلودگی و تغییر رو نظاره کردن.
*نادر هوشمند
نه، دیگه نمیباره. تموم شد. فقط وقتی قدم برمیداری مواظب زیر پات باش، چندان اعتمادی به پاشنه سابیده این نیم چکمهها نیست. مشخصات ظاهری برگ چنار خاوری (platanus orientalis) که یه درخت خزانکننده یا برگریز محسوب میشه: بزرگی برگ گاهی به بیست و پنج سانتیمتر هم میرسه، حداکثر. چندان ضخیم نیست، اما از استحکام نسبتاً خوبی برخورداره و حتی عدهای به چرم تشبیهش کردن. اینجا رو! چه برگ پنج پرِ درشت و قشنگی! عینهو پنجه آدمیزاد. رنگهای گوناگونِ این همه برگِ ریز و درشت در پائیز که با برگهای نارون و توت و زبان گنجشک قاطی شدن. پائیز یا وقتی که کلروفیل و به دنبال اون، رنگ سبز، از برگ درخت رخت میبنده و عوضش نارنجی و زرد جاشو میگیرن. اینا هم میوههای تکدانه هستن که بهشون میگن فندقه. شکوفه نمیزنن و همینطوری آویزون موندن به ساقهها. اگه پائیز فصل سقوط برگهاست، برای این فندقهها موسم رشد به شمار میآد. انگاری تیله یا – به قول مردم این شهر – «تشله» رو کرده باشن توی یه گلوله مو یا پشم نازک و زبر و مثل گوشواره آویخته باشن به ساقهها. قشنگه، ولی فعلاً باید تمرکز کنم روی برگها …
خدایا، یعنی این عابرا نمیگن این دختره با این کاپشن چرمی و روسری اجق وجق این موقع غروب توی خیابونِ به این شلوغی دنبال چی میگرده؟ جای بهتری گیر نیاوردی برای نمونهبرداری؟ به جهنم! من که غریبهام، شخصاً هم اینجا رو به باغ گیاهشناسی دانشگاه ترجیح میدم. اینطوری شهر و آدماشو رو هم میشه دید و میزان بیتفاوتی یا توجهشونو به این درختای آرام و باوقار که خیلی وقته – بعضیهاشون بیشتر از یک قرنه – کاشته و سبز شدن و صبورانه و ساکت، این همه آدم و آلودگی و تغییر رو نظاره کردن. چه شاهدان معظم و فروتنی! اصلاً چرا باید خودمونو محصور بکنیم توی محیط تنگ باغها و موزههای گیاهشناسی و دانشکدههای کشاورزی؟ ضمناً اون یارو نگهبانه که تازه اومده و همیشه خدا تو اتاقکشه، بدم میاد از ریخت نحسش. باز صد رحمت به خوابگاه. این یارو مرتیکه میخواد بخورتم با اون چشای خاکستری ریزش، به خصوص روزایی که شلوار جین پام میکنم. منم که هیچی، متنفر از کتانی و کشته مرده انواع و اقسام جین، به خصوص وقتی به رنگ آبی آسمونی یا زغالی باشن …
اکثر آدما تفاوت برگ چنار رو با برگ افرا تشخیص نمیدن. السمرقندی (قرن هفتم؟) به استفاده از برگ چنار به عنوان پانسمان اشاره کرده. نه، اینطوری نمیشه، باید به فکر یه جفت بوت ساقدار شیک برای خودم باشم، ترجیحاً قهوهای روشن. خدایا، پولشو برسون. آخه مگه میشه با اینا رفت سر کلاس یا سر قرار؟ فقط با چه شال و مانتویی سِتِش کنم؟ یعنی راسته که اسب تروا با چوب درخت چنار ساخته شده بوده؟ احمق، آخه اینم شد سئوال؟! اون ماجرا خودش کلاً یک داستانه و بعد تو گیر دادی به صحت و سقم جزئیاتش؟! این چناره چه بلنده! نصف برگهاش رو هم از دست نداده. آزیتا میگه توی بعضی خیابونای شهرهای اروپایی درختای چنار رو چنان هرس کردن که شاخهها و ساقههاشون شده عینهو دست و پای کج و معوج عنکبوت. ما که ندیدیم. راستی تنبلک خانم، تو که به حد کافی لابه لای چنارای خیابون ولیعصر پلکیدی و سروِ ابرقو رو هم دیدی، چرا تا حالا نرفتی سراغ درخت چنار اسکو؟ …
یک قرن واسه چنار، عمری نیست. حداکثر تا هزار سال رو میره، البته اگه قارچ و آفت و اره برقی مجالش بدن! گوشیم داره زنگ میخوره. اَه، مامانه. حوصلشو ندارم. مگه میخواد چی بگه؟ همش فکر خواستگارای الدنگه که در نبودِ من درِ خونه رو از پاشنه درآوردن، اما وقتی میگم پول کم آوردم اصلاً به روی خودش نمیاره. بابا هم که هیچی، از وقتی که ورشکسته شده، پاک دختر یکی یه دونه و خوشگلشو فراموش کرده. البته حق هم دارن که بگن این چه جور فرصت مطالعاتیه که از کمک هزینه درش خبری نیست؟! عاصی شدم از دستشون. هی تکرار میکنن که تو اعتماد به نفس نداری، کمرویی، سرت همش توی کتاباته. شاکیشدن از دستم، چون به اون مهندس گردن کلفته که پولش از پارو بالا میرفت و خواهر پُرافادهش گفتم نه. بعضی وقتا به خودم میگم گور بابای همه چیز، بهتره برم توی پیچ و خم این کوهستان عریض و طویل و دیگه بعد از صعود، نیام پایین. بمونم همون بالا بالاها. البته اونجا رفتن دیگه بوت نمیخواد، پوتین میخواد، پوتین کوهنوردی. امان از دست این نیم چکمههای زپرتی! موژان خانم، سال دوم دانشگاهی و هنوز در شک و تردید که اصلاً استعدادشو داری تا یکی از میلیونها شاگرد معمولی و گمنام هومبولت و دوکاندُل باشی یا نه؟ عجب بوی شیرمالی! بهترین سوغات این شهره. حتم دارم با روغن حیوانی درستش کردن. از ادکلن کوکو شانل هوس انگیزتره …
عابرا توی هم وول میخورن، هر کسی در گذره، شتابان یا بیشتاب. برگها هم میافتن، حتی سرسختتریناشون، دیر یا زود، چه با وزش نسیم چه به علت طوفان. این هومر هست که گفته انسانها به برگ درختا شبیهند؟ بهتر نبود من با این مردمگریزی، یه زبان مرده مثل یونانی باستان یاد میگرفتم؟ شعر رو باید به زبان اصلی خوند. وای، اینو باش! بزرگتر از این برگ چنار ندیدم، بیست سانتیمتری داره. چقدر دوست دارم برم توی نخ جزئی ترین جزئیاتش. خانم گیاهشناس، رُژ لب توی کیفت هست اما ذرهبین نه! البته فرقی هم نمیکرد در این نیمهروشنی شامگاهی. خسته شدم از جزوهها و از این همه وراجی علمی که میگه پهنک چیه و دمبرگ کجاست و رگبرگهای فرعی چه کارکردی دارن و تفاوت چنار دورگه با چنار خوشهای رو لطفاً طوطی وار توضیح بدین. پس کو شعر طبیعت و تلاش برای به زبان آوردن چیزی که راحت یا اصلاً به زبان نمیاد؟ این حال و هوا، این زیبایی، این دلتنگی بیدلیل. جز اینه که جدایی علم از شعر باعث شده زبان علمی انقدر بیروح به نظر برسه؟ دانشمندِ شاعر باش موژان، یا شاعرِ دانشمند. البته هر دو یکی هستن. و همینطور که داری بیشتر روی انبوه برگ و گِل قدم میذاری یادت نره که این نیمچکمههای سُر برای راه رفتن روی این سنگفرشهای خیس که بعضی وقتا از پوست موز هم بدترن ساخته نشدن. حواستم باشه از زیر درختا که رد میشی سارهای پُرهیاهو فضله نیندازن روت. دلم نمیخواد برگردم شهرمون. بیچاره بابا مامان که نمیدونن فرصت مطالعاتی رو بهانه کردم واسه بیشتر اینجا موندن. وای! قلبم تند تند میزد وقتی اون روز اون استادِ حق التدریسیِ تازه دعوت شده به دانشکده با اون موهای یکدست جوگندمیش، سرتاپامو در یک نگاه تحسینآمیز ورانداز کرد و بعدش جلو روی بقیه خیلی شاعرانه درآمد که: «راست چون سایه سپیدار». تُن صداش با تُن صدای لی هزلوود مو نمیزد. اونم خطاب به من، در وصف من، اون روز ساعت نُه و نیم صبح، من با اون صورت بادکرده و چشمای خواب آلود، پیچیده لای شنل سیاه رنگم، بدون حتی یه نیمچه قلم آرایش! یعنی میشه بازم همدیگرو ببینیم؟ میشه نه، باید، باید …
موژان حنیفی، بیست و هشت ساله، اهل شیراز و دانشجوی سال دوم گیاهشناسی که سه ماهی می شد به بهانه استفاده از یک فرصت مطالعاتی به شهر همدان آمده بود، غروب بیست و دو آذر هزار و سیصد و نود و اندی، به علت غلطیدن پای راست روی برگهای درختان خزان زده در پیادهروی خیابان بوعلی همدان، تعادل خود را از دست داد و به علت برخورد شدید سر به دیواره جوی آب کنار خیابان، در کمال ناباوری دچار ضربه مغزی شد. سطور بالا، گزیده ای از آخرین اندیشهها و رویاهای وی بود که بی کم و کاست ذکر شد.
عالی عالی عالیییی…..
ماند همیشه عالی بود، درود بر شما