در شهر کتاب برگزار شد:
جشن امضا و رونمایی از کتاب «عزیزجون»

فروتن: خاطره‌ای از کلاس چهارم دارم که تابستان بود و یکی از همکارهای پدرم که اصفهان کار می‌کرد با پسرش به دماوند آمدند و پسرش در استان اصفهان نقاشی‌اش اول شده بود و او را با بچه‌های دیگر به کاخ سعدآباد به دیدن ملکه ثریا برده بودند تا به آن‌ها جایزه بدهد و من بسیار حسودی می‌کردم. با خودم گفتم که باید تا تابستان سال بعد هنرمند شوم و از ملکه ثریا جایزه بگیرم. در آن موقع ملکه ثریا زیباترین زن زمان بود و ما پسربچه‌ها همه عاشق او بودیم.

0

*تکتم کلامی

جشن امضا و رونمایی از کتاب «عزیزجون» نوشته «مسعود فروتن» با حضور نویسنده، امیرشهاب رضویان و اهالی فرهنگ در تاریخ ۱۸ آبان ماه ۱۴۰۲ به همت هفته‌نامه همدان‌نامه در قالب سلسله نشست‌های دیدار در شهر کتاب همدان برگزار شد.

در ابتدای برنامه «حسین زندی» دبیر نشست با اشاره به برگزاری برنامه‌های فرهنگی گفت: خوشبختانه در همدان از برنامه‌های فرهنگی استقبال خوبی می‌شود. این بار در بیست و پنجمین نشست از سلسله نشست‌های دیدار و رونمایی کتاب آقای فروتن در خدمت میهمانان نازنین و شهروندان همدانی هستیم.

او افزود: امروز امیرشهاب رضویان سینماگر نام‌آشنای کشور هم در این برنامه حضور دارد و بنابر سابقه دوستی‌اش با مسعود فروتن سخن خواهد گفت. پس از آن «الهه مدنی» صفحاتی از این کتاب را برای حضار خواند.

در ادامه «امیر شهاب رضویان» سینماگر اهل همدان با اشاره به ساخت فیلم در همدان گفت: ما در ۱۰ روز گذشته همراه با بچه‌های سینما جوان همدان درگیر ورکشاپ فیلم‌سازی بودیم و از ۱۶ شهر هنرجو آمد و چهار فیلم تولید شد که یکی از آن‌ها را گروه من تولید کرد. این فیلم کاملا همدانی است که در آن گویش همدانی و زیرمتن و خصلت همدانی وجود دارد.

احساس و نوشتن

سپس رضویان از آشنایی‌اش با مسعود فروتن برای حضار گفت: آشنایی من با مسعود فروتن به ۵۰ سال گذشته برمی‌گردد که بنده در کودکی او را در تلوزیون می‌دیدم؛ از میخک نقره‌ای گرفته تا رنگارنگ، اما ۳۰ سال است که ما دوست هستیم و در مجالس و افتتاحیه‌ها در کنار هم بوده‌ایم.

او در ادامه با بیان این‌که زیبایی کار مسعود در این است که چیزی که احساس می‌کند را می‌نویسد، افزود: بخش مهمش آن صمیمیتی است که در نوشته‌هایش وجود دارد و حتی در کتاب عزیزجون هم همین‌گونه است. وقتی آن را مطالعه کردم راجع به زمانی سخن می‌گفت که بسیار دور نیست و نگاهی نوستالژیک دارد. مسعود به همین اندازه که صمیمی سخن می‌گوید، صمیمی هم می‌نویسد و کار می‌کند و هرچه که می‌نویسد تجربه فردی خودش است.

داستان عزیزجون

مسعود فروتن بازیگر، گوینده رادیو و تلویزیون، کارگردان و نویسنده این کتاب، از شخصیت اصلی داستان، یعنی عزیزجون برای حضار سخن گفت. او در این نشست گفت: عزیزجون عزیزترین شخص زندگی ما بود. مادر بنده در دوسالگی مادرش را از دست داد و در آن سال‌ها از روستا برایش خانمی را آوردند تا دایه او باشد. آن خانم یک دختر همسن مادر بنده داشت و آن‌ها باهمدیگر بزرگ شدند و زمانی که پدربزرگ بنده قصد داشت ازدواج کند، دایه را جواب کردند، اما آن دختر هرگز دوستی‌اش را رها نکرد و روزها وقتی مادرش سرکار می‌رفت پیش مادر من می‌رفت و زمانی که مادرم به مدرسه می‌رفت، او می‌دانست که مدرسه مکان خاصی است و فقط کسانی که از پس هزینه‌هایش برمی‌آیند به آن‌جا می‌روند. روزها دم در مدرسه می‌ایستاد و از مادرم می‌پرسید که چه چیزی یاد گرفته است و مادرم اطلاعاتش را به عزیزجون می‌گفت. او هم خواندن و نوشتن یاد گرفت و با سواد شد. یکی از خصوصیات عجیب او این بود که قدرت تصمیم‌گیری بالایی داشت و همیشه لباس‌های گل‌دار و رنگارنگ بر تن داشت و بوی عطر از او می‌آمد. می‌گفت آدم‌ها را باید با بو و روی خوش جذب کرد. طرف مقابل من را می‌بیند و از من حس نشاط دریافت می‌کند. آدم خاصی بود و خوشحالم که همچین فردی در زندگی داشتم. عزیزجون زندگی پر فرازونشیبی داشت و از هرکدام درس می‌آموخت و برای ما هم تعریف می‌کرد و شانس من بود که توانستم راجع به او بنویسم.

خاطرات همدان

فروتن با بیان این‌که در سال‌های دانشجویی دوبار به همدان آمدم و یکبار هم قصه‌اش را در کتابی نوشتم، افزود: اولین بار که ما را به همدان آوردند و ما همه‌جا گشتیم و مکانی که قصد دارم بروم هم آرامگاه استرومردخای است. دفعه قبل که به همدان آمدم با دوستانم در بهمن ۱۳۴۹ به تی بی تی رفتیم و اولین ماشین به کرمانشاه می‌رفت. به اسدآباد که رسیدیم برف شدیدی بود و تا راه باز شود هوا تاریک شد. در ماشینی که ما در آن بودیم دو جوان نشسته بودند که سرباز بودند و در این فاصله ما با آن دو دوست شدیم که به دیدن خانواده‌شان می‌رفتند. زمانی که به آن پیچ که به پایگاه شاهرخی می‌رفت، رسیدیم. ما خواستیم پیاده شویم چون یکی از دوست‌های من در نزدیکی پایگاه آشنا داشت، اما ماشین در راه نمی‌ایستاد. به همدان که رسیدیم در آوج راه بسته بود و این دو جوان مارا رها نکردند و هر جا که می‌رفتیم با ما می‌آمدند تا ما جایی پیدا کنیم. بالاخره ماشین پلیسی دیدیم و به آن پناه بردیم. همان موقع یکی از بچه‌ها به پلیس اشاره کرد و آن‌ها ما را جایی بردند و آقایی آمد که مشخص بود منتظر فرزندان خودش بود، اما ما را با خود برد. تا رسیدیم از ما با روی خوش پذیرایی مفصل کردند و خیلی خوش صحبت و خوش رو بودند و شب هم همان‌جا ماندیم که بسیار خوش گذشت.

چگونه نویسنده شویم؟

فروتن به این سوال که چگونه نویسنده شد، اینگونه پاسخ داد: من دوستی داشتم به نام بیژن الهی که شاعر معروف دهه پنجاه بود. دورانی این آقا با خانم ژاله کاظمی دوبلور بسیار معروف سینمای ایران ازدواج کردند و من به‌خاطر دوستی که با ژاله کاظمی داشتم و چون خانه‌هایمان در نزدیکی هم بود، به خانه آن‌ها می‌رفتم و خاطره تعریف می‌کردم. زیرا اعتقاد داشت بنده خیلی خوب خاطره می‌گویم و مدام به من می‌گفت که نوشتن را شروع کن و من می‌گفتم که می‌توانم خوب تعریف کنم و نمی‌توانم بنویسم. او هم می‌گفت: پس با میکروفون برای همه صحبت کن و من می‌گفتم که فقط بلدم برای یک نفر حرف بزنم.

او در ادامه افزود: خاطره‌ای از کلاس چهارم دارم که تابستان بود و یکی از همکارهای پدرم که اصفهان کار می‌کرد با پسرش به دماوند آمدند و پسرش در استان اصفهان نقاشی‌اش اول شده بود و او را با بچه‌های دیگر به کاخ سعدآباد به دیدن ملکه ثریا برده بودند تا به آن‌ها جایزه بدهد و من بسیار حسودی می‌کردم. با خودم گفتم که باید تا تابستان سال بعد هنرمند شوم و از ملکه ثریا جایزه بگیرم. در آن موقع ملکه ثریا زیباترین زن زمان بود و ما پسربچه‌ها همه عاشق او بودیم. در خانه ما ادبیات بسیار جریان داشت و من فکر کردم که شعر بگویم و از روی وزن و قافیه یک شعری که در مجله دیدم شعر گفتم که موفقیت‌آمیز نبود. بعد فکر کردم نویسنده شوم و اسامی کتابی را تغییر دادم و برای پدرم بردم و گفتم داستان نوشتم، اما پدرم متوجه شد که این نوشته من نیست و گفت: برو از دنیای خودت بنویس. بعد از آن فکر کردم خواننده شوم که آن هم نشد و بعد خواستم نقاش شوم و قلکم را شکستم و لوازم نقاشی خریدم، اما هر چقدر که می‌کشیدم نقاشی خوبی نمی‌شد.

روزی مردی به خانه ما آمد و در قسمتی از خانه که مخصوص مهمان بود نشست، پدرم جلو رفت و من هم چای برایشان بردم. آن مرد سنم را پرسید و پدرم گفت که من کلاس پنجم هستم و در تمامی سال‌های تحصیلی‌ام شاگرد اول شده‌ام، اما سال پیش به دلیل آن‌که می‌خواستم هنرمند شوم در درس ضعیف شدم. مرد به من گفت اگر می‌خواهی هنرمند شوی من برایت ساز تار می‌آورم. من هم خودم را تصور می‌کردم که در کاخ تار می‌زنم و ملکه به من جایزه می‌دهد. آن آقا یک هفته بعد تار آورد، اما من بلد نبودم درست بنوازم و هرچه می‌نواختم، صدای خوشی در نمی‌آمد. پدرم می‌گفت آن آقا خودش یاد گرفت، تو هم اگر می‌توانی خودت یاد بگیر و به من نگفته بود که پدر و برادر او هم نوازنده بودند. تار هم کم‌کم بر روی طاقچه خانه رفت. ناگهان روزی رادیو اعلام کرد که شاه گفته است به دلیل مسائل کشور مجبور شدم از همسر زیبایم جدا شوم وآن موقع دیگر من هیچ دلیلی برای هنرمندشدن نداشتم.

من همین جمله را نوشتم و در مجله به چاپ رسید و آن را برای بیژن الهی فرستادم و او گفت که بسیار خوب است، اما باید اصلاحش کنم و کلمات باید به صورت کتابی باشد. همین داستان باعث شد که من به نوشتن علاقمند شوم و درحال حاضر آسودگی خیال من به‌خاطر نوشتن است و زمانی که کاری ندارم دلتنگ هستم می‌نویسم. من دست به قلم بودن را از بیژن الهی یاد گرفتم.

فروتن در پایان از سابقه کاری خود گفت: من سال ۱۳۴۵ دیپلمم را گرفتم و خانواده دوست داشتند دکتر شوم و در آن سال‌ها دانشکده‌ها جدا آزمون می‌رفتند و من هم هیچ دانشکده‌ای قبول نشدم. خانواده امید می‌دادند و می‌گفتند که سال بعد قبول می‌شوم. من گفتم که دیگر آزمون نمی‌دهم و به سربازی می‌روم. خانواده گفتند که تمامی دروس از یادم می‌رود، اما من تصمیمم را گرفته بودم و گفتم که می‌خواهم کاری انجام دهم و به روستای سقز کردستان رفتم. بنده معتقد هستم که در آن‌جا ساخته شدم و از آن بچه لوس ۱۹ ساله که فقط شب‌ها اجازه داشت خانه عزیزجون بماند به مردی تبدیل شدم که ۱۴ ماه در اتاقی پشت روستا می‌ماندم و شب‌ها فقط کتاب مطالعه می‌کردم. گاهی هم از بی‌کتابی یک کتاب را چندین بار می‌خواندم. در آن سال‌ها تنها زندگی‌کردن و این‌که چگونه مراقب خود باشم را آموختم. وقتی برگشتم حاضر نبودم پزشکی بخوانم و سمت هنر رفتم. سه سال درس خواندم و دیپلم گرفتم. در آن موقع هر کدام از ما را به یک شهر فرستادند که من به تبریز رفتم و دوسال در تبریز ماندم و در همان‌جا ازدواج کردم و بچه‌دار شدم و چون احساس می‌کردم تبریز برای رشد من کوچک است به تهران رفتم تا با بزرگان مقایسه شوم با و کار را یاد بگیرم. دوسال بعد یعنی سال ۱۳۵۴ دانشکده هنرهای درامتی کلاس‌های شبانه گذاشت و من هم کنکور دادم و قبول شدم و سینما خواندم. وجه قالب دانشکده هنرهای درامتی تئاتر بود و بچه‌ها تئاتر تمرین می‌کردند.

رونمایی از کتاب و جشن امضا هم در پایان این برنامه بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.