حالات و مراتب عشق از دیدگاه عینالقضات
یک پژوهشگر به حالات و مراتب عشق از دیدگاه عینالقضات پرداخته است
عینالقضات با بیان این درجات در خصوص عشق این دریچه را به روی آدمی میگشاید که عاشق شدن برای پخته عشقِ ازلی شدن فرضِ راه است در عشق صغیر و کبیر، آدمی را به صفاتی که همیشه با اوست از منظری دیگر آشنا میکند در نظر او هر که عاشق نیست خودبین و پُرکین است و خودرای، و وقتی در سیروسلوک عاشقی قرار میگیرد به این آگاهی میرسد که حیات از عشق میشناس و ممات بیعشق مییاب! در حقیقت عشقِ لیلی از نهادِ مجنون مرکبی میسازد تا استعدادی در خود برای شکوفایی شدن پیدا کند تا به درکِ جمالِ عشقِ ازلی برسد!
*لاله حیدرزاده
*مترجم و پژوهشگر
«مفهوم عشق در تصوف و عرفان یکی از مهمترین و اساسیترین مضامین شناختهشده است و بسیاری از عرفا در مقوله عشق سخنان زیادی به زبان آوردهاند که با توجه به مراتب و شناخت ایشان در سیروسلوک، استعارهها، سخنان، اشارات و تمثیلات به ظاهر متفاوت هستند و اما در باطن از منظرِ چشمِ «وحدتبین» از یک سرچشمه سیراب میشود. در واقع معنا و عالَم معنا در نظر عرفا جایگاهِ خاصی دارد، چنانکه شمس تبریزی عرصه سخن را تنگ میبیند و عرصه معنا را فراخ و به گوشِ جانِ همه این نکته را بازگو میکند که از سخن پیشترآ تا فراخ بینی! درحقیقت عالَم به دنبالِ عشق بنا شده است و عشق همچون آینهای است که کُل را در خود میتاباند و کُل آینهای است که در آن جزء بازتابِ خود را بازمییابد و این همان وحدت بنیادین جهان است و چکیده اندیشه عرفانی نیز بر پایه توحید و یگانگی است. حالات و مراتبِ عشق در نزدِ عارفان رنگارنگی خاص خود را دارد، اما حقیقتِ عشق رقیق است و هم شکل ظرف را به خود میگیرد و هم مظروف به رنگِ ظرف تجلی میکند و آن حقیقت یکی است و یگانه است و به قول شمس تبریزی یگانگی میآموزد. عارفان در دیدارهای روحانی به تماشای خویش میروند و هریک به طیف و رنگ خود درمیآیند و در نهایت امر به قول مولانای کبیر «بیرنگ و بینشان» میشوند. هجویری در کشف المحجوب میگوید: «هرچیزی را به مقدار مراتبِ آن چیز از آن ذوق و مشرب باشد یکی را میسوزد، یکی را میفروزد، و یکی را مینوازد و یکی را میگُدازد.» بنابراین یکی عشق را همچون شرابِ ربانی میبیند که قطرهای از آن «بیخان و مان و مست و حیرانت کند» و «دیده عشق دیدهدوزت میکند».
در دیده عشقِ من نگنجد شب و روز
این دیده عشق، دیدهدوز است عجب!(رباعی/مولانای کبیر)
و دیگری عشق را به مثابه آتشی میبیند که سالک پروانهوار خود را در آن میاندازد تا به رنگِ آتش دربیاید. جزءبهجزء انسان را دربرمیگیرد تا او به تمامی خود را عشق میدهد و از خویش فارغ شده در لازمان و لامکانی به دیدار خویشتنِ خویش بینا میشود.
در اینجا میخواهیم به حالات و مراتب عشق از دیدگاه عینالقضات بپردازیم. در رساله عشق در کتابِ تمهیدات او برای عشق حالات و مراتبی قائل است و عشق را برای سالک فرضِ راه شمرده و در تمامی مراحل سیروسلوک شرطِ لازم برای شناخت و معرفت را عاشقشدن میداند. لازم به ذکر است که همه عرفا، عشق را شرطِ سلوک دانستهاند، به طور مثال شیخ اشراق در رساله «حقیقهالعشق» میگوید:
«اولپایه معرفت است و دومپایه محبت است و سیمپایه عشق است و به عالَمِ عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دوپایه نردبان نسازد».
در واقع عشقی که شیخ سهروردی از آن میگوید بعد از مرتبه شناخت و محبت است و عالَمی است ورای محبت.
و از منظرِ مولانا جلالالدین رومی نیز عشق با توجه به حالات و مقامِ این عارفِ بزرگ، اینگونه به تصویر کشیده شده است:
«علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم ازآن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت».
همچنان که در بالا ذکر شد، اگر آدمی به درکِ حقیقتِ عشق در وجود خویش نایل شود، بندبندِ وجودش از هم میشکافد و با خویش یکی میشود. البته ناگفته نماند در داستانِ «کنیزک و زرگر»، مولانا این سیروسلوک را با عبور از حالات و صورتِ عشق توصیف میکند و در نهایت از صورت به عالَم معنا نقبی میزند و همانند عینالقضات از مراتبِ عشق به گونهای دیگر سخن به میان میآورد. مولانا با ظرافت و زبانِ تعلیمی که ویژگی او در مثنوی است، در آدمی شور و اشتیاقِ عشقی را برپا میکند که از همه صورتها و زیباییها به تعبیری تازهتر و پایندهتر میانجامد و عشق زمینی و مجازی را آلوده به شهوات و هواهای نفسانی میبیند که شایسته معنایِ حقیقتِ عشق نیست:
«عشقِ آن زنده گزین کو باقیست کز شرابِ جانفزایت ساقیست
عشقِ زنده در روان و در بصر هر دَمی باشد ز غنچه تازهتر»
اما عینالقضات در رساله حقیقت و حالات عشق، طیفِ دیگری از معنای عشق را به تصویر میکشد. او به صراحت میگوید: «اگر عشقِ خالق نداری باری عشقِ مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات تو را حاصل شود». با توجه به دیدگاهِ این عارف بزرگ معنای عشق در «عاشق شدن» به آن شکوفایی درونی منجر میشود، او برای اینکه آدمی بتواند به این تجربه منحصربه فرد درونی «دیدار با خویشتن» دست پیدا کند تجربه عاشقی را فرض راه میداند. در واقع عشقِ زمینی و مجازی میتواند دریچه ورود به شناخت همان حقیقتِ عشق باشد و البته شناختِ هوای نفسانی و خواهشهای درونی و امیال از نظرِ او بخشی از سیروسلوکِ سالک است که در مسیرِ کمال از اهمیت ویژهای برخوردار است. «در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترکِ خود کند و خود را ایثارِ عشق کند». او در تمثیل، عشق را به مثابه آتشی میبیند که هرجا باشد و به هرجا رسد میسوزاند و برنگِ خود درمیآورد و سالک همانند پروانهای است که قوت خود را از آتش میگیرد و بی آتش قراری ندارد و خود را به آتش میزند تا همه نار گردد و از خود خبری ندارد.
تمامی عناصر چهارگانه (آب، آتش، باد، خاک) در جهان بیرون و بیکرانِ درونِ آدمی وجود دارند و ما میدانیم که هرکدام از این عناصر سازنده در طبیعت اگر در معرض یکدیگر قرار بگیرند دستخوش تغییراتی میشوند که چه بسا ماهیتِ اصلی و ذاتی خود را نمایان میکنند و یا به گونهای تازه مبدل میشوند. تمثیلِ آتش و پروانه در نظرِ عینالقضات اشاره به آتش و باد است که هرچه پروانه گِردِ آتش بالزنان میگردد آتش مشتاقتر زبانه میکِشد تا در نهایت پروانه و بالهایش به رنگِ آتش درمیآید و از خود اثری نمییابد.
عینالقضات در این رساله کوشیده است تا با نشان دادن درجات عشق (به صغیر و کبیر و میانه) بگوید به غایت، حسابِ عاشق با عشق است نه با صورتِ معشوق و نه حسابِ او با فراق و وصال باشد و عاشق باید تمامی خود را به عشق بدهد و شمس تبریزی در مقالات چه نیکو گفته است:
«تا خود را به چیزی ندادی به کلیّت، آن چیز صعب و دشوار مینماید چون خود را به کلی به چیزی دادی دیگر دشواری نماند. معنی ولایت چه باشد؟ ولایت آن باشد که او را ولایت باشد بر خویشتن و بر احوال خویشتن و بر صفات خویشتن و برکلامِ خویشتن و سکوت خویشتن و قهر در محلّ قهر و لطف در محلِ لطف».
حال به درجاتی که عینالقضات از عشق سخن به میان آورده است، بازمیگردیم:
«ای عزیز ندانم که عشق خالق گویم یا عشقِ مخلوق. عشقها سه گونه آمد، اما هر عشقی درجات مختلف دارد
عشقی صغیر است و عشقی کبیر و عشقی میانه
عشق صغیر عشق ماست با خدای تعالی
و عشق کبیر عشقِ خداست با بندگان خود
عشقِ میانه» دریغا درنمییابم گفتن که بس مختصر فهم آمد».
عینالقضات با بیان این درجات در خصوص عشق این دریچه را به روی آدمی میگشاید که عاشق شدن برای پخته عشقِ ازلی شدن فرضِ راه است در عشق صغیر و کبیر، آدمی را به صفاتی که همیشه با اوست از منظری دیگر آشنا میکند در نظر او هر که عاشق نیست خودبین و پُرکین است و خودرای، و وقتی در سیروسلوک عاشقی قرار میگیرد به این آگاهی میرسد که حیات از عشق میشناس و ممات بیعشق مییاب! در حقیقت عشقِ لیلی از نهادِ مجنون مرکبی میسازد تا استعدادی در خود برای شکوفایی شدن پیدا کند تا به درکِ جمالِ عشقِ ازلی برسد!
عاشقشدن در آدمی امکانِ شناخت را مهیا میکند. و شناخت مهمترین و اساسیترین رکن در سیروسلوک است و قدم نهادن در راهِ شناخت تنها راه رسیدن به کمال است. عاشق شدن بستری را برای شناختِ جمیع صفات و حالات فراهم میآورد. به طور مثال اگر خود را در این موقعیت قرار دهیم میتوانیم سیرِ صعودی و نزولی حالاتِ درونی خود را ببینیم و با شناختِ زیادهخواهیها حسادتها ریاکاریها و مهربانیها و از خودگذشتگیها، به حوزه معرفتی روانشناختی وارد شویم و به تدریج توانایی به تعادل رساندن هر کدام از این حالات را در خود به دست بگیریم.
عشق در نظرِ عاشق و معشوق مثال آینه است. عاشق، صورتِ معشوق را در آینه خویش میبیند و معشوق صورتِ او را. هر چقدر این آینه صیقلیتر شود صفات و احوال درونی عاشق و معشوق بیشتر به تصویر کشیده میشود و به تدریج عاشق و معشوق از وجودِ چیزی در درونِ خود آگاه میشوند و این خودآگاهی حاصلِ عشق است. تمامِ این سیرِ عاشق شدن برای رسیدن به همین لحظه است که انسان به وجودِ عشق آگاهی پیدا کند. همانند دانهای در خاک، که تا در معرض نور و خاک و آب قرار میگیرد قابلیت روییدنی را که در ذاتِ خود داشته، نمایان میکند. عشق مانند روییدن در ذاتِ دانه نهفته است، در حقیقت عشق پوستهای دارد که به محضِ ترک خوردن آنچه را از دیدهها پنهان مانده نمایان میکند و قابلیتِ رویشی که در ذاتِ دانه قرار گرفته است به مرحله ظهور میرسد.
با توجه به دیدگاه عینالقضات همدانی و دیگر عرفای بزرگ که در بالا به شرح آن پرداختیم، میخواهیم در معنای عشقِ میانه که در آخرین مرتبه از دستهبندی عینالقضات بود بیشتر تعمق کنیم. داستان یوسف و زلیخا تمثیل مناسبی برای درکِ بهتر این مطلب است:
صورت زیبا و سیرتِ نیکویی که یوسف از آن برخوردار بود، پدرش یعقوب را شیفته و عاشق خود کرده بود و به همین خاطر برادرانش را به حسادت برانگیخت و آنچه در خلالِ داستان اتفاق افتاد از گمشدن یوسف و افتادن در چاه و فراقِ یعقوب از ندیدنِ او، آغازِ عشقی شد که «احسنالقصص» نام گرفت، قبل از آنکه به بحث درباره عشقِ زلیخا و یوسف بپردازیم، به این نکته ظریف اشاره میکنیم که دلیلِ این انتخاب به تصویر کشیدنِ دو عشق در موازات یکدیگر است، عشقِ پدر و عشقِ یوسف و زلیخا. که هر کدام چه در سیرِ داستانی و چه در قالبِ سیر و سلوک عاشقی لایهها و مراتبِ عشق را به تصویر میکشند و هر کدام در نهایت به نتیجه واحد و یگانهای که لازمه سیر و سلوک است، دست پیدا میکنند و در معنا به عشقِ میانه که آخرین مرتبه از عشق به دیدگاه عینالقضات است، میرسند.
تمهیداتِ داستانی فراهم آمده، یوسف در جمال و حُسن و سیرت در غایتِ کمال بوده و پدر عاشق اوست (مرتبه عشقِ صغیر) و برادران علیه او، درونمایه داستان بر پایه عشق است. یوسف به چاه میافتد و یعقوب از دیدار او بینصیب میماند، اما آغاز داستان سویی دیگر دارد، در تمامی داستان راوی گویا امری غایب است که مشرف و محیط بر تمامی ماجراهاست و سررشته کارها به دست اوست. گره داستان را او میگشاید تا ناپیدایی که در جستوجوی آن است، پیدا شود. دلو به چاهِ درونِ آدمی میاندازد تا یوسفی بالا کِشد و از درونِ او با او سخن بگوید و این همان عشق کبیر است.
کشمکشهای داستانی از به چاه افتادن تا خریدن یوسف در بازار بردگان و آمدنش به قصر عزیزِ مصر، پا نهادن در مرحله سیر وسلوک و آغازِ عاشق شدن یوسف و زلیخاست. زلیخا همانند یعقوب شیفته جمال و صورت و سیرتِ یوسف میشود و البته یوسف نیز از این عشق بیبهره نیست، و این تبوتاب همانطور که عینالقضات به آن اشاره میکند در ابتدای راه با عشقِ مخلوق مهیا میشود. وقتی زلیخا آهنگ یوسف میکند، یوسف نیز میلِ درونی به او دارد، اما راوی غایبِ غیبدان لحظهای از پشتِ پرده صورتی دیگر نمایان میکند و در نظر یوسف لطف و کَرمِ عزیز مصر را به یادش میآورد(عشق کبیر) و ناگاه یوسف برهانِ ربِ خویش را در درون میبیند، سر باز میزند و صورتِ ظاهرِ عشقِ زلیخا قابلیت ِ نهفته در درونِ یوسف را برملا میکند. او از سِر درونش باخبر شده است شنوا به نغمهای در بیابانِ وجودش و ناطق به صدایی که همه صداها را خاموش کرده است.
در واقع یوسف که چشمی پیش از این بینا به رویاهای بیداری داشت و دلش با این نواها بیگانه نبوده، برای رسیدن از پوسته عشق تا به مغز، به محبتِ زلیخا برای صیقلی کردنِ آینه وجودش نیازمند است و با وجودِ محبت و عنایاتِ عشقِ زلیخا قادر به دیدنِ حالات و احوالِ درونی خود میشود
«چون یکی حس در روش بگشاد بند
مابقی حسها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حسها پدید
حسها با تو گویند راز
بی حقیقت بی زبان و بی مجاز».
در واقع سر باز زدنِ یوسف از تمنایِ زلیخا، تنها تداعی و به یادآوردنِ لطف و منزلتِ عزیزِ مصر نیست، بلکه این تداعی با آگاهی درونی از روشن شدنِ چراغ عشق کبیر در دلِ اوست، راوی داستان که به ظاهر غایبِ ماجراست، دلِ یوسف را سمیع و بصیر میکند، در همان لحظه که به یاد میآورد میبیند و میشنود. پیراهنش را زلیخایی میدَرد و او دردَم شنواتر و بیناتر میشود.
اما پرده آخر، زلیخا زنانِ مصری را دورهم گِرد میآورد و به تمثیل کارد و ترنجی به دستشان میدهد و از صورتِ زیبای معشوق خود پرده برمیدارد تا همگان به زیبایی حُسن یوسف اقرار کنند، اما گرهِ داستان به دستِ غایبِ غیبدان، برای نمایان کردنِ حقیقتِ بی صورتِ عشق، قرعه را به نامِ یعقوبِ نابینا میزند! یعقوبِ نابینای پیر که بیناییاش را نسبت به صورتِ یوسف (صورتِ عشق) از دست داده، اما همچنان در تمامِ داستان در دل از عشقِ کبیر آگاهی دارد و با خود نجوا میکند: (من با خدا غم و درددل خود گویم و از لطف بیحساب خدا چیزی دانم که شما نمیدانید) و تا به انتهای داستان از آنچه در دل نهان دارد، سخن میگوید و میداند به وقتش آنچه در دل دارد پیدا خواهد شد.
در هر دو حالتِ عشق، عشقِ فرزند و عشق به معشوق، یعقوب یوسف و زلیخا به کمالِ عشق خود میرسند که این کمال از نظر عینالقضات عشقِ میانه است. در عشقِ میانه عاشق و معشوق، شاهد و مشهود، فراق و وصال، شادی و غم، فراموش میشود چراکه حسابِ کارِ عاشق و معشوق با عشق است و به قولِ عینالقضات حیاتِ او از عشق باشد و این نهایتِ عشق و حقیقتِ معنایِ عشق است درواقع عاشق و معشوق به یک چشم به یکدیگر مینگرند، عاشق معشوق است و معشوق عاشق! و این یگانگی در درونِ سالک اتفاق میافتد و آنچه جلوه بیرونی پیدا میکند رنگی دیگر از عاشقشدن است.
شمس تبریزی در مقالات از پوسته و مغز سخن به میان میآورد در حقیقت در حکایات عرفانی غرض و معنا در مغزِ قصه مندرج شده است. قصه یوسف قصه سلوک است برای یوسف یعقوب زلیخا و برادران هر کدام تنوع راهی است برای رویارویی با خویشتن، تا درِ دل باز شود و آگاهی و شناختی از احوال درون بهدست آید و رَستن از خویش است و از منیّت تهی شدن و استعلای روحی(Trancsendence) از این طریق به وقوع میپیوندد. و وحدت و یگانگی را در وجود نقش میبندد. میِ محبت و عشق هوش از هوش میبَرد و این از خودرفتنها و از خودرَستنها حضوری در خویشتن میآفریند که تا ابدیتِ بیکران در انسان زنده و تازه است.
«در اصل یکی بُده است جانِ من و تو
پیدای من و تو و نهانِ من و تو
خامی باشد که گویی: آن من و تو
برخاست من و تو، از میان من و تو!» (رباعی/مولانای کبیر)
منبع: ایسنا