خاطرات «محمد فضایلی» از همدان

بخش دوم

0

*حسین زندی

*خبرنگار

کتاب دیده‌ها و شنیده‌ها؛ ناشنیده‌هایی از تاریخ معاصر در برگیرنده خاطرات محمد فضایلی است که به اهتمام فرزند او «سودابه فضایلی» و مقدمه «محمدرضا اصلانی» منتشر شده است. این کتاب در سال ۱۳۹۸ از سوی نشر نقره روانه بازار شده است. بخش کوچکی از این اثر دربرگیرنده خاطرات فضایلی از شهر همدان است.

محمد فضایلی زاده ۱۲۹۹ در بابل بوده و سال ۱۳۷۷ در تهران از دنیا می‌رود. او اگرچه در رشته ادبیات تحصیل کرده و متون مهمی مانند تاریخ ثعالبی را تصحیح می‌کند، اما به یکی از سیاستمداران مهم دوران پهلوی بدل می شود. فضایلی سابقه حضور در مجلس و استانداری استان‌هایی چون کرمانشاه  را در کارنامه خود داشته و یکی از شهرهایی که او مسئولیت داشته، شهر همدان بوده است. او از فروردین ۱۳۲۱ به مدت هفت ماه به سمت شهرداری همدان منصوب می‌شود و بخشی از دیده‌هایش از همدان که بسیار خواندنی است در این کتاب آورده است. بخش اول یادداشت‌هایش از همدان  را در این‌جا می‌خوانیم.

غلامرضا پهلوی

در یکی دو هفته شروع کارم روزی در میان کاغذهایی که باید جهت اخذ تصمیم می‌خواندم، خرده کاغذی را دیدم که با خط بچه‌گانه روی آن قریب این مضمون نوشته شده بود: «آقای شهردار من با حقوق روزی چهار ریال و دهشاهی چطور می‌توانم زندگی کنم؟ می‌دانید که من در زندان تریاکی شدم، فکری به حال من بکنید. غلامرضا پهلوی…».

از رئیس دفتر جویا شدم این یادداشت که او در پوشه گذاشته است تا من بخوانم و دستور دهم، چیست و از کیست؟ توضیح داد شاید حدود دو یا سه سال قبل از شهریور بیست، جوانی به نام غلامرضا آمد و به فرماندار و شهربانی مراجعه کرد که من فرزند رضاشاه پهلوی هستم و چرا باید این‌طور بیچاره باشم. عموم مطلعین محلی هم تأیید می‌کردند که رضاشاه وقتی رئیس آتریاد همدان بود مادرش را صیغه کرده بود و می‌گفتند این پسر از اوست و عجیب هم شبیه به اوست. سرگرد محتشم رئیس شهربانی وقت، جریان را به تهران گزارش داد و گفت این جوان در قهوه‌خانه‌ها می‌نشیند و این سخنان را می‌گوید. مردم هم غالبا تأیید می‌کنند. چه باید کرد؟ رئیس شهربانی تهران دستور داد او را بگیرند، زندانی کنند. او تا شهریور ۲۰ زندانی بود و بعد رهایش کردند درحالی‌که در زندان بیچاره شیره‌ای شد و چون وضعش بد بود از همان‌وقت نامش را در لیست کارگر روزمزد شهرداری نوشتند و اکنون نیز به او مزد کارگر می‌دهند که روزی چهار ریال و دهشاهی است. گفتم قطعا کار هم نمی‌کند. گفتند خیر در قهوه‌خانه می‌نشیند و مردم هم به عنوان دلسوزی به او چای و تریاک می‌دهند. خواستم او را بیاورند تا از نزدیک ببینم. الحق از لحاظ قامت و دماغ کشیده و بلند شباهت‌های ظاهری، شبیه‌تر از همه فرزندان رضاشاه به او بود و تا اندازه‌ای به شاهپور علیرضا شباهت داشت منتهی تریاک او را زردچهر ساخته بود و چستی و چالاکی نداشت، شانه‌ها افتاده و هیکلی به اصطلاح شل و وارفته داشت. تأکید کردم که تریاک را ترک کند و سپردم اگر حاضر شود برای معالجه‌اش کمک کنند و او که چنین دید حتی از تجدید تقاضا دست برداشت. چندی بعد در گاردن‌پارتی که برای خیریه داده بودند در ضمن گوشه‌های مختلف تیراندازی، قرعه‌کشی و غیره چادری دیدم که گفتند فالگیر در آن نشسته است و بلیطی می‌فروختند و اشخاص وارد چادر می‌شدند و همان‌جا به من گفتند این همان غلامرضا است که مردم برای تماشای او می‌روند و فال بهانه است. گفتم مگر فالگیری هم می‌داند؟ گفتند چند تا نخود جلوی او گذاشته‌اند. بعدها شنیدم او را به اصفهان بردند و نزد برادر ملکه مادر که در شهرداری اصفهان بود به کاری گماشتند که ماهی دوهزار تومان به او می‌دادند و پس از چندی به سبب افراط در مشروب و تریاک درگذشت.

در همدان معروف بود که در شورین مردی ارمنی هست که پدرش با رضاخان دوست بود و پسر هم که جوان بود با رضاخان به سواری می‌رفت. به یاد دارم که  آجرفشاری کوره‌ای هم در شورین تأسیس کرده بود. مرد خوش‌برخوردی بود از او سؤال کردم واقعا بچه از رضاشاه است؟ او تأیید کرد و می‌گفت قدیم رسم بود که مأموران دولت به‌خصوص نظامیان که از شهری به شهری می‌رفتند، زنان فقیر را برای خدمت خانه و هم به عنوان صیغه و هم‌بستر شدن می‌گرفتند؛ بعد که به جای دیگر منتقل می‌شدند، آن‌ها را می‌گذاشتند و این مسئله‌ای شایع بود (بیچاره زن‌ها و بیچاره‌تر بچه‌هایی که بدین ترتیب تولد می‌شدند). در این مورد او می‌گفت، مادرش تا زنده بود، این‌جا می‌آمد و کار می‌کرد، یا نمی‌کرد و کمکی درخواست می‌کرد و می‌گرفت و حتی می‌گفت که این زن از مرد دیگری هم دختر داشت و این دو خواهر و برادر هستند از دو پدر و یک مادر. از اتفاقات روزگار روزی در مجلس آنوقت که نماینده بودم برای من کاغذ یادداشت ملاقات‌کننده‌ای را که معمولا زرد رنگ بود آوردند. نوشته بود خانم فاطمه پهلوی در سالن انتظار تقاضای ملاقات دارد. بسیار خندیدم که چرا این پهلوی‌های ادعایی یا قلابی به دنبال من می‌آیند. برای ملاقات او به حوضخانه مجلس رفتم. بلندگو هم صدا کرد، فاطمه پهلوی و زنی آمد با لباس مندرس و فقیرانه. دیدم لهجه غلیظ همدانی دارد و مدعی بود که فرزند رضاشاه است و او را گویا یکی راهنمایی کرده بود به من مراجعه کند، تا به آقای علم وزیر دربار توصیه کنم که حق و حقوقش را بدهند و هم او در مورد برادرش به من اطلاع داد که به اصفهان رفته است. اما او هیج شباهتی به خاندان پهلوی نداشت و اطلاعاتی که قبلا داشتم و بعدا نیز شنیدم او از مرد دیگری بود، اما برادر مادری غلامرضا بود او را راهنمایی کردم اگر خودش برود و تقاضا کند کاری درباره‌اش خواهند کرد.

هیتلر شراب خورد

روزی آقای فرماندار (حاج فخرالممالک اردلان) مرا به دفتر خود خواند و گفت مشکلی پیش آمده است و آن این است که کنسول انگلیس می‌گوید آقای مهدوی رئیس فرهنگ که دوست شماست بر علیه ما تبلیغ می‌کند و باید از این‌جا برود. ضمنا می‌گوید که کنسول شوروی در کرمان (یا مأمور کنسولی) که همدان هم در حوزه مأموریت اوست به این‌جا آمده و می‌خواسته است مدرسه را بازدید و تماشا کند. رئیس فرهنگ او را نپذیرفته و او به ما گله و شکایت کرده. حسن روابط فیمابین هم اقتضا می‌کند که رئیس فرهنگ از این‌جا برود. شما با رئیس فرهنگ مذاکره کنید که از دو کنسول (انگلیس و روس) و من و شما دعوت کند که به بازدید مدرسه برویم و ترتیبی بدهیم که رفع کدورت شود. گفتم این کار را می‌کنم، اما با این‌که کنسول انگلیس گفته است که رئیس فرهنگ علیه ما تبلیغ می‌کند به این خاطر است که رئیس مدرسه کلیمی‌ها که زنی ماجراجوست بسیار به کنسول نزدیک است و از دقت‌ها و نظارت رئیس فرهنگ برکار خودش ناراضی است و چنین تخلیط می‌کند. خلاصه با مذاکره با آقای مهدوی ترتیب اینکار داده شد و معلوم شد او با استناد به بخشنامه‌ای که در زمان رضاشاه رسیده بود که خارجیان را بدون اجازه وزارت خارجه نباید در مؤسسات دولتی پذیرفت از پذیرفتن کنسول در مدرسه خودداری کرده بود. روزی به دبیرستان رفتیم که گویا پهلوی نام داشت. از یکی دو کلاس درس بازدید به عمل آمد، پس به سالن کاردستی شاگردان رفتیم و رئیس فرهنگ دو قطعه کاردستی چوبی شاگردان را به دو کنسول هدیه کرد. سپس زنگ تفریح نواخته شد و ضمنا بازی بسکتبالی در حیاط مدرسه جریان داشت که کنسول روس به جای یکی از شاگردان وارد بازی شد و در همین موقع شاگردان هم دور محوطه بازی جمع شدند و سپس کنسول شوروی به فرانسه اظهار کرد که می‌خواهد حرف بزند. از طرف رئیس فرهنگ معرفی شد. تا جایی که من می‌دانستم کنسول شوروی قدری زبان فرانسه می‌دانست و با من به فرانسه صحبت می‌کرد و من تصور کردم قطعا به فرانسه سخنرانی خواهد کرد. وقتی نوبت به او رسید به فارسی و با لهجه خاص خودش به طور مقطع گفت: هیتلر شراب خورد و آن‌گاه سر گرداند و به جمعیت خیره خیره نگاه کرد. همه مبهوت شدیم که یعنی چه و بچه‌ها هم قدری متحیرانه به او و بعد به هم نگاه کردند و ناگهان شلیک خنده بچه‌ها بلند شد و بلافاصله فرماندار و همه نگران شدیم که بار دیگر دستاویزی پیش نیاید که بگویند رئیس فرهنگ همه محصلین را فاشیست کرده است، چون آثار ناراحتی در چهره دو کنسول نیز مشاهده می‌شد. اتفاقا به یادم آمد که قبل از ورود به مدرسه کنسول روس برایم خبر تازه‌ای را به فرانسه بیان می‌کرد که در جبهه استالینگراد موفقیت تازه‌ای برای روس‌ها پیش آمد و ضربت سختی به قشون هیتلر خورد و متوجه شدم که می‌خواهد بگوید هیتلر شکست خورد و ناگزیر خود این مسئله را برای حاضران توضیح دادم ولی به هر حال از خنده بچه‌ها و شوخی‌های آن‌ها به این آسانی نمی‌شد جلوگیری کرد. اما قصه بی‌دردسر پایان گرفت. در همان اوقات چه در کرمانشاه به وسیله کلنل فلیچر که مسئول منطقه بود و چه در همدان به همین گونه بهانه‌ها عده‌ای را منتقل کردند یا مزاحمت‌های بیشتری برای مردم فراهم شد.

حاج فخرالممالک غش کرده بود

روزی وارد ساختمان فرمانداری شدم تا با آقای فرماندار ملاقات کنم. ساختمان کوچکی بود جنب شهرداری. به محض ورود رئیس دفتر فرمانداری را دیدم سراسیمه به سوی من دوید و گفت آقا بیایید و آقای فرماندار را از دست رضا نراقی دیوانه خلاص کنید. رضای نراقی مالکی بود که رفتاری غیرعادی داشت، بلند صحبت می‌کرد و همیشه به همه چیز اعتراض داشت و این اعتراض را هرجا با داد و فریاد اظهار می‌کرد. غالباً می‌گفتند که این شخص خیلی هم زرنگ است و خودش را به این راه می‌زند، به خست معروف بود ولی می‌گفتند پول زیادی دارد. به سرعت وارد اتاق فرماندار شدم و منظره‌ای عجیب دیدم. رضا نراقی پشت به فرماندار کرده بود، شلوار خود را پایین کشیده و سر را به طرف در اتاق به حالت رکوع خم کرده بود. فرماندار پیر هم دو دست را روی صورت و کف‌ها به طرف خارج گذارد و خود در صندلی افتاد حالت اباء و امتناع داشت و کم کم از نفس افتاد و حالت غش به او دست داده بود. رضا نراقی هم با صدای بلند داد می‌کشید به طوری که حرف‌هایش چندان مفهوم نبود و مرتب می‌گفت آقا نگاه کنید نگاه کنید آقا! من به رضا نراقی رسیدم و گفتم آقای نراقی چیست؟ این چه وضعی است؟ او که سر را چنان خم کرده بود که مرا نمی‌دید، سر برداشت و گفت آقای شهردار شما هستید، بلافاصله پشت خود را به من کرد و گفت شما هم نگاه کنید چه به سر من آوردند اشرار و آدمکش‌ها چوب در فلان جای من فرو کرده‌اند و چنانکه عادت داشت الفاظ را صریح و بدون کنایه ادا می‌کرد در نگاه اول به نظرم آمد که مختصر آسیبی دیده ولی نه به آن صورت که ادعا می‌کرد. به هر حال او را وادار کردم که خود را جمع و جور کند و بالاخره حاج فخرالممالک اردلان با خوردن آب و چای به حال آمد و معلوم شد که رضا نراقی مدعی است شب قبل به ده خود رفته و مانده بود. بعضی زارعین بنا به گفته خود او به تحریک شریک ملکش ریخته و چوب در فلان جایش کردند. معروف بود که در ده خود هیچگونه مورد ملاحظه و احترام نیست و این به سبب خست و بی‌گذشتی و حرکات منافی احترام خود او بود، چنان‌که در شهر هم برای او حرمتی قائل نبودند در صورتی که منسوبان او جزء محترمین بودند و نسبتی نزدیک با سرلشکر زاهدی که او نیز اهل همدان، بود داشتند. این واقعه در اواخر سال ۲۱ بود و مقدمات مقاومت زارعان در مقابل مالکان آغاز می‌گشت.

انتقال از شهرداری همدان به تهران

در حدود آذرماه من به تهران منتقل شدم. خودم نزد مدیرکل شهرداری‌ها که همدان آمده بود ابراز علاقه به انتقال کردم و بیشتر به خاطر مداخله قشون انگلیس در امور مربوط به خواروبار و خریدهای آنان به حدی که شهر را در مضیقه می‌افکند. همچنین عارضه ورم لوزه‌هایم و با وجود یکبار عمل ناقص که در همدان انجام شد در موقع سرکشی صبحگاهانه به نانوایی‌ها لوزه دچار تجدید تورم و مانع پیشرفت کار می‌شد و عدم تکافوی حقوق که رتبه چهار داشتم برای مخارج از مرکز این تقاضا را کرده بودم. معلوم شد از طرف دیگر داماد مرحوم صدرالاشراف که اهل همدان بود مایل به احراز این سمت بود و به هر حال طرفین راضی بودیم. وقتی به تهران آمدم مقدمات انتخابات دوره چهارده در جریان بود. من و رفقایم علاقه به انتخاب شدن آقای مهندس غلامی فریور در تهران داشتیم. ما در کلاس سنی خود مرحوم دکتر مصدق را چندان نمی‌شناختیم و آوازه مؤتمن‌الملک پیرنیا بیشتر در گوش ما پیچیده بود، اما به تدریج و اطلاع از ارتباط مهندس فریور با دکتر مصدق در زمره فعالین برای انتخاب دکتر مصدق و مهندس فریور و دیگر مؤتلفین آنان درآمدیم و به تدریج با سوابق مبارزات دکتر مصدق آشنا شدیم. فعالیت‌هایی برای جمع‌کردن آرا شروع گشت. پس از انتخابات و توفیق مهندس فریور حزب ایران تشکیل شد و در آن چندتن سرشناس و مورد احترام بودند، اللهیار صالح، مهندس فریور دکتر شمس‌الدین جزایری که این دونفر اخیر را بخصوص از ابتدا می‌شناختیم و من و سایر رفقای نزدیکمان عضو حزب ایران شدیم، اما چیزی نگذشت که من بنا به پیشنهاد دکتر محسن نصر استاندار تازه مازندران به سمت بازرس استان مازندران به ساری منتقل شدم. دکتر نصر اولین فرد تحصیلکرده‌ای بود که توانست مقام مدیر کلی را در وزارت کشور احراز کند- پیش از آن رؤسای وزارت کشور که از طبقه‌ی قدیم بودند مانع پیشرفت تحصیلکردگان می‌شدند و در نتیجه لیسانسیه‌های وزارت کشور دکتر نصر را به عنوان پیشکسوت خود می‌شناختند، بالاخره موجبات مدیر کلی او فراهم شد و او نیز جوانان تحصیلکرده و متصف به پاکدامنی را این‌جا و آن‌جا به کار دعوت می‌کرد و من نیز از هواخواهان او بودم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.