دختری از گوشه خیابان
*الهام حیدریان
مجموعه داستان «رمزخوان» اثر «عباس محمودی» به تازگی از سوی انتشارات آوامتن روانه بازار شده است. این مجموعه شامل ۲۷ داستان کوتاه است که در ۵۰۰ نسخه به چاپ رسیده است.
در اینجا به یکی از داستانهای این مجموعه به نام کاخ تابستانی نگاهی میاندازیم:
ابتدای داستان با توصیف یک مرد شروع میشود؛ در حالیکه روی نرده پارک ممنوع نشسته است! پارک ممنوع! همین ابتدا اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که چرا پارک ممنوع!
شاید همین دوکلمه داستان عشق ممنوعهای است که اگر آنجا نمیماند و به راهش ادامه میداد، هرگز اذیت نمیشد. شاید هم باید مینشست و همانجا شاهد اتفاقی میشد که در واقع محکوم به دیدنش بود.
دختری از کنارش رد میشود، به نظرش صورت زیبایی ندارد. اشاره به پوستی سبزه و بینی پهن با صورتی گوشتالود و اندامی چاق کرده است. تمام تلاشش را کرده که ثابت کند دختر زیبایی خاصی ندارد…
هرچند که زیبایی نسبی است و شاید یک نفر اتفاقا عاشق پوست سبزه با بینی پهن باشد اما خوب انتخاب نویسنده نبوده است!
در صورت و اندام دختر جذابیتی نمیبیند و ناخودآگاه چشمش به جعبه ویلن سلی که در دست دختر بود میافتد…
شاید تنها نقطه عطفی که در او میدید فقط همین جعبه ویلنسل بود! دختر از کنارش رد شد. دل پسر هوری ریخت! چرا؟ گفت که زیبا نبود! نگفت؟
عجب نتیجهگیری سبکی کردم! مگر جذب کسی شدن فقط نیازمند رخ زیبا و اندام موزون است؟! نه نیست. شاید جذب آرامش و حس خوبی که از دختر گرفته شده است! چیزی خیلی ارزشمندتر از ظاهرش! جذب درون دختر…
اصلا شاید بابت غریزه مردانهاش فقط کمی هول شد. چه اصراری دارم حتما یک غزل عاشقانه از بطن داستان دربیاورم. حتی صبوری نمیکنم به اواسط داستان برسم. حتما باید یک نتیجهگیری عجولانه و احتمالا اشتباه کنم.
هفته بعد دختر را در همان خیابان و همان زاویه میبیند. این بار دختر تغییر کرده است. بینیاش ظریفتر شده. پاهایش کشیده و لاغر شده و چهره اش هم روشن و اندامش موزون شده است.
اگر تا قبل از این نتیجهگیری عجولانه میکردم، اما اینبار تقریبا مطمئنم عاشق شده است. دقیقا معنای واقعی عشق. یعنی تو کسی را آنچنان ببینی که نیست!
مثلا کسی را آنقدر دوست داری که شاید حتی بدون اینکه عطری به خودش بزند برایت بوی نعناع و هل بدهد!
دقیقا چند خط جلوتر اشاره کرده که تازه به عطر بدنش توجه کرده است. عجب بوی عطر یاس دل انگیزی!
وانمود میکند که منتظر رفیق بدقولی است که هر هفته او را منتظر میگذارد. انگار آیه نازل شده که دقیقا همانجا به نردهها تکیه بدهد و در زاویهای که دختر از راه میرسد ادای انتظارکشیدن دوستش را دربیاورد! تازه چنان محو او میشود که حتی تغییرات ظاهریاش را حس میکند.
میدانی چرا هنوز جلو نمیرود؟ چرا با دختر صحبتی نمیکند؟ چون هنوز دختر به قدر کافی برایش زیبا نشده است! هنوز زود است. باید هفتهها بگذرد و نتیجه دلخواهش را بگیرد. انگار مثلا سفارش داده برایش خانهای را تزیین کنند. هنوز جای کار دارد.
خوب. خیلی ظریف اشاره میکند که از نردههای پارک ممنوع فاصله میگیرد. دقیقا اشاره به شروع ماجرای اصلی دارد. شاید شروع دلبستگیاش! شروع بیچارگیاش.
در همان قدمهای نخست ناگهان کوتولهای دختر را میدزد و داخل چمدان جای میدهد و با خود میبرد!
اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم! چرا داستان باید یکدفعه از حالت احساسی و رمانتیک به خیالی و کودکانه تبدیل شود؟ چنین تغییر مسیری در داستان چقدر برایم عجیب و جالب بود.
در ادامه از اینکه برای نجات دختر هیچ کاری نکرده خودش را سرزنش میکند، مدام چشمها و موهای دختر را به یاد میآورد و با دقت زیادی خودش را زجر میدهد. سایهای بر کف خیابان میبیند که ترکیبی از دختر و ویلنسل است!
کمکم صدای موسیقی میشنود، صدا بلندتر و بلندتر میشود، در همان حال ماشینی از روی سایه با سرعت میگذرد و صدای خورد شدن استخوانهای دختر به گوشش میرسد.
عجب توصیف تلخ و آزاردهندهای!
صدای موسیقی در تمام شهر میپیچد…
حالا از دختر فقط خاطرهای در ذهنش باقی مانده است و صدای مویه زدنش در زیر لاستیکهای ماشین مثل ریشریش کردن زخمی برایش دردناک و ویران کننده میشود.
پسر کمکم احساس سبکی میکند. ترکیبی از احساس آرامش و ضجهزدنهای پیدرپی! عجب پارادوکسی. در پایان پسر تبدیل به موسیقی میشود. برخلاف تصورم داستان خیلی زیبا تمام شد!
تو میتوانی تصور کنی دختر و پسر در جایی فراتر از زمین بهم رسیدند. شاید هم دلخواه من بود که این نتیجه را بگیرم تا بتوانم داستان را به سبکی که دوست دارم تمام کنم. فکر میکنم درست در جایی که انتظارش را نداشتم داستان خیلی خوب تمام شد.